بیرون از پنجره

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گریس دارلینگ / فصل 6

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

بیرون از پنجره

توضیح مختصر

گریس کشتی شکسته رو می‌بینه.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل ششم

بیرون از پنجره

بیست دقیقه به پنج صبح گریس دستی رو روی صورتش احساس کرد. مادرش بود. گریس تقریباً به خواب رفته بود باد زوزه می‌کشید و پنجره‌های بزرگ رو می‌لرزوند و توماسین دارلینگ مجبور بود داد بزنه.

“برو بخواب، گریس! تقریباً صبح شده. من حالا از فانوس مراقبت می‌کنم.”

“باشه، مامان.” به آرومی بلند شد و رفت طبقه پایین به اتاقش. اتاقش به خاطر دیوارهای سنگی محکم خیلی ساکت‌تر بود. به تخم‌های پرنده روی میزش، کتاب‌های روی میز تحریر نزدیک تختش نگاه کرد. تخت گرم و راحت به نظر می‌رسید. لبخند زد و شروع به در آوردن لباس‌هاش کرد.

یک نور خاکستری ملایم از پنجره به داخل اتاق می‌تابید. فکر کرد: “تقریباً صبح شده قبل از اینکه برم بخوابم، به دریا نگاه می‌کنم.”

به طرف پنجره رفت و بیرون رو نگاه کرد. ولی به خاطر نمک و بارون روی شیشه چیزی ندید. فکر کرد: “مهم نیست خیلی خسته‌ام. میرم بخوابم.”

ولی قبل از اینکه بخوابه، دعا کرد. و وقتی دعا میکرد، صدایی توی سرش شنید. صدا می‌گفت: “گریس، برو جلوی پنجره! برو و بیرون رو نگاه کن بنابراین بلند شد، رفت سمت پنجره، و پنجره رو باز کرد. باد به شدت وزید توی اتاق. موهاش رو آورد روی صورتش و چند تا کتاب ریخت روی زمین. در نور خاکستری صبحگاهی به دریا نگاه کرد.

بیشتر صخره‌ها و جزایر کوچیک زیر آب بودن. امواج سفید بزرگ می‌اومدن روی صخره‌ها. دریا وحشی، ترسناک و وحشتناک شده بود. گریس نگاه کرد و سرما رو احساس کرد. طوفانی به این بدی به خاطر نمی‌آورد. به تخت گرمش فکر کرد و شروع به بستن پنجره کرد.

بعد کشتی رو دید. یه کشتی بزرگ روی صخره هارکرز بود با فاصله‌ی حدوداً ۳۰۰ متری در جنوب غربی. یک کشتی خیلی بزرگ، ولی دو تیکه شده و آب سفید که همش می‌خورد روش. گریس نمی‌تونست کشتی رو به خاطر باد و دریا خیلی خوب ببینه.

“پدر! پدر! زود بیا!” از اتاقش بیرون دوید از پله‌ها پایین رفت به اتاق خواب پدر و مادرش. “زود بیا! یه کشتی روی صخره هارکرز هست! یه کشتی بزرگ- کشتی مسافربری-

دو تیکه شده!”

ویلیام دارلینگ در عرض یک ثانیه از تخت بیرون اومد. چکمه‌ها و کتش رو پوشید، و پشت سر گریس از پله‌ها بالا رفت. “کسی رو دیدی؟”

“نه، پدر. ولی دیدن چیزی در این دریای ناآرام سخته.”

پدرش یک تلسکوپ از جیبش در آورد و از پنجره‌ی گریس به کشتی شکسته نگاه کرد. مدتی طولانی نگاه کرد و گفت: “کسی رو نمی‌بینم، ولی چشم‌های من پیر هستن. تو نگاه کن، دختر.”

گریس با دقت با تلسکوپ نگاه کرد. آب سفید به کشتی شکسته می‌خورد. گاهی کشتی روی صخره حرکت می‌کرد و گاهی تیکه‌های چوب می‌افتادن توی دریا. ولی کسی رو ندیدن.

“نه، پدر. فکر می‌کنم همه غرق شدن.”

“آدم‌های بیچاره.”

“بله ولی این خوبه، ویلیام.” مادر گریس الان در اتاق بود و با شوهر و دخترش به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد.

“چرا، توماسین؟” ویلیام ازش پرسید:

“چرا؟ برای اینکه پسرها اینجا نیستن، ویلیام. نمی‌تونستی قایق رو تنها در این دریای ناآرام ببری. هیچکس نمیتونه. اگه آدم‌هایی در این کشتی زنده باشن، تو نمیتونی جون‌شون رو نجات بدی، ویلیام”

گریس با صدای آروم گفت: “من میتونم باهاش برم، مادر.”

مادرش گفت: “نه در دریایی مثل این، گریس.”

پدرش چیزی نگفت.

گریس گفت: “باید همچنان نگاه کنیم. اگه کسی زنده باشه، نمیتونیم بذاریم بمیرن.”

بنابراین تا دو ساعت بعد، گریس،

و پدر و مادرش کشتی شکسته رو با تلسکوپ نگاه کردن. به آرومی نور صبحگاهی دمید

و کسی رو ندیدن. فقط بارون و موج و کشتی شکسته و دریای خشمگین و ناآرام بود.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SIX

Out of the Window

At twenty to five that morning, Grace felt a hand on her face. I was her mother. Grace was nearly asleep, the wind was screaming and shaking the big windows, and ‘Thomasin Darling had to shout.

‘Go to bed, Grace! It’s nearly morning. I’ll look after the lantern now.’

‘All right, mother.’ Grace got up slowly and went downstairs to her bedroom. It was much quieter in her room because of the strong stone walls. She looked at the birds eggs on her table, the books on the desk near the bed. The bed looked warm and comfortable. She smiled, and began to get undressed.

A little grey light was coming in through the window. ‘It’s nearly morning,’ she thought, ‘I’ll look at the sea, before I go to sleep.’

She walked to the window and looked out. But she could see nothing, because of the salt and rain on the glass. ‘It doesn’t matter’ she thought, ‘I’m too tired. I’ll go to bed.’

But before she went to bed, she prayed. And when she prayed, she heard a voice in her head. ‘Go to the window, Grace,’ it said, ‘Go and look out.’

So she got up, went to the window, and opened it. The wind blew strongly into the room. It blew her hair across her face, and some books fell on the floor. In the grey morning light, Grace looked out across the sea.

Most of the rocks and small islands were under water. Big white waves were breaking over them. The sea was wild, frightening, terrible. Grace looked, and felt cold. She could not remember a storm as bad as this. She thought of her warm bed, and began to close the window.

Then she saw the ship. It was a big ship, on Harker’s Rock, about three hundred metres away to the south west. A very big ship, but it was broken in two, with white water breaking all over it. Grace could not see it very well, because of the rain and the sea.

‘Father! Father! Come quick!’ She ran out of the room, down the stairs to her patents’ bedroom. ‘Come quick! There’s a ship on Harker’s Rock! A big one - a passenger ship? It’s broken in two!’

William Darling was out of bed in a second. He put on his boots and coat and followed Grace up the stairs. ‘Did you see any people?’

‘No, father. But it’s difficult to see anything in this wild sea.’

Her father took a telescope from his pocket and stared out of Grace’s window at the wreck of the Forfarshire. He looked for a long time, then said: ‘I can see no one, but my eyes are old. You look, lass.’

Grace stared carefully through the telescope. White water crashed over the wreck. Sometimes the ship moved on the rock, and sometimes pieces of wood fell off into the sea. But she saw no people.

‘No, father. I think they have all drowned.’

‘Poor, poor people.

Yes, but it’s a good thing too, William.’ Grace’s mother was in the room now, and she was looking run of the window with her husband and daughter.

‘Why is that, Thomasin?’ William asked her.

‘Why? Because the boys aren’t here, William. You couldn’t take a boat out in that wild sea alone. No one could. If there are people alive on that ship now, you cannot save them, William.’

‘I could go with him, mother,’ said Grace quietly.

‘Not in a sea like that, Grace,’ her mother said.

Her father said nothing.

‘We mustn’t stop looking,’ said Grace. ‘If there is someone alive, we can’t just leave them to die.’

And so, for the next two hours. Grace and her parents watched the wreck of the Forfarshire through the telescope. Slowly, daylight came. But they saw no people. only rain, and waves, and a broken ship in the wild angry sea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.