جین سیمور

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: هنری هشتم و شش همسرش / فصل 4

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

جین سیمور

توضیح مختصر

نامه‌ی زن سوم پادشاه رو می‌خونن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل چهارم

جین سیمور

مارگارت گفت: “مردم میگن پرنسس الیزابت خیلی باهوشه. درسته بانوی من؟”

“بله، درسته. فقط ۱۳ سالشه، ولی میتونه به چهار زبان بخونه و بنویسه.”

قیافه مارگارت غمگین شد. گفت: “من فقط یه زبان بلدم. و اون رو هم نمیتونم بخونم و بنویسم.”

سریع گفتم: “ولی تو مادر و پدری داری که زنده هستن. و دشمنانی نداری که تمام مدت زیر نظر گرفته باشنت یا بخوان بفرستنت تا با یه غریبه ازدواج کنی. شاید پیرمردی که زیادی شراب میخوره و معشوقه داره.”

مارگارت با چشم‌های گرد پرسید: “این اتفاق برای پرنسس الیزابت میفته؟”

“شاید. کی میدونه؟ میدونی، یک پرنسس همیشه زندگی آسونی نداره.” خندیدم. “ولی الیزابت باهوشه. فکر می‌کنم هر چیزی که در زندگی بخواد رو به دست بیاره. حالا بیا تا آفتاب می‌درخشه بریم بیرون. نامه‌های دیگه رو با خودمون می‌بریم.”

از باغچه به طرف رودخانه قدم زدیم. اونجا روی یه صندلی نشستیم و قایق‌ها رو تماشا کردیم.

مارگارت گفت: “پس جین سیمور زن سوم بود. پادشاه کی باهاش ازدواج کرد؟”

“درست ده روز بعد از مرگ آن.”

“خیلی سریع بوده!”

“بله هنری همیشه میدونست چی میخواد. و معمولاً همه چیز رو فوری می‌خواست.”

“و جین مثل آن بولین بود؟”

“نه جین خیلی فرق میکرد. آروم و با احتیاط بود. قبل از اینکه با پادشاه ازدواج کنه، هیچ وقت باهاش تنها نبود. وقتی پادشاه به دیدنش می‌اومد، برادرش ادوارد همیشه با اون بود. و هنری از دیدن این خوشحال می‌شد. یه زن خطرناک و وحشی دیگه مثل آن نمی‌خواست.”

مارگارت پرسید: “چطور این همه اطلاعات رو درباره‌ی پادشاه و زن‌های دیگه‌اش داری؟”

با لبخند گفتم: “من سال‌های زیادی در کاخ‌ها زندگی کردم، مارگارت. و کاخ‌ها پر از آدم‌هایی هست که میان و میرن و در گوشه و کنار حرف می‌زنن و اسرار رو میگن. اگه گوش کنی، شنیدن چیزها سخت نیست.”

“پس جین آدم بهتری نسبت به آن بود؟”

“فکر می‌کنم بود. با دخترهای هنری، پرنسس ماری و پرنسس الیزابت، خیلی مهربون بود. برای هر دوی اونها مثل مادر بود. جین هم باهوش بود و سریع یاد گرفت به حرف‌های هنری گوش بده. سعی نمی‌کرد بهش بگه چیکار کنه. و با موهای قهوه‌ای و صورت سفیدش خیلی متفاوت‌تر از آن بولین بود.”

“و پادشاه چی؟ اون موقع هنوز هم خوش‌قیافه بود؟”

“آه، نه یواش یواش داشت چاق میشد و صورتش درست مثل یک سیب زمینی بزرگ بود! نه مثل عکس توی کاخ وایتهال.”

مارگارت پرسید: “ولی خوشحال بود؟”

“بله. فکر می‌کنم واقعاً جین رو دوست داشت و البته اون هم یه پسر بچه بهش داد که الان پادشاه ما پادشاه ادوارد هست.”

“بالاخره یک پسر برای پادشاه! ولی چه اتفاقی برای جین افتاد؟ پادشاه از اون هم خسته شد، یا اون کسی بود که مُرد؟” “بله کمی بعد از تولد ادوارد مرد.”

“چقدر غم‌انگیز! یک پسر به پادشاه داد و بعد مرد.” “بیا حالا نامه رو بخونیم.” من نامه رو باز کردم و یک تکه موی قهوه‌ای از نامه بیرون افتاد. مو رو به مارگارت نشون دادم.

در حالی که مو رو لمس می‌کرد، گفت: “چه موی نرمی. موی جینه؟”

“این طور فکر می‌کنم.” شروع به خوندن کردم…

کاخ همپتون، بیست و دوم اکتبر ۱۵۳۷

هنری عزیز

دکترها و زن‌ها میگن فردا حالم بهتر میشه، ولی از صورت‌هاشون می‌فهمم که این حقیقت نداره.

نمیتونم بخوابم یا غذا بخورم و آتیش روز و شب در بدنم میسوزه. میدونم که به زودی میمیرم.

ولی بهت یه پسر دادم، هنری و حالا که میدونم ادوارد بعد از تو پادشاه میشه میتونم با خوشحالی بمیرم. هیچ وقت روزی که پادشاه میشه رو نمیبینم ولی به خدا دعا می‌کنم که یک زندگی شاد و طولانی بهش بده.

لطفاً مراقب ادوارد عزیز من باش و از من بهش بگو. این هم یه تیکه از موی من. یک هدیه کوچیک از مادر در حال مرگ به نوزاد پسرش.

به قدری بیمارم که نمیتونم بیشتر بنویسم و باید خداحافظی کنم. زن دوستدار تو و ملکه جین.

نامه رو گذاشتم کنار و به مارگارت نگاه کردم. “میبینی، وقتی بچه به دنیا اومد، روزگار خیلی سختی داشت. سه روز و دو شب طول کشید تا بچه به دنیا بیاد. بیچاره جین خیلی خسته و بیمار بود. ۱۲ روز بعد از نوشتن این نامه مرد.”

مارگارت گفت: “چقدر وحشتناک.” دوباره موی جین رو لمس کرد. “و پادشاه غمگین بود؟”

“آه، بله. خیلی غمگین بود. خودش رو هفته‌ها در کاخ حبس کرد. کل انگلیس غمگین بودن و تمام کلیساهای کشور برای ملکه جین بیچاره دعا می‌کردن. در ویندسور خاک شد و هنری الان کنار اون خاک شده.”

درست همون موقع، عمو ویلیام اومد پشت سر ما.

گفتم: “آه، عمو. بیا بریم ناهار بخوریم.”

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FOUR

Jane Seymour

People say that Princess Elizabeth is very clever,’ said Margaret. ‘Is that true, my lady?’

‘Yes, it is. She’s only thirteen years old, but she can read and write in four languages already.’

Margaret’s face was sad. ‘I only know one language,’ she said. ‘And I can’t read or write it.’

‘But you have a mother and father who are alive,’ I said quickly. ‘You don’t have enemies who watch you all the time, or who want to send you far away to marry a stranger. perhaps an old man who drinks too much, and keeps a mistress!’

‘Will that happen to Princess Elizabeth’ Margaret asked, her eyes round.

‘Perhaps. Who knows? A princess doesn’t always have an easy life, you know.’ I laughed. ‘But Elizabeth is clever. I think she’ll get what she wants in life. Now, let’s go outside, while the sun is shining. We’ll take the next letter with us.’

We walked down through the garden to the river. There we sat on a seat and watched the boats.

‘So Jane Seymour was the third wife,’ said Margaret. ‘When did the King marry her?’

‘Just ten days after Anne’s death.’

‘That was very quick!’

‘Yes, Henry always knew what he wanted. And he usually wanted things immediately.’

‘And was Jane the same as Anne Boleyn?’

‘No, Jane was very different. She was quiet and careful. Before she married the King, she was never alone with him. Her brother Edward was always with her when the King came to visit. And Henry was pleased to see that. He didn’t want another wild and dangerous wife like Anne.’

‘How do you know so much about the King and his other wives’ asked Margaret.

‘I have lived for many years in palaces, Margaret,’ I said, smiling. ‘And palaces are full of people, coming and going, talking in comers, telling secrets. If you listen, it’s not difficult to learn things.’

‘So was Jane a nicer person than Anne?’

‘I think she was. She was very kind to Henry’s daughters, Princess Mary and Princess Elizabeth. She was like a mother to both of them. Jane was clever too, and she quickly learnt to listen to Henry. She didn’t try to tell him what to do. And with her brown hair and white face, she also looked very different to Anne Boleyn.’

‘And what about the King at this time? Was he still handsome?’

‘Oh no, he was beginning to get fat and his face was just like a big potato! Not like the picture in Whitehall Palace.’

‘But was he happy’ asked Margaret.

‘Yes, I think he really loved Jane. And of course, she also gave him a baby boy, who is now our King Edward.’

‘A son at last for the King! But what happened to Jane? Did he get tired of her too, or was she the one who died?’ ‘Yes, she died soon after Edward was born.’

‘How sad! She gave the King a son and then she died.’ ‘Let’s read the letter now.’ I opened it and a piece of brown hair fell out. I showed it to Margaret.

‘What soft hair,’ she said, touching it. ‘Is it Jane’s?’

‘Yes, I think so.’ I began to read.

Hampton Court Palace 22nd October 1537

Dear Henry

The doctors and my women tell me that I shall feel better tomorrow, but I can see in their faces that it is not true.

I cannot sleep or eat, and a fire burns in my body day and night. I know that I shall soon be dead.

But I have given you a son, Henry, and I can die happy, knowing that Edward will be King after you. I will never see the day when he becomes King, but I pray that God will give him a long and happy life.

Please look after dear Edward and tell him all about me. Here is a piece of my hair. a small present from a dying mother to her baby son.

I am too ill to write more and must say goodbye. Your loving wife and queen Jane.

I put the letter away, and looked at Margaret. ‘She had a very difficult time when the baby was born, you see. It took three days and two nights before the baby arrived. Poor Jane was very tired and ill. She died twelve days later, very soon after this letter.’

‘How terrible,’ said Margaret. She touched the piece of Jane’s hair again. ‘And was the King sad?’

‘Oh yes. He was very unhappy. He shut himself away in the palace for weeks. All England was sad, and every church in the country said prayers for poor Queen Jane. She was buried at Windsor, and Henry is now buried next to her.’

Just then Uncle William came up behind us.

‘Ah, Uncle,’ I said. ‘Let’s go in and have some lunch.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.