سرفصل های مهم
خانهی هامپتون
توضیح مختصر
کیتی میره خونهی هامپتون و صدایی باهاش حرف میزنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل ششم
خانهی هامپتون
کیتی چند روز بعد تو خونه موند. شبها آدمها به دیدنش میاومدن و از جستجوی مکان اجتماع جدید بهش میگفتن. همه در شهر کمک میکردن و گاراژها، آلونکهای باغچهها یا حتی اتاقهای اضافهشون رو پیشنهاد میدادن ولی هیچ کدوم از این جاها برای دفتر دست یاریدهنده خوب نبودن.
“پس همینه. دست یاریدهنده باید بسته بشه.”
“خونهی هامپتون چی؟ یه خانم پیر در خانهی سالمندان دربارش بهم گفته بود. شاید دقیقاً جایی هست که ما برای دفتر بهش نیاز داریم از اونجایی که الان سالهاست خالیه.”
“ارزش امتحان کردن داره. آدم هیچ وقت نمیتونه بفهمه … “
دو روز بعد، ویلیام اطلاعاتی دربارهی خونه به دست آورد. به کیتی گفت نزدیک خونهی سالمندانه. نقشه قدیمی شهر رو کنترل کرد و مکانش رو پیدا کرد.
“امروز بعد از ظهر میریم اونجا. تو هم میخوای بیای، کیتی؟”
“البته. نمیتونید بذارید بمونم!”
بعد از ظهر گرمی بود. کیتی پشت ویلیام روی موتور سیکلتش نشست و به جمعیت دست یاریدهنده دست تکون داد. اونها هم میخواستن بیان و خونهی قدیمی رو ببینن. بعد از سواری طولانی، بالاخره دیوار قدیمی خونه رو با دروازههای آهنی وسطش دیدن. چند تا جوون پر انرژی از دیوار بلند بالا رفتن، و بقیه از دروازه اون طرف رو نگاه کردن.
کیتی باغچه وحشی رو با درختان قدیمی پوشیده از پیچک دید. خونه دقیقاً همونطور بود که تصور میکرد، به غیر از اینکه سقفش ریخته بود. پنجرهها پوشیده از گرد و خاک بودن و از سنگهایی که بچهها برای سرگرمی به طرفشون انداخته بودن، ترک برداشته بودن.
“خونه داره میریزه. سو، چی فکر میکنی؟”
“خطرناک به نظر نمیرسه. کجا داری میری، آدام؟”
“میرم نگاهی به دوروبر بندازم.”
آدام از بالای دیوار پرید توی باغچه. وقتی سعی کرد از باغچهی وحشی به اون طرف خونه بره همه با ترس تماشاش کردن. یکمرتبه، برگشت جلوی دیوار و سریع از دیوار بالا رفت و اومد توی خیابون.
“مار! باغچه پر از ماره!”
“این هم از این. نمیتونیم از این خونهی قدیمی استفاده کنیم.”
“من از مار نمیترسم.”
قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره، کیتی از دیوار بالا رفت و پرید تو باغچه. با احتیاط از باغچه رد شد و به طرف در ورودی چوبی سنگین رفت. خم شد و پایین در رو از خاک و سنگ پاک کرد بعد به آرومی دستگیره برنجی رو چرخوند و در رو باز کرد. در درست به اندازهای باز شد که کیتی بتونه وارد بشه بعد پشت سرش بسته شد.
کیتی در یک اتاق بزرگ بود. دیوارها ترک خورده بودن و پوست پوست شده بودن سقف از جاهای مختلفی آویزون شده بود و کف زمین پر از گرد و خاک بود. چند تا از تختههای کف زمین دیده میشدن که کرمخورده و خطرناک به نظر میرسیدن. کیتی یه راهپلهی بزرگ دید که پوشیده از تار عنکبوت بود و یه موش کوچیک روی پلهی پایین نشسته بود. موش در ابری از غبار سریع پرید اون طرف. کیتی به قدری ترسید که نتونست تکون بخوره. آماده بود از خونه بره بیرون که یه میز بزرگ با چهار تا صندلی دید. هیچ گرد و غباری روشون نبود. یه شمعدونی وسط میز بود و شمعی توش میسوخت. کیتی نزدیکتر شد و همون لحظه صدا رو شنید.
“لطفاً بشین، کیتی.”
کیتی وقتی صدا رو شنید به شکل عجیبی احساس راحتی کرد. روی نزدیکترین صندلی نشست و منتظر موند. یه بشقاب غذای خوشمزه جلوش ظاهر شد. گرم بود و بوی عالی میداد. کیتی احساس گرسنگی کرد بنابراین چاقو و چنگال نقره سنگین رو برداشت. و کمی بعد بشقاب خالی شد. بشقاب ناپدید شد و یک کاسه توت فرنگی و خامه به جاش اومد.
“چه خوب! ممنونم. هیچ وقت نمیتونم به غذا نه بگم.”
“وقتمون با هم تموم نشده. لطفاً یه روز دیگه بیا این خونه، کیتی.”
کیتی دعوت رو پذیرفت بعد با احتیاط از سر میز بلند شد و دور اتاق از نزدیک دیوار قدم زد تا اینکه به در ورودی رسید. در رو به آسونی باز کرد و دوباره رفت بیرون زیر نور آفتاب روشن. جمعیت دورش حلقه زدن.
“چه اتفاقی افتاد؟”
“خونه برای جلساتمون خوبه؟”
“چرا این همه وقت اون تو موندی؟”
کیتی از میز و صندلیهای تمیز، از غذای خوب و صدا بهشون گفت. دید که چطور به همدیگه نگاه میکنن و فهمید حرفش رو باور نکردن.
“بیخیال، کیتی. به نظر برآمدگی روی سرت خیلی جدیتر از اونی هست که ما فکر میکردیم.”
“اگه تو غذای مفت میدن، سری بعد هم میرم.”
همه وقتی از خونه قدیمی فاصله گرفتن آسوده شدن و خندیدن.
متن انگلیسی فصل
Chapter six
Hampton House
For the next few days Kathy stayed quietly at home. In the evenings, people came to visit her and told her about the search for a new meeting place. Everyone in the town was helpful, offering their garages, garden sheds or even their spare rooms but none of the places were any good as an office for Helping Hand.
“That’s it then. Helping Hand will have to close.”
“What about Hampton House? An old lady at the Old People’s Home was telling me about it. Maybe it’s just what we need for an office as it’s been empty for years.”
“It’s worth a try. You never know.”
Two days later, William found some information about the house. He told Kathy that it was near the Old People’s Home. He had checked on an old map of the town and found out where it was.
“We’re going there this afternoon. Do you want to come, Kathy?”
“Of course. You can’t leave me behind!”
It was a warm afternoon. Kathy sat behind William on his motorbike and waved to the crowd from Helping Hand. They wanted to come and look round the old house, too. After a long ride they finally saw its old wall with tall iron gates in the middle of it. Some energetic young people climbed up onto the high wall while others looked in through the gate.
Kathy saw a wild garden with old trees covered in ivy. The house was exactly as she had imagined it, except the roof had fallen in. The windows were covered in dirt and dust, and they were cracked from the stones children had thrown at them for fun.
“It’s falling down. What do you think Sue?”
“It does look dangerous. Where are you going Adam?”
“I’m going to have a look round.”
Adam jumped off the top of the wall into the garden. Everyone watched in fear as he tried to walk across the wild garden to the house. Suddenly, he came back to the wall and climbed quickly over it to the road.
“Snakes! The garden is full of snakes!”
“That’s it, then. We can’t use the old house.”
“I’m not afraid of snakes.”
Before anyone could stop her, Kathy climbed up to the top of the wall, and jumped down. Carefully, she walked across the garden to the heavy wooden front door. She bent down and cleared the stones and earth from the bottom, then she slowly turned the big brass handle to open it. The door opened just enough for Kathy to get inside, then it closed behind her.
Kathy was in a large room. The walls were cracked and peeling, the ceiling hung down in places and the floor was covered in dust. The few floor boards that showed, looked worm-eaten and dangerous. Kathy saw a great staircase covered with spiders’ webs and a small mouse sitting on the bottom step. Quickly, it jumped away in a cloud of dust. Kathy became so frightened that she couldn’t move. She was ready to leave the house when she saw a large table and four chairs. There was no dust on them. A candlestick stood in the middle of the table with a lit candle in it. Kathy went closer and, at that moment, she heard “the voice”.
“Please sit down, Kathy.”
Strangely, Kathy felt relaxed and comfortable when she heard it. She sat down on the nearest chair and waited. A plate of delicious food appeared in front of her. It was hot and smelt delicious. Kathy felt hungry, so she picked up the heavy silver knife and fork. And soon, her plate was empty. It disappeared, and a bowl of strawberries and cream arrived in its place.
“Lovely! Thank you! I never could say no to food.”
“Our time together is not ended. Please, come to the house another day, Kathy.”
She accepted the invitation, then carefully stood up from the table and walked round the room, keeping close to the wall, until she reached the front door. It opened easily and she was outside again in the bright sunshine. The crowd gathered round her.
“What happened?”
“Is the house any good for our meetings?”
“Why did you stay in there so long?”
Kathy told them about the clean table and chairs, about the lovely meal and about “the voice”. She saw the way they looked at each other and she knew they didn’t believe her.
“Come on, Kathy! It seems the bump on your head is more serious than we thought.”
“If there’s free food inside, I’ll go next time.”
Everyone relaxed and laughed as they walked away from the old house.