سرفصل های مهم
بدترین دریای امسال
توضیح مختصر
ویلیام و گریس دارلینگ میرن مردهای روی صخره رو نجات بدن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
بدترین دریای امسال
اول گریس اونها رو دید. مادرش داشت تو آشپزخونه صبحانه میپخت و پدرش فانوس رو خاموش میکرد. گریس هنوز هم با تلسکوپ به بیرون از پنجره نگاه میکرد. لحظهای مردی رو بالای صخره دید بعد نتونست اون رو پشت امواج ببینه. یک دقیقه بعد دوباره دیدش و این بار دو تا مرد بودن که کنار هم ایستاده بودن
و محکم دست تکون میدادن. بعد بارون اومد و گریس نتونست چیزی ببینه. ولی شاید چهار نفر بودن، یا پنج نفر؟ تلسکوپ رو گذاشت زمین و پدرش رو صدا زد.
“پدر، زود بیا! مردهایی روی صخره هستن! هنوز زندهان!”
ویلیام دارلینگ دوید توی اتاق. اونها رو دید. تلسکوپ رو گذاشت زمین و به دخترش نگاه کرد.
با صدای آروم گفت: “باید بریم، دختر. من و تو. باید قایق رو ببریم و اونها رو نجات بدیم. میای؟”
گریس گفت: “البته، پدر. اگه ما نجاتشون ندیم، کی میخواد نجاتشون بده؟”
“درسته، دختر.” ویلیام دارلینگ با ناراحتی به بیرون از پنجره نگاه کرد “امسال دریایی بدتر از این ندیدم. هیچ کشتیای نمیتونه در این باد از خشکی اصلی بیاد.” مادر گریس وارد اتاق شد و حرفهای ویلیام رو شنید نمیتونی بری، ویلیام!
گفت:
” گریس فقط یه دختره. دریا رو ببین! هر دو غرق میشید!”
“باید تلاش کنیم، مادر! گریس با عصبانیت گفت:به اون آدمهای بیچارهی تنها روی صخره فکر کن.
ما در فانوس دریایی زندگی میکنیم - کار ما همینه!”
“این کار پدر و برادرهاته، نه تو، گریس. تو غرق میشی! چطور میتونی به اون مردها کمک کنی؟”
“اگه هیچ کاری نکنیم چطور بهشون کمک میکنیم؟”
توماسین دارلینگ دوباره به بیرون از پنجره به دریای ناآروم و خشمگین نگاه کرد. سرش رو تکون داد. گفت: “شاید به صخره برسی، گریس. با کمک خدا و باد پشت سرت
ولی با باد روبروت نمیتونی برگردی. یک مرد و یک دختر در طوفانی مثل این نمیتونن. هرگز.” ویلیام دارلینگ دست زنش رو در دستش گرفت. گفت: “گوش کن، توماسین. سه یا چهار ملوان روی صخره هستن. مردهای قوی. اگه جونشون رو نجات بدیم بهمون کمک میکنن پارو بزنیم و برگردیم.”
توماسین گفت: “اگه نجاتشون بدین. و اگه نجاتشون ندید.؟”
ویلیام دارلینگ اول جواب نداد. به چشمهای زنش نگاه کرد. با صدای آروم گفت: “ما میریم، توماسین. باید بریم. الان بیا پایین و بهمون کمک کن قایق رو آماده کنیم.”
بیرون، در باد وحشتناک و بارون، ۱۵ دقیقه زمان برد تا قایق رو آماده کنن. سه بار کم مونده بود امواج قایق رو بکوبن به صخره و بشکنن. ویلیام اول سوار شد و جلو نشست. گریس و مادرش قایق رو از صخره دور نگه داشتن. ویلیام دو تا پارو رو حاضر کرد و منتظر موج بعد موند.
“خیلیخب، گریس! الان سوار شو!” داد زد:
گریس پرید توی قایق و ویلیام محکم پارو زد. یک …
دو …
سه میکشه و بعد یک موج قایق رو بلند کرد و پاروها توی هوا موندن. ولی از صخرهها فاصله گرفته بودن. قایق اومد پایین بین دو تا موج و گریس سریع پاروهای خودش رو آماده کرد. هر دو محکم با هم پارو میزدن، ولی همزمان دقت هم میکردن. نمیخواستن پارویی رو در آبهای ناآرام از دست بدن. گریس سردش بود و لباس و کلاهش خیس شده بودن. میترسید، ولی خوشحال و هیجانزده هم بود. فکر میکرد: “این چیزیه که خدا میخواست انجام بدم.” بالای یک موج، به آسونی میتونست از بالای صخره لانگاستون اون طرف رو ببینه. بعد قایق رفت پایین بین موجها و تونست فقط کوهی از آب ناآرام رو همه جا ببینه.
“بکش چپ! چپ! ویلیام داد زد:
باید صخرهها رو بین خودمون و امواج بد نگه داریم!”
گریس محکم پارو زد و امواج رو زیر نظر گرفت.
خدا کمکمون میکنه نجاتشون بدیم! با خوشحالی فکر کرد: “
میدونم کمک میکنه.”
بیرون فانوس دریایی، توماسین دارلینگ قایق کوچیک رو تماشا میکرد. لحظهای دیدش، بعد قایق رفت پشت یک موج و دوباره اومد بیرون. فکر کرد: “ممکن نیست. هیچ قایقی نمیتونه در دریایی مثل این جان سالم به در ببره! آه خدا، لطفاً شوهر و دخترم رو نجات بده!”
تماشا کرد و دعا کرد و قایق کوچیک، در دریای خاکستری و وحشی کوچکتر و کوچکتر میشد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER EIGHT
The Worst Sea this Year
Grace saw them first. Her mother was cooking breakfast in the kitchen, and her father was turning off the lantern. Grace was still looking out of her window through the telescope. For a second she saw a man on top of the rock, then she could not see him behind the waves. But a minute later she saw him again - and there were two men this time. They stood together and waved wildly. Then the rain came, and she could see nothing. But perhaps there were four, or five? She put down the telescope and called her father.
‘Father, come quick! There are men on the rock! They are still alive!’
William Darling ran into the room. He saw them. He put down the telescope and looked at his daughter.
‘We must go, lass,’ he said quietly. ‘You and I. We must take the boat and save them. Will you come?’
‘Of course, father,’ she said. ‘If we don’t save them, who will?’
‘That’s right, lass.’ William Darling looked out of the window, unhappily, ‘I’ve not seen a worse sea this year. No boat could come from the mainland in this wind.’ Grace’s mother came into the room, and heard him, ‘You can’t go, William!’ she said. ‘Grace is only a girl. Look at that sea! You’ll both drown!’
‘We have to try, mother!’ said Grace angrily, ‘Think of those poor people alone on that rock. We live on a lighthouse - it’s our job!’
‘It’s a job for your father and brothers, Grace, not you! You’ll drown! How will that help those men?’
‘How will it help them if we do nothing?’
Thomasin Darling looked out of the window again, at the wild, angry sea. She shook her head. ‘Perhaps you’ll get to the rock, Grace,’ she said. ‘With God’s help and the wind behind you. But you’ll never get back against the wind. Not one man and a girl in a storm like this. Never.’ William Darling took his wife’s hands in his. ‘Listen to me, Thomasin,’ he said. ‘There are three or four seamen on that rock. Strong men. They’ll help row us back, if we save them.’
‘If you save them,’ said Thomasin. ‘And if you don’t.?’
At first William Darling did not answer. He looked into his wife s eyes. ‘We’re going, Thomasin,’ he said quietly. ‘We have to go. Come down now and help us with the boat.’
Outside, in the terrible wind and the rain, it took them fifteen minutes to get the boat ready. Three times the waves nearly broke the boat on the rock. William got in first, and sat at the front. Grace and her mother held the boat away from the rocks. William got two oars ready, and waited for the next wave.
‘All right, Grace! Get in now!’ he shouted.
Grace jumped into the boat, and William pulled hard with the oars. One. two. three pulls, and then a wave lifted the boat and the oars were pulling at air. But they were away from the rocks. The boat came down between two waves, and Grace quickly got her oars out. They both pulled hard together, but carefully too. They did not want to lose an oar in the wild water. Grace was cold and her dress and hat were wet. She was afraid, but happy and excited too. ‘This is what God wants me to do, she thought. At the top of a wave she could easily see across the Longstone rock to the other side. Then the boat went down between the waves and she could see only mountains of wild water everywhere.
‘Pull left! Left!’ William shouted. ‘We must keep the rocks between us and the worst waves!’
Grace pulled hard at her oars, and watched the waves. ‘God will help us save them!’ she thought happily. ‘I know He will.’
Outside the lighthouse, Thomasin Darling watched the little boat. She saw it for a second, then it went behind a wave, and came up again. ‘It’s not possible,’ she thought. ‘No boat can live in a sea like that! Oh God, please - save my husband and daughter!’
She watched and prayed, and the little boat got smaller and smaller on the wild, grey sea.