سرفصل های مهم
فرشته در طوفان
توضیح مختصر
آقای دونوان قایق رو میبینه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
فرشته در طوفان
“کمکم کن، آقای دونوان! لطفاً کمکم کن!”
“چطور میتونم کمکت کنم، زن؟ دنیل سر خانم داوسون داد کشید:
چطور کسی میتونه کمک کنه؟” خیلی سردش بود و ترسیده بود و خیلی خسته بود. نمیتونست فکر کنه.
“لطفاً به بچههای من کمک کن!خانم داوسون داد زد اونا رو برای من گرم نگه دار- خیلی سردشونه!”
دنیل دستهاش رو دور زن و بچهها بست. راست میگفت. بچهها خیلی سرد بودن- خیلی سرد. چشمهاشون باز بود، ولی تکون نمیخوردن. سعی کرد بچهها رو با دستهاش گرم کنه. بچهها رو تکون داد، ولی بچهها تکون نمیخوردن.
“فایدهای نداره، زن. هیچکس نمیتونه …
“گفت:
“اونا هنوز نمردن! خانم داوسون داد کشید:
میدونم هنوز نمردن!” به صورتهای بچههاش نگاه کرد. “بیدار شید- سیمون! سارا! خدا به زودی نجاتمون میده! لطفاً نمیرید!”
دنیل خیلی خسته و عصبانی بود. “احمق نباش، زن! سرش داد کشید:
همگی میمیریم نمیفهمی؟ هیچکس نمیدونه ما اینجاییم!”
خانم داوسون بهش خیره شد. صورتش از بارون خیس بود و موهاش روی چشمهاش میوزید.
خدا یه نفر رو میفرسته! گفت: “
باید بفرسته! میدونم میفرسته!”
“کی رو قراره بفرسته؟ یه فرشته؟” دنیل با عصبانیت خندید، و به دریای خالی و وحشی نگاه کرد.
ولی خانم داوسون هنوز هم جیغ میکشید. “یک نفر باید بیاد.
داد زد:
نمیتونیم اینجا بمیریم! برو بالای صخره و دوباره نگاه کن! بهشون از بچههای من بگو!”
“بچههای تو … “
ولی میترسید بگه برگشت از دست خودش عصبانی بود رفت بالای صخره
باد توی گوشهاش زوزه میکشید. به فانوس دریایی نگاه کرد و چیزی ندید فقط امواج و امواج بیشتر. فکر کرد: “از دریا متنفرم! مثل یه حیوون بزرگ و خاکستری با صدها دندون سفیده. ازش متنفرم! میخواد همهی ما رو بکشه!”
و بعد قایق رو دید.
فقط یک ثانیه قایق رو دید. بالای یک موج سفید بود. رفت پشت موج و دوباره اومد بالا. پایین و دوباره بالا. و داشت نزدیک میشد. یه قایق کوچولو با دو نفر داخلش. به صخره گرفت و به قایق خیره شد. قایق نزدیکتر شد و باز هم نزدیکتر. بعد کوهی از موج بزرگ با دندونهای خشمگین سفید اومد و قایق کوچیک رفت پایین پشتش.
“نه! دنیل داد زد:
نه، لطفاً خدا! نه!”
قایق اومد بالای امواج، با آبهای سفید دورش. پاروها بالا بیرون آب بودن. لحظهای قایق شروع به چرخیدن به یک طرف کرد بعد پاروها رفتن پایین توی آب و قایق اومد پایین دنیل میتونست دو نفر رو الان توی قایق ببینه. یکی یک مرد بود. یکی یه زن جوون بود.
بلند شد و دوید پایین صخره. داشت همزمان داد میکشید و میخندید. “خانم داوسون، همه چیز حل شد!داد زد:
حل شد! اینجا رو ببین! ببین! فرشتهات داره میاد!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER NINE
Angel in the Storm
‘Help me, Mr Donovan! Please help!’
How can I help you, woman?’ Daniel shouted at Mrs Dawson. ‘How can anyone help?’ He was too cold, too frightened, too tired. He couldn’t think now.
‘Please help my children!’ cried Mrs Dawson, ‘Keep them warm for me - they’re so cold!’
Daniel put his arms around the woman and her children. It was true. The children were cold - very cold. Their eyes were open, but they were not moving. He tried to warm them with his hands. He shook them, but they did not move.
‘It’s no good, woman!’ he said. ‘No one can.’
‘They’re not dead yet!’ screamed Mrs Dawson. ‘I know they’re not dead!’ She looked into her children’s faces. ‘Wake up, Simon! Sarah! God will save us soon. Please don’t die!’
Daniel was tired and angry. ‘Don’t be stupid, woman!’ he shouted at her. ‘We’re all going to die, don’t you understand? No one knows we’re here!’
Mrs Dawson stared at him. Her face was wet with rain, and her hair was blowing in her eyes.
‘God will send someone!’ she said. ‘He must! I know He will!’
‘Who’s He going to send? An angel!?’ Daniel laughed angrily, and looked at the wild, empty sea.
But Mrs Dawson was still screaming. ‘Someone must come!’ she shouted. ‘We can’t die here! Go to the top of the rock and look again! Tell them about my children!’
‘Your children are.’ But he was afraid to say it, He turned away, angry with himself, and climbed to the top of the rock. The wind screamed in his ears. He looked across to the lighthouse and saw nothing - only waves, and more waves. ‘I hate the sea!’ he thought, ‘It’s like a great grey animal with a hundred white teeth. I hate it! It wants to kill us all!’
And then he saw the boat.
He saw it only for a second. It was on top of a white wave. It went down behind the wave, but then it came up again. Down, and up again. And it was coming nearer! A little boat with two people in it. He held the rock and stared at it. The boat came nearer, and nearer still. Then a great mountain of a wave came, with white angry teeth, and the little boat went down behind it.
‘No!’ Daniel cried. ‘No, please God! No!’
The boat came up on top of the wave, with white water all around it. The oars were up, out of the water. For a second the boat began to turn on its side, then the oars went down into the water and the boat came down the side of the wave, Daniel could see the two people in the boat now. One was a man. One was a young woman.
He got up and ran down the rock. He was crying and laughing at the same time. ‘It’s all right, Mrs Dawson!’ he shouted. ‘It’s all right! Look there! Look! Your angel is coming!’