سرفصل های مهم
راز خداوند
توضیح مختصر
خدا تاس مینداره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
راز خداوند
شبیه یک کاخ زیبا بود، یا یک هتل خیلی بزرگ. ولی از سنگ ساخته نشده بود از ابر ساخته شده بود از ابرهای سفید شیری و پهن. وقتی به درها رسیدم، خودکار باز شدن ولی شاید شناور شدن و باز شدن نمیتونم بگم.
وارد یک سالن عظیم شدم. به قدری بلند و عریض بود که سرم گیج رفت. انگار روی هوا ایستاده بودم. یک نور روشن، مثل نور آفتاب، ولی نور آفتاب نبود، از دیوارههای ابرها منعکس میشد یا از برف ساخته شده بودن؟ بعد، در فاصلهی دور، اون طرف سالن، یک نفر رو پشت یک میز پذیرش بزرگ دیدم.
وقتی به طرفش میرفتم، فکر کردم: “اینجا مثل یه هتله. ولی عجب هتلی! زیباست! حتما باید بهشت باشه.”
راه طولانی بود، ولی تمام راه با خودم لبخند میزدم. حالا خیلی احساس خوشحالی میکردم. فکر کردم: تو کل زندگیت سعی کردی آدم خوبی باشی. همیشه هر کاری از دستت بر میاومد برای کمک به مردم کردی سعی کردی کارهای خوب انجام بدی و همسایههات رو دوست داشته باشی. همیشه میدونستی که به بهشت میری. و حالا اینجایی!
بله، به قدری خوشحال بودم که میخواستم آواز بخونم. فکر میکنم آواز هم خوندم! البته آروم. نمی خواستم آرامش و سکوت بهشت رو به هم بزنم. جلوی میز پذیرش جایی که یک مرد حدود ۴۵ ساله منتظرم بود، ایستادم. کت و شلوار سبز با پارچهی براق پلاستیکی پوشیده بود و یک عبای طلایی زیبا. بهم نگاه کرد.
اسم؟
اسمم رو بهش گفتم. در کامپیوتر پیدا کرد.
گفت: “نیاز به جزئیاتی درباره شما داریم. کی به دنیا اومدید؟”
بهش گفتم.
“کی مردید؟ زمان دقیق، لطفاً.”
“امروز اول صبح. فکر کنم حدود پنج و نیم. ولی مطمئن نیستم، چون مرده بودم.” لبخند زدم.
مسئول پذیرش با سردی بهم نگاه کرد. انگلیسی بود. آروم، مؤدب.
“شغلتون؟”
بهش گفتم. بعد جزئیاتی درباره خانواده و دوستانم خواست، عادتها، غذای مورد علاقه.در واقع هر چیزی درباره زندگیم. انگار تو بازجویی بودم. ولی خیلی احساس آرامش و صمیمیت میکردم. میخواستم گپ بزنم.
شروع کردم: “مکان فوقالعادهای دارید! دقیقاً همونطور که تصور میکردم.”
مرد حتی بهم نگاه هم نکرد. “میتونم بپرسم چی رو تصور میکردی؟”
“البته که بهشت رو! از اینجا بودن خیلی خوشحالم. فقط یک چیز بده تمام دوستان صمیمیم میرن جهنم.” و به این شوخی بد خندیدم.
مرد خیلی مؤدبانه، ولی سرد گفت: “اینجا بهشت نیست، آقا. اینجا فقط پذیرشه.”
شوکه شده بودم. “ولی اینجا باید بهشت باشه!”
“چرا باید باشه؟”
“چون . چون . خوب، شما جزئیات زندگی من رو شنیدید. منظورم اینه که من همیشه مرد خوبی بودم و اگه آدم خوب باشه، به بهشت میره ولی اگه … “
مرد حرفم رو قطع کرد “همه همین حرف رو میزنن، آقا. میدونم که همهی شما روی زمین اینطور فکر میکنید، ولی ما اینجا منطق متفاوتی داریم بنا به دلایل کاربردی.
اگه آدمهای خوب همیشه برن بهشت و آدمهای بد همیشه برن جهنم، فکر کن چه مشکلاتی پیش میاد. آدمهای خیلی کمی در بهشت خواهند بود و آدمهای خیلی زیادی در جهنم. جای کافی در جهنم وجود نداره. بنابراین ما یک سیستم کاربردیتری داریم. همه باید فرصت داشته باشن.”
“فرصت؟ منظورتون چیه؟” کم کم داشتم میترسیدم.
همون لحظه کامپیوتر صدا داد و یکی کاغذ ازش بیرون اومد.
“این هم فرم پذیرش شما، آقا. و این هم کارت سبز شما. از درهای پشت سر من وارد شید و در امتداد جاده راه برید. دو تا دروازهی بزرگ خواهید دید.
جلوی دروازهها چند تا دستگاه هست. کارت سبز رو وارد دستگاه سمت چپ کن و دو تا تاس در صفحه نمایش میبینی.
دسته رو بکش و وقتی تاس متوقف شد، دستگاه یک کارت سفید رنگ از شماره ۱ تا ۶ و یک کارت مشکی از شماره ۷ تا ۱۲ بهت تحویل میده.
کارت سفید دروازهی سمت راست رو باز میکنه و کارت مشکی دروازهی سمت چپ رو. چپ به جهنم میره راست به بهشت میره.”
نمیتونستم چیزهایی که میشنوم رو باور کنم، فقط بهش خیره شدم. بعد عصبانی شدم.
فریاد کشیدم: “ولی این اصلاً عادلانه نیست!”
“به قدری عادلانه است که با موفقیت انجامش میدیم، آقا.”
“ولی این فقط بخته! شانس! اتفاق! بختآزماییه!” “بله، آقا. ولی این دستورات خداست و ما نمیتونیم تغییرش بدیم.”
خشمگینانه فریاد کشیدم: “دستورات خدا؟ ولی معنیش اینه که به عنوان مثال جک قاتل میتونه بره بهشت!”
“جک قاتل؟ قبلاً این اسم رو شنیدم. بزار ببینم.”
مسئول پذیرش یک پوشهی بزرگ رو باز کرد. “بله، جک قاتل. صد سال زمینی قبل رسیده اینجا. خیلی خوب به خاطر نمیارم، ولی فکر میکنم از سیستم ما خیلی راضی و خوشحال بود.”
با عصبانیت گفتم: “مطمئنم که خوشحال بوده! و مطمئنم که رفته بهشت.” بعد سریع به کارمند نگاه کردم. “خوب؟ رفته؟”
“نمیتونم بهتون بگم، آقا. میدونید، ما نمیدونیم. هیچ کس نمیدونه. این راز خداست.”
“راز خدا؟ داد زدم آه خدا، نه، نه! ابدیت رو با جک قاتل سپری نمیکنم. عادلانه نیست!” و مثل یک بچهی عصبانی پام رو کوبیدم زمین.
مرد با سردی گفت: “باید مثل هرکس دیگه از فرصتت استفاده کنی، آقا.”
“ولی نمیفهمی؟ کل زندگیم سعی کردم مرد خوبی باشم!”
مرد خجالت کشید. “ببخشید، ولی این ربطی به قانون کائنات نداره.”
“کدوم قانون؟ منظورت چیه؟”
“اگه خوب به خاطر بیارم، یک آقای آلبرت انیشتین بود که حدوداً ۴۰ سال قبل رسید اینجا. باور دارم اون هم مرد خوبی بود و مثل شما از سیستم ما خیلی ناراحت بود.
نمیتونست قبولش کنه. میگفت باور نمیکرد خدا تاس بندازه. بهش گفتم خدا قطعاً تاس میندازه و این یک واقعیت اساسی کائناته. بله، آقای انیشتین خیلی ناراحت بود، میگفت چون به کشفش کمک کرده بود.”
جواب ندادم به قدری ناراحت بودم که نمیتونستم حرف بزنم. فرم و کارت سبز رو گرفتم و سریع به طرف درهای پشت میز پذیرش رفتم. درها شناور شدن و باز شدن.
یک جادهی طولانی جلو روم بود. در فاصله دور میتونستم دو تا دروازهی بزرگ رو ببینم: یکی سفید، یکی مشکی. از شیشهی کریستال سنگین و زیبا درست شده بودن که مثل جواهر میدرخشیدن.
در جاده راه رفتم. سکوت بود. در هر طرف من ابرهای بزرگی بودن که میلرزیدن و تبدیل به باد ملایم میشدن. حتی نور از روشنایی به سایه و دوباره به روشنایی تبدیل میشد.
به دروازهها رسیدم. وقتی به دروازهی مشکی سمت چپ نگاه کردم، قلبم از تپش ایستاد. پشت در چی بود؟ پشتش کی بود؟ بعد به دروازهی سمت راستم نگاه کردم و لرزیدم. کی یا چی پشت دروازهی بهشت بود؟ کارت سبزم رو وارد یکی از دستگاهها کردم. یک صدا اومد و صفحه نمایش دو تا تاس نشون داد. دستهام رفتن تا دسته رو بکشن.
با خودم گفتم: “هنوز نه، هنوز نه! میخوام فکر کنم. میخوام بشینم و کمی منتظر بمونم. میخوام با خودم زمان داشته باشم.” بنابراین روی جاده نشستم و شروع به صحبت با خودم کردم. “آه، این وحشتناکه!
من هیچ وقت سیگار نکشیدم هیچ وقت الکل نخوردم هیچ وقت قمار نکردم هیچ وقت هیچ پولی ندزیدم و هیچ وقت کسی رو ناراحت نکردم . البته مراقب سلامتیم بودم و مثل هرکس دیگهای از پولم مراقبت میکردم. احمق نبودم! ولی حالا …! میتونستم دزد، قاتل، سیاستمدار باشم. تا ابدیت. واقعاً وحشتناکه!”
به این ترتیب اونجا نشستم و مثل یک دیوانه حرف زدم. گاهی به دستهی دستگاه که منتظرم بود نگاه میکردم و میلرزیدم.
“خوب، حتی اگه جک قاتل هم اونجا باشه بودن در بهشت خوبه. مردم میگن که بهشت مکان زیباییه. آه خدا، خدای عزیز، لطفاً بذار کارت سفید دستم بیاد!”
بنابراین برای کارت سفید دعا کردم و بعد از مدتی حالم بهتر شد خوشبینتر شدم. احساس میکردم خدا طرف من هست.
بلند شدم ایستادم، به طرف دستگاه رفتم و دسته رو سریع کشیدم پایین. تاس شروع به چرخیدن کرد. چشمهام رو بستم، بازشون کردم. تاس اول در شماره ۲ ایستاد. قلبم با امید تپید. بعد تاس دوم اومد. پنج. سکوت. بعد مثل عکسی که از دوربین پولوراید بیرون میاد، کارت بیرون اومد. مشکی بود. از حال رفتم.
وقتی دوباره چشمهام رو باز کردم، مدتی طولانی نشستم. اشکهای گرم چشمهام رو پر کردن. میرفتم جهنم!
داد زدم: “میدونستم میدونستم! همیشه بدشانس بودم!”
ولی چیکار میتونستم بکنم؟ باید از در سمت چپ وارد میشدم باید میرفتم جهنم. کارت مشکی رو وارد دستگاه دروازه کردم.
وقتی در شروع به باز شدن کرد، یک بوی عجیب و معطر بیرون اومد. وارد یک سالن بزرگ دیگه شدم با یک میز پذیرش در انتهای دور. مسیر طولانی بود. دیوارها از دود مشکی و شعلههای قرمز درست شده بودن. پشت میز یک زن بلوند جوان زیبا نشسته بود. لبخند شیرینی زد.
“سلام، میتونم فرم پذیرشتون رو بگیرم، لطفاً؟” به شکل دوستانهای گفت.
فرم رو دادم بهش و اون اطلاعات رو در کامپیوتر ثبت کرد.
“چرا اینقدر ناراحتی؟با لبخندی شیرین پرسید. مرد خوششانسی هستی.”
به تلخی خندیدم. “خوششانس؟”
ادامه داد: “این هم کلید اتاق شما. امیدواریم از اتاق ۲۰۶ خوشتون بیاد. همه چیز مرتب اونجاست نوشیدنی، مجله، لباس اضافی، یک بطری شراب و هر چیز ضروری برای راحتی شما. یک سالن مطالعه، استخر شنا، زمین تنیس و یک میز کارت هم هست. امیدواریم از ابدیت لذت ببرید.”
نگاش میکردم ببینم داره از پس لبخند شیرینش شوخی میکنه یا نه.
“اینجا جهنمه، مگه نه؟” با صدای طعنهآمیز پرسیدم.
“بله، این اسم رسمیشه. ولی ما بهش میگیم بهشت بازیافته. به گمونم شما فکر میکردید مکان وحشتناکی باشه. ولی همه چیز خیلی تغییر کرده ما بهترش کردیم. خواهید دید!”
“شما کی هستید؟”
“آه، آدمهای مهربون و خوب زیادی اینجا هستن. اسامی همه رو به خاطر نمیارم. بزارید فکر کنم. خوب، یک آقای هندی به اسم آقای گاندی هست و پرستاری به اسم فلورانس نایتینگل … “
“منظورتون اینه که این آدمها همه در جهنم هستن؟”
“ولی اینجا دیگه جهنم نیست. میدونید، تاسه.”
“تاس؟ نه، نمیفهمم. لطفاً توضیح بدید.”
“خوب، مدتی طولانی آدمهای خوب زیادی بیش از ۶ آوردن و کارت مشکی گرفتن بنابراین حالا آدمهای خوب بیشتر از آدمهای بد هستن.
البته این زیاد اتفاق نمیفته چیز خیلی غیرعادی هست و قطعاً دوباره تغییر خواهد کرد. بعد دوباره به میانگین معمول ۵۰ درصد خوب و ۵۰ درصد بد میرسیم.”
با لبخند گفتم: “خدا تاسها رو برای شوخی یا همچین چیزی تعیین کرده؟”
کمی شوکه شد. “آه، نه! مطمئنم خدا قمارباز صادقیه. تصادفی اتفاق افتاد.”
“همم. خوب، بزارید بگیم یکی از اسرار دیگه خداست- آره؟” و بهش چشمک زدم. “جک قاتل چی؟ اونم اینجاست؟”
“جک قاتل. “ به پرونده نگاه کرد. “نه، اینجا نیست. حتماً اون طرفه در بهشت.”
خندیدم و خندیدم. “و اونجا اوقات بدی دارن؟”
مسئول پذیرش آروم گفت: “بین خودمون بمونه شنیدیم تو بهشت دردسر زیادی دارن.”
دوباره خندیدم و اشک شادی از چشمهام ریخت.
زن با لبخند شیرین بزرگی گفت: “به بهشت بازیافته خوش اومدید. و ابدیت خوبی داشته باشید!”
“ممنونم. این مکان بهتر از زمین به نظر میرسه .”
همون لحظه، دستگاه مخابره صدا داد و زن جواب داد.
“پذیرش سه صحبت میکنه. میتونم کمکتون کنم؟” وقتی گوش میداد قیافش عوض شد. تیره و نگران شد. “متوجهم. ممنونم، پذیرش یک.” ساکت بود.
“مشکلی پیش اومده؟” پرسیدم.
“خوب، همونطور که میدونید در حال حاضر موقعیت زمین خیلی آشفته است و آدمهای جدید زیادی رسیدن. پذیرش یک میگه جمعیت زیادی سر دستگاه تاس هستن.”
“کی هستن؟” احساس بدی بهم دست داد.
“پذیرش یک میگه گروهی از تروریستها هستن، بچهکشها، مافیاها، اوباشهای فوتبالی، سردستههای مواد مخدر … “
داد زدم: “بس کنید- لطفاً بس کنید!”
گفت: “فقط میتونیم امیدوار باشیم که شانسمون ادامه داشته باشه.” لبخند شیرینش محو شد با چشمهای پر از ترس به ورودی نگاه میکرد.
داد زدم: “لطفاً خدا، بزار برن بهشت! دعا میکنم، دعا میکنم … !”
“ببخشید ولی دعا کمکی نمیکنه. همه بستگی به تاس داره.”
در حالی که همزمان هم میخندیدم، هم گریه میکردم، گفتم: “و این راز خداست!”
وقتی منتظر بودیم، سکوت طولانی و وحشتناک بود.
متن انگلیسی کتاب
God’s Secret
It looked like a beautiful palace or a very big hotel. But it wasn’t made of stone; it was made of clouds: immense, milky-white clouds. When I reached the doors, they opened automatically; but perhaps they floated open - I can’t say.
I entered an enormous hall. It was so high and so wide that I felt dizzy. It seemed that I was standing on air.
A bright light - like sunlight but not sunlight - reflected from the walls of cloud - or were they made of snow? Then, far away on the other side of the hall, I saw somebody behind a large reception desk.
‘This is like a hotel,’ I thought as I walked towards it. ‘But what a hotel! It’s beautiful! This must be heaven.’
It was a long walk but I was smiling to myself all the way. I felt very happy now.
I thought, you tried to be a good person all your life. You always did your best to help people, to do good things, and to love your neighbour. You always knew that you would go to heaven. And now here you are!
Yes, I felt so happy that I wanted to sing. I think I did sing! Quietly, of course. I didn’t want to disturb the peace and silence of heaven.
I stopped at the reception desk where a man of about forty-five was waiting for me. He wore a green suit of shiny material, like plastic, and a beautiful golden cloak. He looked up at me.
‘Name?’
I told him. He found it on a computer.
‘We need some details about you,’ he said. ‘When were you born?’
I told him.
‘When did you die? The exact time, please.’
‘Early this morning, I think. About 5.30. But I’m not sure about it because I was dead.’ I smiled.
The receptionist looked at me coldly. He was English. Calm, polite.
‘Occupation?’
I told him. Then he wanted details about my family and friends, my habits, my favourite food in fact, everything about my life. It was like an interrogation. But I felt very relaxed and friendly. I wanted to have a chat.
‘Wonderful place you’ve got here’ I began. ‘It’s exactly as I imagined it.’
The man didn’t even look at me. ‘Imagined what, may I ask?’
‘Heaven of course! I’m very happy to be here. There’s only one bad thing: all my best friends will be in hell.’ And I laughed at this bad joke.
‘This is not heaven, sir,’ the man said, very polite but cold. ‘This is only reception.’
I was shocked. ‘But it must be heaven!’
‘Why must it?’
‘Because. because. well, you’ve heard the details of my life. I mean, I’ve always been a good man and if you’re good, you’ll go to heaven, but if you’re.’
‘Everybody says that, sir,’ the man interrupted. ‘I know you all think that on earth, but we have a different logic here - for practical reasons.
Think of the problems if good people always go to heaven and bad people always go to hell. There will be very few people in heaven and too many people in hell.
There isn’t enough room in hell. So we have a more practical system. Everybody must take his or her chance.’
‘Chance? What do you mean?’ I was beginning to feel a bit frightened.
At that moment the computer buzzed and a piece of paper came out.
‘Here’s your reception form, sir. And this is your green card. Go through the doors behind me and walk along the road. You will see two large gates.
In front of them are some slot machines. Insert your green card into the left-hand slot and you will see two dice in the display window.
Pull the handle and when the dice stop, the machine will deliver a white card for any number from one to six and a black card for any number from seven to twelve.
The white card opens the gate on the right, the black card opens the left. The left goes to hell, the right to heaven.’
I couldn’t believe my ears and I just stared at him. Then I became angry.
‘But that’s not fair’ I shouted.
‘It’s as fair as we can make it, sir.’
‘But it’s just chance! Luck! Accident! It’s a lottery!’ Yes, sir. But it’s God’s orders and we can’t change it.’
‘God’s orders’ I shouted, furious. ‘But it means that Jack the Ripper, for example, could be in heaven!’
‘Jack the Ripper? I’ve heard the name before. Let me see.’
The receptionist opened a large file. ‘Yes, Jack the Ripper. He arrived about a hundred earth years ago. I don’t remember very well but I think he was quite pleased with our system.’
‘I’m sure he was’ I said angrily. ‘And I’m sure he went to heaven!’ Then I looked quickly at the clerk. ‘Well? Did he?’
‘I can’t tell you that, sir. You see, we don’t know. Nobody knows. It’s God’s secret.’
‘God’s secret?’ I cried, ‘Oh God, no, no! I’m not going to spend eternity with Jack the Ripper. It’s not fair!’ And I stamped my foot on the floor like an angry child.
‘You must take your chance like everybody else, sir,’ the man said coldly.
‘But don’t you understand? All my life I tried to be a good man!’
The man looked embarrassed. ‘I’m sorry but that is not relevant to the laws of the universe.’
‘What laws? What do you mean?’
‘If I remember well, there was a Mr Albert Einstein who arrived about forty years ago. He was a good man too, I believe and, like you, he was very upset by our system.
He couldn’t accept it. He said that he didn’t believe that God plays dice. I told him that God certainly plays dice and that it was the fundamental reality of the universe.
Yes, Mr Einstein was very unhappy about that because he had helped to discover it - so he said.’
I didn’t answer; I was too upset speak. I took the form and the green card and walked quickly to the doors behind the reception desk. They floated open.
There was a long road in front of me. In the distance I could see two enormous gates, one white, one black. They were made of beautiful heavy crystal glass that shone like jewellery.
I walked along the road. It was very silent. On each side of me were great clouds that trembled and changed in a soft wind. Even the light seemed to change from brightness to shadow and back again.
I came to the gates. When I looked at the black gate on the left, my heart stopped. What was behind it? Who was behind it?
Then I looked at the gate on my right and trembled. Who or what was behind heaven’s gate? I inserted my green card in one of the slot machines.
There was a buzzing sound and the display window showed two dice. My hand went up to pull the handle.
‘Not yet, not yet’ I said to myself. ‘I want to think. I want to sit down and wait a bit. I want to take my time.’ So I sat on the road and began to talk to myself. ‘Oh, this is terrible!
I never smoked, I never drank, I never gambled, I never stole any money, I never hurt anybody.
Of course I was careful about my health and I looked after my money like everybody else. I wasn’t stupid! But now.! I could be with thieves, murderers - politicians! - for the rest of eternity. It’s really terrible!’
And so I sat there and talked like a lunatic. Sometimes I looked at the handle of the slot machine which was waiting for me, and I trembled.
‘Well, it’s better to be in heaven even if Jack the Ripper is there. People say that heaven is a beautiful place. Oh, God, dear God, please let me get a white card!’
So I prayed for a white card and after a while I felt much better, more optimistic. I felt that God was on my side. I stood up, walked to the machine and pulled the handle down quickly.
The dice began to spin. I closed my eyes; opened them. The first dice stopped at number two.
My heart beat fast with hope. Then the second dice came. Five. Silence. Then like a photo from a polaroid camera the card came out. It was black. I fainted.
When I opened my eyes again, I sat still for a long time. Hot tears filled my eyes. I was going to hell!
‘I knew it, I knew it’ I cried. ‘I’ve always been unlucky!’
But what could I do? I had to enter the door on the left; I had to go to hell. I inserted my black card into a slot by the gate.
As it began to open a strange, aromatic odour came out. I went into another great hall with a reception desk at the far end. It was a long walk.
The walls were made of black smoke and red flames. Behind the desk sat a pretty young blonde woman. She gave me a sweet smile.
‘Hallo, may I have your reception form, please?’ she said in a friendly way.
I gave her the form and she typed the information into a computer.
‘Why do you look so depressed?’ she asked with her sweet smile. ‘You’re a lucky man.’
I laughed bitterly. ‘Lucky?’
‘Here’s your room key,’ she continued. ‘We hope you’ll like Room 206. You’ll find everything in order - drinks, magazines, a change of clothes, a bottle of wine, and everything necessary for your comfort.
There is a reading lounge, a swimming pool, tennis courts, and a card table. We hope that you will enjoy your eternity.’
I was watching her to see if she was joking behind that sweet smile.
‘This is hell, is it?’ I asked in a sarcastic voice.
‘That’s the official name, yes. But we call it Paradise Regained. I suppose you thought it would be a terrible place, but things have changed a lot. We’ve made it better. You’ll see.
‘Who are we?’
‘Oh, there are so many good, kind people here. I can’t remember all their names. Let me think. Well, there’s an Indian gentleman, Mr Gandhi, and a nurse called Florence Nightingale.’
‘You mean those people are all here - in hell?’
‘But it’s not hell any more. It’s the dice, you see.’
‘The dice? No, I don’t see. Please explain.’
‘Well, for a long time a lot of good people scored more than six and got a black card, so now there are more good people than bad people.
This doesn’t happen often, of course; it’s a very unusual thing and it will certainly change again. Then we’ll get the usual average of about fifty good, fifty bad.’
Smiling, I said, ‘Has God fixed the dice - for a joke or something?’
She looked a bit shocked. ‘Oh no! I’m sure God is an honest gambler. It happened by accident.’
‘Hm. Well, let’s say it’s another one of God’s secrets - eh?’ And I gave her a big wink. ‘What about Jack the Ripper? Is he here?’
‘Jack the Ripper.’ She looked through her file. ‘No, he isn’t here. He must be on the other side - in heaven.’
I laughed and laughed. ‘And are they having a bad time there?’
The receptionist said quietly, ‘Between you and me, we’ve heard that they are having a lot of trouble in heaven.’
I laughed again and tears of happiness came into my eyes.
‘Welcome to Paradise Regained,’ said the woman with a big sweet smile. ‘Have a nice eternity!’
‘Thank you. This place looks better than earth.’
At that moment an intercom buzzed and the woman answered.
‘Reception Three speaking. Can I help you?’ As she listened her expression changed. It became dark and anxious. ‘Oh, I see. Thank you, Reception One.’ She was silent.
‘Anything wrong?’ I asked.
‘Well, as you know, the situation on earth is very turbulent at the moment and a lot of new people have arrived. Reception One says a big crowd is already at the dice machine.’
‘Who are they?’ I had a bad feeling in my stomach.
‘Reception One says it’s a group of terrorists, child killers, Mafiosi, football hooligans, drug barons.’
‘Stop - please stop’ I shouted.
‘We can only hope that our luck continues,’ she said. Her sweet smile had gone; she was looking at the entrance with frightened eyes.
I cried, ‘Please God, let them all go to heaven! I pray, I pray.!’
‘I’m sorry but praying won’t help. It all depends on the dice.’
‘And that’s God’s secret’ I said, laughing and crying at the same time.
While we waited, the silence was long and terrible.