سرفصل های مهم
رقص
توضیح مختصر
خانمی که در خانهی سالمندان بود، در نامهای از کیتی میخواد به خانهی همپتون بره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
رقص
اون شب خیلی طول کشید کیتی لباس بپوشه، برای اینکه نمیدونست چی بپوشه. بالاخره بهترین لباس و کفشهاش رو پوشید. بعد موهای بورش رو که تا روی شونهاش بودن شونه زد تا اینکه درخشیدن. بالاخره توی آینه نگاه کرد و یه دختر باریک رو با چشمهای قهوهای شاد دید. صورت بیضیش با موهای فِرِش فرم گرفته بود.
ویلیام در انتهای خیابون ایستاده بود و منتظر بود. وقتی کیتی رو دید به دیدنش رفت.
“دوباره سلام! آمادهای بریم؟”
“بله، بیا بریم!”
با هم وارد ساختمان شدن. پر از آدمهای جوون بود. چند تا دختر دامن کوتاه و تیشرت پوشیده بودن بقیه لباسهای روشن بلند پوشیده بودن. بیشتر مردهای جوون شلوار جین و تیشرت و کت چرم پوشیده بودن. همه میخواستن از اوقاتشون لذت ببرن. ویلیام با دوستهاش خوش و بش کرد بعد لحظهای که موسیقی شروع شد، کیتی رو به رقص دعوت کرد. با هم خوب رقصیدن. و وقتی موسیقی تموم شد، دختری با موهای قهوهای صاف و چشمهای قهوهای درخشان اومد نزدیکشون.
“این سو هست. سو، به کیتی سلام بده!”
“سلام، کیتی! از دیدنت خوشحالم. بیا و با بقیهی جمعیت آشنا شو.”
درست همون موقع، یه مرد قد بلند جوون اومد جلو. عینکش تو یه دستش بود و دستمال توی دست دیگهاش.
“این جانه. همیشه وقتی داره فکر میکنه عینکش رو تمیز میکنه. به شدت باهوشه بنابراین زیاد عینکش رو تمیز میکنه.”
“وقتی عصبانی میشم موهام میریزه روی یه چشمم.”
به چشمهای سبز مهربون نگاه کرد و باور نکرد اصلاً عصبانی بشه.
“این هم از پام! قبل از اینکه ببینیش، صداش رو شنیدی برای اینکه همیشه میخنده.”
“درباره من حرف میزنید؟”
“بله.”
“امیدوارم حرفهای خوبی زده باشید.”
وقتی لبخند میزد، چشمهای خاکستریش درخشیدن. یه مرد جوون رفت نزدیکش.
“سلام. اسم من آدام هست.”
“از آشناییت خوشحالم. من کیتی هستم.”
“میخوای برقصی؟”
“خیلی دوست دارم!”
باقی شب کیتی با دوستان جدیدش رقصید و حرف زد و ویلیام از اوقات خودش لذت برد.
“رقص آخر.”
“رقص من!”
ویلیام کیتی رو برد پیست رقص. وقتی داشتن میرقصیدن کیتی نگاهی به صورتش در آینه انداخت. گونههاش صورتی بودن و چشمهاش میدرخشیدن.
بعد از اینکه رقص تموم شد، ویلیام و کیتی از خیابانهای شهر که الان خلوت بودن رفتن خونه.
“پس فردا میبینمت، کیتی.”
“فردا میبینمت، ویلیام. بایبای!”
کیتی و ویلیام هر شنبه در دست یاریدهنده کار میکردن. کیتی از انجام کارهای عجیب در اطراف شهر لذت میبرد. یک بار حتی برای یک گروه پاپ که خوانندهشون بیمار بود آواز خوند. و بعد مجبور شد به مهمانان یک مهمونی باغچه نوشیدنی و غذا سرو کنه. ولی اسم خونه “خونهی کاج” بود نه “خونهی همپتون” اونطور که کیتی امیدوار بود.
یک شنبه، اون و ویلیام به آقای جونز کمک کردن تو باغچهی خونهاش یه حوض ماهی درست کنه. از اونجایی که روز خیلی گرمی بود، تصمیم گرفتن بپرن تو حوض تا بعد از این همه کار سخت کمی خنک بشن. آقای جونز بهشون نگاه کرد و گفت روز بعد توی حوض ماهی میریزه.
روزها وقتی کاری برای انجام نبود، مونوپولی و اسکراب بازی میکردن و با هم خیلی خوش میگذروندن. ویلیام دوچرخهسواری رو هم به کیتی یاد داد.
یک روز جون از کیتی و ویلیام خواست ون رو ببرن خونهی سالمندان. کیتی به اتاقهایی که در لیست مدیر نوشته شده بود رفت. شماره ۱۶ در لیست نبود.
“خانمی که در اتاق شماره ۱۶ بود، کجاست؟”
“رفته. به هر حال، یه پاکت نامه پیدا کردم که روش اسم تو نوشته شده بود و روی کف زمین اتاق شماره ۱۶ بود. اینهاش.”
کیتی پاکت نامه رو باز کرد و یه کاغذ از توش بیرون آورد. “به دیدن همپتون برو” تنها چیزی بود که روش نوشته شده بود. کاغذ رو گذاشت تو جیبش.
“دوستت بود؟”
“نه، ولی من دوستش داشتم.”
بعد از اونجایی که در خانه سالمندان کار دیگهای برای انجام نبود، کیتی پشت سر ویلیام رفت سمت ون.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Dance
That evening Kathy took a long time to dress because she didn’t know what to wear. She finally put on her best dress and shoes. Then she brushed her shoulder-length fair hair until it shone. A last look in the mirror showed a slim girl with happy brown eyes. her oval face framed by soft curls.
William stood at the end of the road and waited. When he saw Kathy, he hurried to meet her.
“Hello again! Ready to go?”
“Yes, let’s go!”
Together they went into the building. It was full of young people. Some girls were in mini-skirts and T-shirts, others in long, bright dresses. Most of the young men wore jeans, T-shirts and leather jackets. Everyone wanted to enjoy themselves. William greeted his friends, then invited Kathy to dance the moment the music started. They danced nicely together. And when the music stopped, a girl with soft brown hair and shining brown eyes came near them.
“This is Sue. Sue, say hello to Kathy!”
“Hello, Kathy! Nice to meet you. Come and meet the rest of the crowd.”
Just then, a tall young man came forward. He held his glasses in one hand and a handkerchief in the other.
“This is John. He always cleans his glasses when he’s thinking. He’s terribly clever, so he cleans his glasses a lot.”
“My hair falls across one eye when I’m angry.”
She looked into his kind green eyes and didn’t believe he could ever actually get angry.
“Here comes Pam! You hear her before you see her, because she’s always laughing.”
“Are you talking about me?”
“Yes.”
“I hope it was something nice.”
As she smiled her grey eyes shone. A young man went near her.
“Hello. My name’s Adam.”
“Glad to meet you. I’m Kathy.”
“Would you like to dance?”
“I’d love to!”
For the rest of the evening, Kathy danced and talked to her new friends, and William enjoyed himself, too.
“Last dance.”
“My dance!”
William led Kathy to the dance floor. As they were dancing Kathy took a look at her face in a mirror. Her cheeks were pink and her eyes were shining.
After the dance was over, William and Kathy went home, walking through the streets of the town which were now quiet.
“See you tomorrow then, Kathy.”
“See you tomorrow, William. Bye-bye!”
Every Saturday, Kathy and William worked at Helping Hand. Kathy enjoyed doing the odd jobs around town. She even sang for a pop group because their singer was sick. And then she had to serve drinks and food to the guests at a garden party. but the name of the house was “Pine Lodge” not “Hampton House” as she had hoped.
One Saturday, she and William helped Mr Jones build a fish pond in his garden. As it was a very hot day they decided to jump into the pond to cool off a little after so much hard work. Mr Jones looked at them and said that he would have to put the fish in the pond the next day.
On days when there was no work to do, they played Monopoly and Scrabble and had a lot of fun together. William also taught Kathy to cycle.
One day Joan asked Kathy and William to take the van to the Old People’s Home. Kathy visited the rooms on the matron’s list. Number 16 was not on the list.
“Where’s the lady from Room 16?”
“She’s gone away. By the way, I found an envelope, with your name on it, left on the floor of Room 16. Here it is.”
Kathy opened the envelope and took out the piece of paper inside. “VISIT HAMPTON” was all it said. She put the paper in her pocket.
“Was she a friend of yours?”
“No, but I liked her.”
Then, as there was nothing else to do in the Old People’s Home, Kathy followed William out to the van.