سرفصل های مهم
مسئلهی انتخاب
توضیح مختصر
جون از ویلیام میخواد در رابطه با کیتی تصمیمی بگیره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل نهم
مسئلهی انتخاب
ویلیام روز جمعه زود هنگام به جون زنگ زد.
“سلام.”
“جون باید باهات حرف بزنم.”
“چرا نمیای دفتر، ویلیام؟ امروز باز نیست بنابراین زمان برای حرف زدن داریم.”
ویلیام با عجله رفت دفتر بعد از اینکه جون قفل در رو براش باز کرد، روبروی جون، جلوی یک میز تحریر بزرگ نشست.
“به کمکت نیاز دارم. در مورد کیتی و اتفاقات عجیب خونهی همپتونه کیتی قبلاً اینطوری نبود. ولی هر بار که میره نزدیک خونه، به نظر شخص متفاوتی میرسه. من به ارواح اعتقاد ندارم. شاید تصادف باعث شده چیزهایی ببینه. کیتی برای من خاصه ولی میترسم دیگه اون کیتی که میشناختم نباشه.”
“فکر میکردم شاید بخوای در این باره با من حرف بزنی. کیتی یک بار به من گفت مادرش وقتی خیلی کوچیک بود مرده، و هیچ وقت مادربزرگش رو ندیده. بنابراین به خونه سالمندان رفتم و از چند تا سالمند که مادربزرگ کیتی رو به یاد میآوردن سؤال کردم. گفتن وقتی جوون بوده، برای لرد هامپتون کار میکرده. بنابراین شاید مادربزرگ کیتی دختری باشه که قلب الماس رو داشته.”
“جون، چون فکر میکردم آدمی منطقی باشی اومدم باهات حرف بزنم. ولی انگار اشتباه میکردم.”
“معتقدم تو اون خونه اتفاقی برای کیتی افتاده و اگه واقعاً برات خاصه، باید تو هم باورش کنی!
اگه نمیتونی این کار رو بکنی، ولش کن. تا جلسهی فردا وقت داری تصمیم بگیری.”
روز بعد شنبه بود. کیتی به آرومی در امتداد جاده به طرف دفتر دست یاریدهنده راه میرفت. میدونست جوونهای اونجا از دستش عصبانی هستن، مخصوصاً ویلیام.
اتاق پر از جوونهایی بود که یا حرف میزدن یا ساکت نشسته بودن و منتظر بودن جون بهشون بگه کجا برن. ویلیام با دوستان صمیمیش که دورش بودن، گوشه اتاق ایستاده بود. پشتش رو به کیتی کرد، ولی جون با عجله به سمتش رفت.
“سلام کیتی. امروز حالت چطوره؟”
“خیلی بهترم ممنون.”
“بیا طرف میزم. میخوام چیزی به این جوونها بگم و میخوام تو کنارم باشی.”
کیتی که گیج شده بود، پشت سر جون رفت و نزدیک میز نشست.
“لطفاً توجه کنید. همونطور که همه میدونید، هنوز دفتر جدیدی برای دست یاریدهنده پیدا نکردیم ولی بالاخره یکی پیدا میکنیم. متأسفانه من اینجا نخواهم بود که کمکتون کنم. از این شهر میرم، ولی آدمهای خوب زیادی هستن که جای من رو بگیرن. امروز باید برای رهبر جدید رأی بدید. سه نفری که فکر میکنم کار رو خوب انجام میدن رو انتخاب کردم. ویلیام اوون، سالی براون، و جان هالت. اگه همه موافقید، اسم کسی که میخواید رهبر بشه رو روی کاغذ بنویسید، بعد کاغذ رو بندازید توی جعبهی روی میزم.”
بعد از اینکه همه رأی دادن، برگشتن سر کارهاشون. اون روز کار کیتی جواب دادن به تلفن بود. وقتی دفتر خلوت شد، جون به سمت کیتی برگشت.
“اون خونهی قدیمی که دیدیم- خونهی همپتون- امروز خرابش میکنن.”
“نه!”
کیتی از روی صندلی پرید. احساس میکرد باید یک بار دیگه هم خونهی قدیمی رو ببینه و دوید بیرون.
متن انگلیسی فصل
Chapter nine
A Matter of Choice
William telephoned Joan early on Friday morning.
“Hello.”
“Joan I must speak to you.”
“Why don’t you come to the office, William? It’s not open today so we’ll have time to talk.”
William hurried to the office and, after Joan unlocked the door for him, he sat down opposite her in front of the big desk.
“I need your help. It’s about Kathy and the strange happenings at Hampton house. Kathy’s never been like this before, but every time she goes near that house she seems to be a different person. I don’t believe in ghosts. Maybe the accident she had makes her see things. Kathy is special to me, but I’m afraid she’s not the Kathy I knew anymore.”
“I thought you might want to talk to me about that. Kathy told me once that her mother died when she was very small and she had never seen her grandmother. So, I went to the Old People’s Home and asked some old people who remembered Kathy’s grandmother. They told me that when she was young, she used to work for Lord Hampton. So maybe Kathy’s grandmother was the girl with the diamond heart.”
“Joan, I came to talk to you because I thought you were a logical person. It seems that I’ve made a mistake”.
“I believe that something happened to Kathy in that house, and if she’s really special to you, then you must believe it too!
If you can’t do that, then let her go. You have until the meeting tomorrow to decide.”
The next day was Saturday. Kathy walked slowly along the road to the offices of Helping Hand. She knew that the young people there were angry with her, especially William.
The room was full of young people talking or sitting quietly waiting for Joan to tell them where to go. William was in a corner of the room with his close friends around him. He turned his back to Kathy, but Joan hurried over to her.
“Hello Kathy. How are you today?”
“I feel much better, thank you.”
“Come over here to my desk. I have something to say to these young people and I want you beside me.”
Confused, Kathy followed Joan and sat down near her desk.
“Attention please! As you all know, we haven’t found a new office for Helping Hand yet, but we will finally find one. Sadly, I won’t be here to help you. I’m moving away from this town, but there are many good people here to take my place. Today you must vote for a new leader. I’ve chosen three people I think will do the job well. William Owen, Sally Brown and John Holt. If you all agree, then please write the name of the person you want as a leader on a piece of paper, then put your paper in the box on my desk.”
After everyone had voted, they returned to their jobs. Kathy’s job that day was to answer the telephone. When the office was quiet, Joan turned to Kathy.
“That old house we saw - Hampton House - it’s being pulled down today.”
“No!”
Kathy jumped up from the chair. She ran outside feeling that she had to visit the old house one more time.