سرفصل های مهم
در اتاق موتور
توضیح مختصر
کاپیتان نمیخواد برگرده به خشکی تا موتورها رو تعمیر کنن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
در اتاق موتور
“آقای دونووان؟”
“بله.”
“کاپیتان میخواد شما رو ببینه. شما مهندس هستید، مگه نه؟ از این طرف بیاید، لطفاً.” ملوان در رو باز کرد و دنیل وارد شد. از چند تا پله پایین رفتن. در دیگهای رو باز کرد و ابر بزرگی از بخار اومد بیرون دنیل پشت سر ملوان جوان وارد اتاق شد. اتاق خیلی گرم بود و ابرهایی از بخار همه جا بودن. یک مرد قد بلند و با صورت قرمز اومد به طرفش.
“آقای دونوان؟ اسم من هامبله، کاپیتان هامبل. بهتون احتیاج داریم، آقا. فهمیدم که شما مهندس هستید. یکی از این موتورها از کار افتادن و اون یکی خیلی بد کار میکنه. و بخار زیادی توی این اتاق هست، آقا، و … “
موج بزرگی با صدایی وحشتناک به کشتی خورد و دنیل، کاپیتان هامبل، و ملوان جوون به دیوار گرفتن. دنیل، مرد درشتی رو با کت آبی دید و به طرفش فریاد کشید.
“تو مهندس کشتی هستی؟”
“بله.” مرد عصبانی، خسته و ترسیده به نظر میرسید.
“چی شده؟ چرا این موتور از کار افتاده؟”
“چرا؟ البته به خاطر اینکه کهنه است. اینجا رو ببین! این رو میبینی؟ و این … “
دو تا مهندس ۵ دقیقه در بخار و دود حرکت کردن و به موتورهای بزرگ نگاه کردن.
“میبینی؟ اینجا شکسته، و اینجا. چطور میتونم الان وسط طوفان این رو تعمیر کنم؟ تو میتونی اینکارو بکنی، آقا؟”
دنیل سرش رو تکون داد. اون هم ترسیده بود و عصبانی بود “البته که نمیتونم! کشتی باید برگرده به خشکی!”
مرد سریعاً موافقت کرد. “درسته من هم همینو میگم. ولی این حرفها رو به کاپیتان هامبل بگو! اون میگه این یه کشتی مدرن و نو هست بنابراین میتونه در هر آب و هوایی همه جا بره. کاپیتان میگه مسافرهای ثروتمندمون میخوان برن اسکاتلند پس ما هم میریم اونجا. ولی خیلی خطرناکه و/وقتی کاپیتان هامبل نزدیک شد،
مرد حرفش رو قطع کرد. “خوب، آقای دونوان! میتونی بهمون کمک کنی؟ از موتورها اطلاعات بیشتری نسبت به این مهندس احمقی که اینجاست داری؟ اون میگه هیچ کاری نمیتونه بکنه و به خاطر یه طوفان کوچیک باید برگردیم به هال. ولی من مطمئنم…”
“حق با اونه، کاپیتان هامبل! دنیل داد زد:
من اینجا، تو این طوفان، نمیتونم هیچ کاری با این موتورها انجام بدم. موتورها خیلی کهنهان، و این یکی از سه جا شکسته. کاپیتان باید برگردیم به خشکی، وگرنه همه غرق میشیم! نمیتونم کمکتون کنم!”
گرف
کاپیتان دنیل رو با عصبانیت از سر راهش کنار زد. “پس از سر راهم برو کنار، آقای دونوان تو هیچ فایدهای برای من نداری. برگرد پیش زنها و بچهها!” دنیل سریع رفت به سمت در و از پلهها رفت بالا توی باد و بارون بیرون. ولی بدجور ترسیده بود. دستهاش میلرزیدن و براش سخت بود که در این بادی که وحشیانه زوزه میکشید بایسته. دو تا ملوان بالای سرش یه بادبان کوچیک رو بر پا میکردن فکر کرد: “این هیچ فایدهای نداره. این بادبان برای کشتی به این بزرگی خیلی کوچیکه. بدون موتور هیچ کاری از دستمون بر نمیاد.”
به دریا خیره شد، ولی چیزی نمیدید فقط رویهی سفید امواج مشکی بزرگ و ابروهای مشکی روش. هیچ ستاره، هیچ ماهی نبود. ولی در فاصلهی دور در جنوب غربی نور کوچیکی برق میزد روشن
و خاموش میشد،
روشن
و خاموش میشد. رفت پشت امواج و بعد دوباره اومد بیرون مثل ستارهای در آسمان شب در فاصلهی دور.
ولی داشت نزدیکتر میشد. تمام مدت نزدیکتر میشد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
In the Engine Room
‘Mr Donovan!’
‘Yes.’
‘The captain wants to see you. You’re an engineer, aren’t you? Come this way, please.’ The sailor opened a door and Daniel went quickly inside. They went down some stairs.
He opened another door, and a great cloud of steam came out, Daniel followed the young sailor into the room. It was very hot in here, and there were clouds of steam everywhere. A tall, red-faced man came up to him.
Mr Donovan? My name’s Humble, Captain Humble. We need you, sir. You’re an engineer, I understand. One of these engines has already stopped, and the other is working very badly. There’s too much steam in this room, sir, and not.’
A big wave hit the ship with a terrible crash and Daniel, Captain Humble and the young sailor held onto the wall. Daniel saw a big man in a blue coat, and shouted to him.
‘Are you the ship’s engineer?’
‘Yes!’ The man looked angry, tired, and frightened.
‘What’s the matter? Why has this engine stopped?’
‘Why? Because it’s too old, of course! Look here! See this? And this.’ For five minutes the two engineers moved around in the steam and smoke, and looked at the big engines.
‘See? It’s broken here, and here! How can I mend it now, in the middle of a storm? Can you do that, sir?’
Daniel shook his head. He was angry and frightened: ‘No, of course I can’t! The ship must go back to land!’
The man agreed quickly. ‘That’s right, that’s what I say! But you tell Captain Humble that! He says this a new, modern ship, so it can go anywhere, in any weather! Our rich passengers want to go to Scotland, so that’s where we’re going, he says! But it’s too dangerous and.’
The man stopped when Captain Humble came near. ‘Well, Mr Donovan? Can you help us? Do you know more about engines than this stupid engineer here? He says he can do nothing, and we must go back to Hull, because of a small storm! But I’m sure.’
‘He’s right, Captain Humble!’ shouted Daniel. ‘I can do nothing for these engines here, in this storm! They’re too old, and this one is broken in three places! We must go back to land, Captain, or we will all drown! I cannot help you!’
‘Gaaaaaargh!’ The captain pushed Daniel angrily away from him. ‘Then get out of my way, Mr Donovan you’re no good to me! Get back to the women and children!’ Daniel went quickly to the door, and up the stairs to the wind and rain outside.
But he was a badly frightened man. His hands were shaking, and it was hard for him to stand in the terrible screaming wind. Above his head, two sailors were putting up a small sail, ‘That’s no good,’ he thought. ‘It’s too small for a big ship like this. Without engines, we can do nothing.’
He stared out to sea, but he could see nothing - only the white tops of the great black waves, and the black clouds above. No stars, no moon. But -far away to the south west - there was a little light flashing, On. off. on. off. It went behind a wave, and then came back again, like a star in the night sky, far away.
But it was coming nearer. Nearer all the time.