سرفصل های مهم
لحظات پایانی
توضیح مختصر
ویلیام و کیتی دوباره با همن.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دهم
لحظات پایانی
کیتی قبل از اینکه برسه خونه میتونست صدا رو بشنوه. کامیونها که خیابون بیرون خونه رو بسته بودن رو دید و کارگرهایی که به خونه رفت و آمد میکردن. بعد بلدوزرها رو دید. پنجرهها و بالکن چوبی رو میشکستن. کمی بعد، بقیه سقف در ابری از غبار ریخت.
“بیچاره لرد همپتون! حالا تا ابد توی این خونه قدیمی میمونه. خیلی دیر رسیدم — حالا نمیتونم هیچ کاری برای کمک بهش انجام بدم.”
بلدوزرها آمادهی پایین ریختن باقی خونه بودن. یک لحظه قبل از اینکه این کار رو بکنن، کیتی نوری خیرهکننده دید که به آرومی از خونه بالا میره. لحظهای خونه همونطور که در گذشته بود به نظر رسید. پر زرق و برق. بعد تیکه تیکه شد. از جایی که یک زمانهایی خونهی زیبای لرد همپتون بود، فقط گرد و خاک، آجر و سنگ باقی موند. کیتی به نوری که در هوا میدرخشید، نگاه کرد. هر چی بالاتر میرفت، کم نورتر میشد. بعد فکر کرد صدا رو شنید—
“خدانگهدار، کیتی. خدانگهدار.”
“سفر خوشی داشته باشی، لرد همپتون! خدانگهدار — “
“دوشیزه، اینجا واینستا! این اطراف خطرناکه!”
کیتی به کارگر لبخند زد. یک مرتبه خیلی احساس خوشحالی کرد. به دفتر دست یاریدهنده برنگشت. هیچکس بهش زنگ نزد یا نرفت خونهاش، ولی برای کیتی مهم نبود. بی سر و صدا منتظر پیغام یا نشانی موند. بالاخره توسط مقالهای در صفحهی اول روزنامهی محلی اومد، که با این کلمات شروع میشد —
روحی در خانه ی همپتون نیست. شنبه ی گذشته خانه ی همپتون تخریب شد. خانه بجز یک میز غذا خوری قدیمی و 4 مبل که در زیر علف و زباله دفن شده بودند، خالی بود. مشخصا برای زمان زیادی آنجا بودند. در زیرزمین خانه، کارگران 2 مبل و یک میز کوچک پیدا کردند. این تنها بازمانده های دارایی یک مرد ثروتمند بود.
دفتر دست یاری دهنده ساختمان جدید خواهد بود. ویلیام آون رئیس تازه انتخاب شده ی دست یاری دهنده گفت “ما بسیار خرسندیم”. اگر کسی اطلاعاتی درباره خانه یا صاحب قبلی آن دارد لطفا با سردبیر این روزنامه به شماره 335-3572 تماس بگیرد.
کیتی روزنامه رو تیکه تیکه کرد و تیکهها رو از پنجره بیرون ریخت. باد تیکهها رو برد توی هوا. کیتی حتی بهشون نگاه هم نکرد. گذشته تموم شده بود و حالا در عجله بود که به دفتر جدید دست یاریدهنده بره. میخواست دوباره دوستانش رو ببینه. ولی بیشتر از همه میخواست ویلیام رو ببینه.
در همین اثناء، ویلیام هم داشت همون مقاله رو تو خونهاش میخوند. وقتی تموم کرد، روزنامه رو تیکه تیکه کرد و ریخت توی سطل آشغال. بعد کتش رو برداشت و رفت بیرون. سوتزنان از خیابون پایین میرفت. بعد خانم اسمیت رو دید که اومده شیرش رو از جلوی در برداره.
“صبح بخیر، خانم اسمیت!”
“اینم از مرد جوون عاشق! خوششانس باشی، ویلیام!”
روزی بود که دفتر دست یاریدهنده به دفتر جدید منتقل میشد. ساختمان قدیمی پر از آدمهایی بود که مشتاق کمک بودن. ولی یک ثانیه بیشتر طول نکشید که ویلیام فهمید کیتی اونجا نیست.
یک مرتبه احساس بدبختی کرد. در صندلیش نشست و چشمهاش رو بست.
“البته حق داره. کی میخواد با آدم خودخواهی مثل من باشه— تقریباً بهش گفتم دروغگو و وقتی بهم احتیاج داشت پیشش نبودم.”
“داری با من حرف میزنی؟”
“کیتی — به خاطر اتفاقاتی که افتاد معذرت میخوام! من با تو خودخواه و ظالم بود. ولی قول میدم دیگه هیچ وقت تنها نباشی و نترسی.”
ویلیام دستهای کیتی رو تو دستهای خودش گرفت و به چشمهاش نگاه کرد. کیتی هم بهش نگاه کرد.
“خونهی همپتون — “
“خونهی همپتون رو فراموش کن. بخشی از گذشته است.”
“بله ولی اگه ما آیندهای با هم داریم— منظورم اینه که اگه با هم آیندهای داریم —”
“آه، کیتی، من بیشتر از هر چیزی اینو میخوام! ولی میتونی منو به خاطر اعمالم ببخشی؟ دیگه هیچ وقت بهت شک نمیکنم!”
“البته که میبخشم، ویلیام.”
“آه، کیتی. خیلی دوستت دارم!”
“فکر میکنم این همه چیزه؟”
سو با یکی از کارگرهای اثاثکشی اطراف رو نگاه میکرد تا ببینه همه چیز رو بردن یا نه. ویلیام و کیت رو دید که دستهای همدیگه رو گرفتن و به چشمهای هم دیگه نگاه میکنن.
“خب، بهتره اون دو تا رو هم بذارید توی ون. این تنها راهیه که میتونیم ببریمشون دفتر جدید.”
هر دو برگشتن به آدمهایی که تماشاشون میکردن، نگاه کردن. ویلیام دستش رو کشید عقب و خندید. بقیه هم خندیدن. خوشی و خندشون برای بار آخر ساختمون رو پر کرد.
متن انگلیسی فصل
Chapter ten
The Final Moments
Kathy could hear the noise before she got to the house. She saw lorries blocking the road outside it and workmen walking in and out. Then she saw the bulldozers. They were breaking the windows and the wooden balcony. Soon, the rest of the roof fell in a cloud of dust.
“Poor Lord Hampton! Now he’ll be in that old house forever. I came too late— Now I can’t do anything to help him.”
The bulldozers were ready to pull down the rest of the house. A moment before they did so, Kathy saw a blinding light rising slowly above the house. For a moment, the house looked the way it did in the past. full of glamour. then it fell to pieces. Only dust, bricks and stones were left where once the beautiful home of Lord Hampton had stood. Kathy looked at the light shining in the air. It became dimmer as it travelled higher. Then she thought she heard “the voice” call—
“Goodbye, Kathy. Goodbye.”
“Have a safe journey, Lord Hampton! Goodbye—”
“Move along, Miss! It’s dangerous round here!”
Kathy smiled at the workman. Suddenly, she felt very happy. She did not go back to the Helping Hand office. Nobody telephoned her or came to her home, but Kathy didn’t mind. She waited quietly for a message or sign. It came, at last, through an article on the front page of the local paper, which began with the words—
No ghost in Hampton house. They pulled Hampton house down last Saturday. The house was empty apart from an old dining room table and 4 chairs buried under weeds and rubbish in the garden. They’d obviously been there for many years. In the basement of the house, workman found 2 armchairs and a small table. That was all that remains of a rich man’s property.
Helping hand club’s office is going to be a new building. “We’re very pleased”, said William Owen the newly elected leader of helping hand. If any one has any information about the house or its previous owner, please contact the editor of this paper, telephone 335-3572.
Kathy tore the newspaper into small pieces and threw them out of the window. The wind lifted the pieces high into the air. She didn’t even look at them. The past was over, and now she was in a hurry to get to the new Helping Hand office. She wanted to see her friends again. but most of all she wanted to see William.
Meanwhile, William was reading the same article at home. When he finished, he tore his newspaper into pieces and threw them into the dustbin. then he took his coat and left. He walked down the road whistling as he went. Then he saw Mrs Smith coming out to collect her milk from the doorstep.
“Good Morning, Mrs Smith!”
“There goes a young man in love! Best of luck William!”
It was the day Helping Hand was going to move to the new offices. The old building was full of people who were anxious to help. but it did not take more than a moment for William to realise that Kathy was not there.
Suddenly, he felt miserable. He sat in his chair and closed his eyes.
“She’s right, of course. Who would want to be with a selfish person like me— I almost called her a liar and I wasn’t there when she needed me.”
“Are you speaking to me?”
“Kathy— I’m so sorry about what happened! I was selfish and cruel to you. but I promise you’ll never be lonely or afraid again.”
William took Kathy’s hands into his and looked into her eyes. She looked back at him.
“Hampton House was—”
“Forget Hampton House. It’s part of the past.”
“Yes, but if we have any future together — I mean, if we have a future together—”
“Oh Kathy, I want that more than anything! But can you forgive me for the way I acted? I will never doubt you again!”
“Of course I will, William.”
“Oh, Kathy. I love you so much!”
“I think that’s everything?”
Sue, with one of the removal men, was looking round to see if everything had been cleared away. She saw William and Kathy holding hands, looking into each other’s eyes.
“Well, you’d better put those two in the van. It’s the only way we’ll get them to the new offices.”
They both turned to look at all the people watching them. William threw his head back and laughed. So did everyone else. their joy full laughter filling the building for the last time.