روی صخره‌ی هارکرز

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: گریس دارلینگ / فصل 7

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

روی صخره‌ی هارکرز

توضیح مختصر

بازمانده‌های کشتی شکسته به فانوس دریایی دست تکون میدن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل هفتم

روی صخره‌ی هارکرز

دوازده نفر روی صخره‌ی هاکرز بودن. دنیل دونوان با خانم داوسون و بچه‌هاش بود، و هشت نفر دیگه هم پیششون بودن. لاشه‌ی کشتی فورفارشایر پشت سرشون، بین اونها و فانوس دریایی بود.

کم مونده بود از آب و سرما بمیرن. هر دو دقیقه یک بار آب سفید میخورد بهشون. دنیل کتش رو گم کرده بود و باد پیراهن نازکش رو مثل چاقو بریده بود. دست‌ها و پاهاش از خون قرمز شده بودن. خانم داوسون داشت گریه میکرد و نشسته بود و دو تا بچه‌ی کوچیکش رو بغل کرده بود آقای راب بدون وقفه با صدای بلند دعا میکرد. توماس باچانان و مردهای دیگه کنار هم نشسته بودن به قدری سرد بود که نمیتونستن تکون بخورن. پای یکی از مردها شکسته بود.

امواج بزرگ‌تر شدن، و آدم‌های روی صخره به هم نزدیک‌تر شدن. بعد از نیم ساعت، آقای راب، کشیش، دیگه دعا نکرد. دنیل بهش نگاه کرد. روی صخره دراز کشیده بود، صورتش سفید و سرد بود. چشم‌هاش باز بودن ولی دست دنیل رو جلوی صورتش نمی‌دید. مرده بود.

توماس باچانان با عصبانیت داد کشید: “هممون به زودی میمیریم. هیچکس نمیتونه در این دریای ناآروم زیاد زنده بمونه.”

“چرا از فانوس دریایی نمیان نجاتمون بدن؟” جیمز کلی داد زد:

فانوس دریایی! دنیل یک‌مرتبه به خاطر آورد. داد زد: “باید بهشون دست تکون بدیم. نمیتونن اینجا ما رو ببینن!

بیاید بالای صخره! بهشون دست تکون بدید!”

دنیل و جیمز کلی رفتن بالای صخره ولی بقیه اول تکون نخوردن خیلی سردشون بود و خسته بودن و می‌ترسیدن. توماس باچانان مجبور شد اونا رو بزنه و هلشون بده به بالای صخره.

اینجا باد خیلی شدید بود بنابراین ایستادن سخت بود. به صخره چسبیده بودن و داد میزدن و تا می‌تونستن محکم به فانوس دریایی دست تکون می‌دادن.

کسی جواب نداد. فانوس دریایی پشت دریایی ناآروم و بارون بی‌حرکت و ساکت ایستاده بود. چند دقیقه بعد، نور دیگه چشمک نزد. ولی کسی رو ندیدن. مردها یکی یکی از بالای صخره اومدن پایین و به خاطر باد همدیگه رو بغل کردن و نشستن. فقط دنیل و توماس باچانان بالای صخره موندن.

دست تکون دادن و داد زدن و فریاد کشیدن، ولی کسی رو ندیدن. صورت‌هاشون به سردی مرگ بود و از آب دریا نمکی و خیس.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER SEVEN

On Harker’s Rock

There were twelve people on Harker’s Rock. Daniel Donovan was with Mrs Dawson and her children and there were eight other people near them. The wreck of the Forfarshirc was behind them, between them and the lighthouse.

They were nearly dead with wet and cold. Every two minutes, white water fell on them. Daniel had lost his coat, and the wind cut through his thin shirt like a knife. His hands and legs were red with blood.

Mrs Dawson was crying and sat with her arms around her two small children, Mr Robb prayed in a loud voice without stopping. Thomas Buchanan and the other men sat together, too cold to move. One man had a broken leg.

The waves got bigger, and the people on the rock moved closer together. After half an hour Mr Robb, the churchman, stopped praying. Daniel looked at him. He was lying on the rock, his face white and cold. His eyes were open, but he did not see Daniel’s hand in front of his face. He was dead.

‘We’ll all be dead soon,’ shouted Thomas Buchanan angrily. “No man can live long here, in this wind.’

‘Why don’t they come from the lighthouse to save us?’ shouted James Kelly.

The lighthouse! Daniel remembered it suddenly. ‘We must wave to it’ he shouted. ‘They can’t see us here!

Come up onto the top of the rook! Wave to them!’

Daniel and James Kelly climbed to the top of the rock, but at first the others did not move - they were too cold, too tired, too frightened. Thomas Buchanan had to hit them and push them to the top of the rock.

The wind was very strong there, so it was difficult to stand. They held onto the rock and shouted and waved at the lighthouse as hard as they could.

No one - answered. Behind the wild sea and the rain, the lighthouse stood still and quiet. A few minutes later, the light stopped flashing.

But they saw nobody. One by one, the men came down from the top of the rock, and sat with their arms around each other, out of the wind. Only Daniel and Thomas Buchanan stayed on top of the rock.

They waved and shouted and cried, but they saw no one. Their Faces were as cold as death, and salty and wet from the sea.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.