سرفصل های مهم
کشتیشکستگی
توضیح مختصر
کشتی میشکنه و دو قسمت میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل پنجم
کشتیشکستگی
در اتاق نشیمن مسافران فورفارشایر، خانم داوسون با ناراحتی به دنیل، آقای راب و دو مرد دیگه- توماس باچانان و جیمز کلی - نگاه کرد دو تا بچههاش تو بغلش گریه میکردن “خیلی میترسم. فکر میکنید قراره بمیریم؟ بدون موتورها چیکار میتونیم بکنیم، آقای دونوان؟”
دنیل به آرومی گفت: “کار زیادی از دستمون بر نمیاد، خانم داوسون. ولی چند تا جزیره به اسم جزایر فیم جنوب اینجا هست. خیلی نزدیکن. من نور فانوس دریایی رو اونجا دیدم. فکر میکنم کاپیتان سعی میکنه بره تو آبهای آرامتر بین جزایر و خشکی اصلی.
من
دوباره میرم بیرون تا ببینم چقدر به فانوس دریایی نزدیکیم. برمیگردم و بهتون میگم.”
دانیل بلند شد و رفت بیرون توی شب. بارون به شدت میبارید و باد از پشت کشتی زوزه میکشید. دنیل به تاریکی خیره شد. چیزی در غرب نمیدید. نور کجا بود؟ با احتیاط به اون طرف کشتی رفت. یکمرتبه افتاد روی عرشه خیس و با دستهاش به کنارههای کشتی گرفت. بعد بالا رو نگاه کرد و نوری توی چشمهاش برق زد. فانوس دریایی اونجا بود- فقط ۳۰۰ متر دورتر در سمت شمال!
“ولی این اشتباهه! فکر کرد:
خیلی نزدیکیم! خیلی خیلی نزدیک! باید به کاپیتان بگم!”
بلند شد ایستاد و شروع به دویدن روی عرشه کرد. ولی جلوش، کوه بزرگی از آب سفید پرواز کرد توی آسمون . ۱۰،
۲۰ متر بالای کشتی.
“صخرهها!دنیل جیغ کشید:
صخرهها! روبرومون صخره است دورمون کلاً صخره است! کاپیتان! کاپیتان!”
کاپیتان داشت سر ملوانان داد میکشید و کشتی داشت به سمت غرب میچرخید و میچرخید و از نور دور میشد. ولی خیلی دیر شده بود. یک برخورد عظیم به وجود اومد و دنیل و تمام ملوانان افتادن روی عرشه. بعدی یک برخورد دیگه و …
یکی دیگه. امواج مثل بچهای که با اسباببازیش بازی میکنه، فورفارشایر رو بلند کردن و انداختن روی صخره. دنیل به یک طناب گرفت و به تاریکی خیره شد. نور فانوس دریایی دوباره چشمک میزد. بعد دوباره در امتداد کشتی نگاه کرد. آدمها میدویدن بیرون روی عرشه و جیغ میکشیدن.
بعد یک موج خیلی بزرگ دیگه به کشتی خورد. آب سفید همه جا پاشید و مثل سنگ ریخت روی دنیل. دنیل صدای برخورد وحشتناکی شنید و آب بیشتری ریخت روش. دنیل چشمهاش رو باز کرد و دوباره به امتداد کشتی نگاه کرد.
ولی چیزی اونجا نبود.
چیزی به غیر از آب سیاه و امواج بیشتر نبود. کشتی دو قسمت شده بود، و پشت کشتی با کاپیتان و تمام مسافران پولدار دیگه اونجا نبود.
صدایی در باد فریاد کشید. “خدایا، بهمون کمک کن! ما رو از دریا نجات بده آه، خدا!” درِ اتاق مسافران شکسته بود. ولی هنوز هم چند نفر داخل بودن: آقای راب، خانم داوسون و دو تا بچههاش، آقای باچانان و جیمز کلی. آقای راب با صدای بلند دعا میکرد.
دنیل با احتیاط در امتداد عرشه به طرف در شکسته برگشت. دستش رو دراز کرد تا به در دست بزنه بعد، دیواری از آب سفید به کشتی خورد و دیگه چیزی ندید.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FIVE
The Shipwreck
In the passengers sitting room on the Forfarshire Mrs Dawson looked unhappily at Daniel, Mr Robb, and two other men - Thomas Buchanan and James Kelly, Her two children were crying in her arms. ‘I’m so frightened. Do you think we’re going to die? What can we do, Mr Donovan, without the engines?’
‘Not much, Mrs Dawson,’ said Daniel slowly. ‘But there are some islands, south of here, called the Farne Islands. They are very near. I’ve seen the lighthouse flashing on them.
I think the captain is trying to go into the quieter water between the islands and the mainland. I. I’ll go outside again, to see how near the lighthouse is. I’ll come back and tell you.’
Daniel got up and went out into the night. It was raining hard now, and the wind was screaming from the back of the ship. He stared into the dark. He could see nothing in the west. Where was the light? He walked carefully across the ship, to the other side.
Suddenly he fell on the wet deck, and he caught the side of the ship with his hands. Then he looked up, and a light flashed into his eyes. There it was - the lighthouse, only three hundred metres away, to the north!
‘But this is wrong!’ he thought. ‘We’re too close! Much too close! I must tell the captain!’
He stood up and began to run along the deck. But there in front of him, a great mountain of white water flew into the sky. ten. twenty metres above the ship.
‘Rocks! screamed Daniel. ‘Rocks! There are rocks in front of us, rocks all round! Captain! CAPTAIN!’
The captain was already shouting at the sailors, and the ship was turning, turning to the west, away from the light.
But it was too late. There was a great crush, and Daniel and all the sailors fell to the deck. Then another crash. and another. The waves lifted the Forfarshire and threw it onto the rock, like a child playing with a toy.
Daniel held onto a rope, and stared into the dark. The light flashed again from the lighthouse. Then he looked back along the ship. People were running out onto the deck, and screaming.
Then another very big wave hit the ship. White water flew everywhere, and fell on Daniel like stones. He heard a terrible crash, and more water fell on him. He opened his eyes, and looked back along the ship.
But there was nothing there.
Nothing but black water, and more waves. The ship was broken in two, and the back of the ship, with the captain and all the rich passengers, was not there.
A voice shouted into the wind. ‘God help us! Save us from the sea, oh God! The door of the passengers’ room was broken. But there were still some people inside the room - Mr Robb, Mrs Dawson and her two children, Mr Buchanan, and James Kelly. Mr Robb was praying loudly.
Daniel went carefully back along the deck to the broken door. He put out his hand to touch it, and then a wall of white water hit the ship, and he could see nothing.