سرفصل های مهم
برادرهای ماوگلی
توضیح مختصر
بچهی یه آدم با گرگها زندگی میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
برادرهای ماوگلی
یک عصر خیلی گرم در تپههای سیوانی در هند جنوبی گرگ پدر از استراحت روزانهاش بیدار شد . گرگ مادر با چهار تا تولهاش کنارش دراز کشیده بود.
گرگ پدر گفت: “وقتشه دنبال غذا بگردم و بلند شد تا غار رو ترک کنه.
صدایی گفت: “موفق باشی.” شغال تاباکوئی بود که همه چیز و همه چیز میخوره، حتی تیکه پارچههای کهنهی روستاها رو. گرگهای هند دوستش ندارن، چون دردسر درست میکنه و داستانهای بدی دربارشون میگه.
تاباکوئی گفت: “شره خان ببر میاد اینجا دنبال غذا بگرده.”
گرگ پدر داد کشید: “نمیتونه. طبق قانون جنگل قبل از اینکه برای شکار بیاد اینجا، باید به ما بگه.”
تاباکوئی گفت: “پای شره خان عیب داره، بنابراین فقط میتونه گاو بکشه. در روستای نزدیکش آدمها عصبانی شدن. به همین خاطر میاد، تا در مکانی جدید شروع به شکار کنه. گوش کن الان میتونی صداش رو بشنوی.”
گرگ پدر گفت: “حیوون احمقیه و به صدای عصبانی ببری که غذا نخورده گوش داد. “حالا دیگه کسی چیزی برای خوردن تو جنگل پیدا نمیکنه.”
تاباکوئی گفت: “ولی شره خان امشب آدم شکار میکنه، نه حیوان.”
“قانون جنگل میگه حیوانها نباید آدم شکار کنن، چون کشتن آدمها، آدمهایی با تفنگ میاره. بعد همه در جنگل به خطر میفتن.”
پدر و مادر گرگ به صدای شره خان که در جنگل زیاد دور نبود، گوش دادن. بعد، یکمرتبه، صدایی از خیلی نزدیکتر شنیدن.
یه آدمه.
“تولهی یه آدم. ببین!”گرگ پدر گفت:
و جلوشون بچهای ایستاده بود که تازه راه میرفت. به گرگ پدر نگاه کرد و خندید.
“این تولهی آدمه؟گرگ مادر پرسید:
قبلاً ندیده بودم. بیارش اینجا.”
بچه، کوچیک و بدون لباس راهش رو از وسط تولهها باز کرد تا به گرگ مادر برسه. مادر گفت: “ببین میخواد با بقیه غذا بخوره.”
گرگ پدر گفت: “قبلاً شنیده بودم از این اتفاقها میفته.
ولی تا الان ندیده بودم. نگاش کن. نمیترسه.”
یکمرتبه، تاریک شد و شره خان داشت سر بزرگش رو از دهانهی غار میاورد تو.
گرگ پدر گفت: “شره خان، از اینکه اومدی ما رو ببینی خوشحالیم “ ولی چشمهاش عصبانی بودن. “چی میخوای؟”
شره خان گفت: “دنبال تولهی آدم میگردم. پدر و مادرش فرار کردن. بدینش به من.”
گرگ پدر میدونست شره خان نمیتونه وارد غار بشه، چون خیلی بزرگ بود.
گفت: “تولهی آدم متعلق به ماست. گله، گرگهای دیگه و من تصمیم میگیریم. اگه بخوایم بکشیمش، ما میکشیمش، نه تو.”
“تولهی آدم مال منه! این منم، شره خان، که حرف میزنه!” و صدای غرش شره خان غار رو پر کرد.
“نه!
صدای عصبانی گرگ مادر اومد:
تولهی آدم مال منه! ما نمیکشیمش. زنده میمونه تا با گرگهای دیگه بدوه و پسر من بشه. حالا برو، قاتل ماهی، تولهخور! برو!”
شره خان رفت. میدونست نمیتونه با گرگ مادر تو غار مبارزه کنه. “ولی یه روز این تولهی آدم مال من میشه، ای دزدها!” از تو جنگل داد زد:
“واقعاً میخوای نگهش داری، مادر؟”گرگ پدر گفت:
“نگهش دارم؟گرگ مادر گفت:
بله. اون تنها و گرسنه شب اومد اینجا، ولی نمیترسید.
بله، نگهش میدارم. و اسمش رو میذارم ماوگلی قورباغه.”
“ولی گرگهای دیگهی گله چی میگن؟”
طبق قانون جنگل، تمام تولههای گرگ وقتی تونستن راه برن باید بیان توی گله.
گرگها با دقت به تولهها نگاه میکنن.
بعد تولهها آزادن همه جا بدون، چون تمام گرگهای بالغ اونها رو میشناسن و بهشون حمله نمیکنن.
وقتی چهار تا توله گرگ تونستن کمی بدون، گرگ پدر اونها، ماوگلی و گرگ مادر رو به دیدن گله برد. اینجا صدها گرگ، از دستهی گرگها هر ماه وقتی ماه کامل میشه گرد هم میان.
رهبر گله آکلا بود، یگ گرگ خاکستری بزرگ. هر توله گرگ جدید میومد و جلوش میایستاد و آکلا میگفت: “خوب نگاه کنید، گرگها،
خوب نگاه کنید!”
در آخر، گرگ پدر، ماوگلی رو به داخل دایرهی گرگها هل داد. بعد از توی درختهای بیرون دایره صدای شره خان رو شنیدن.
“توله آدمیزاد مال منه. بدینش من!”
آکلا حرکت نکرد، فقط گفت: “خوب نگاه کنید! کی از عوض این توله آدمیزاد حرف میزنه؟ دو صدا که پدر و مادرش نیستن باید از عوضش حرف بزنن.”
فقط یک حیوان دیگه وجود داره که میتونه به این گردهمایی گرگها بیاد- بالو خرس خوابآلوی قهوهای. کارش یاد دادن قانون جنگل به توله گرگهاست.
صدای ژرف بالو اومد من از عوض توله آدمیزاد حرف میزنم. بذارید با گله بدوه. من خودم یادش میدم.”
آکلا گفت: “یه صدای دیگه هم باید عوضش حرف بزنه.” یه حیوون دیگه بی سر و صدا پرید توی دایره. باقرا پلنگ بود به سیاهی شب، باهوش، قوی و خطرناک.
“آکلا، اجازه میدی صحبت کنم؟باقرا به آرومی گفت:
قانون جنگل میگه میشه زندگی یه توله رو خرید. کشتن تولهی آدمیزاد بده. نمیتونه آسیبی به شما بزنه. بذارید با شما زندگی کنه، و من یه گاو چاق و چله و تازه کشته شده به شما میدم که در همین نزدیکیها در جنگل افتاده.” صدای گرگها تکرار کرد: “بذار زنده بمونه.” همیشه گرسنه بودن و میخواستن گاو مرده رو داشته باشن. کمی بعد رفتن و فقط آکلا، باقرا، بالو، و خانوادهی گرگ ماوگلی موندن. غرشهای عصبانی شره خان رو در شب میشنیدن.
آکلا گفت: “خوبه. آدمها باهوشن. شاید وقتی این تولهی آدمیزاد بزرگ شد، بهمون کمک کنه.” به گرگ پدر گفت: “ببریدش و خوب بهش آموزش بدید.”
و به این ترتیب، به خاطر حرف خوب بالو، و هدیهی گاو، ماوگلی حالا متعلق به گلهی گرگ سیوانی بود.
داستان زندگی ماوگلی بین گرگها کتابهای زیادی رو پر کرده، ولی حالا باید ده، یازده سال جلوتر بریم. گرگ پدر، بالو، و باقرا ماوگلی رو خوب آموزش دادن و اون همه چیز رو دربارهی جنگل یاد گرفت. معنای هر صدا از درختها، آواز پرندهها، هر صدای آب رو میدونست. یاد گرفت مثل میمونها از درختها بالا بره، مثل ماهی تو رودخونه شنا کنه، و به باهوشی هر حیوانی در جنگل غذاش رو شکار کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Mowgli’s brothers
One very warm evening in the Seeonee hills in Southern India, Father Wolf woke up from his day’s rest.
Next to him lay Mother Wolf, with their four cubs beside her.
‘It’s time to look for food,’ said Father Wolf, and he stood up to leave the cave.
‘Good luck,’ said a voice. It was the jackal, Tabaqui, who eats everything and anything, even pieces of old clothes from the villages.
The wolves of India do not like him, because he runs around making trouble and telling bad stories about them.
‘Shere Khan, the tiger, is coming to look for food here,’ said Tabaqui.
‘He can’t,’ cried Father Wolf. ‘By the Law of the Jungle he must tell us first, before he comes here to hunt.’
‘Shere Khan has a bad leg, so he can kill only cows. In the village near him the people are angry. That is why he is coming here - to start hunting in a new place. Listen, you can hear him now,’ said Tabaqui.
‘He is a stupid animal,’ said Father Wolf, and he listened to the angry noise of a tiger who has not eaten. ‘No one will find anything to eat in the jungle now.’
‘But Shere Khan is hunting man, not animal, tonight,’ said Tabaqui.
The Law of the Jungle says that animals must not hunt man, because man-killing brings men with guns. Then everybody in the jungle is in danger.
Father and Mother Wolf listened to Shere Khan in the jungle not far away. Then, suddenly, they heard a noise much nearer to them.
‘It’s a man. A man’s cub. Look!’ said Father Wolf. And there in front of them stood a baby who could just walk. He looked up at Father Wolf and laughed.
‘Is that a man’s cub?’ asked Mother Wolf. ‘I have never seen one. Bring it here.’
The baby, small and with no clothes, pushed its way between the cubs to get near to Mother Wolf. ‘Look,’ she said, ‘he is taking his meal with the others.’
‘I have heard that this has happened before,’ said
Father Wolf, ‘but I have never seen it until now. Look at him. He is not afraid.’
Suddenly, it was dark, and Shere Khan was pushing his great head in through the mouth of the cave.
‘We are pleased that you visit us, Shere Khan,’ said Father Wolf, but his eyes were angry. ‘What do you need?’
‘I am hunting a man’s cub,’ said Shere Khan. ‘It’s father and mother have run away. Give it to me.’
Father Wolf knew that Shere Khan could not get inside the cave because he was too big.
‘The man’s cub belongs to us,’ he said. ‘The Pack - the other wolves and I - will decide. If we want to kill him, we will kill him, not you.’
‘The man’s cub belongs to me! It is I, Shere Khan, who speaks!’ And Shere Khan’s roar filled the cave with noise.
‘No!’ came the angry voice of Mother Wolf. ‘The man’s cub belongs to me! We will not kill him. He will live, to run with the other wolves, to be my son. Now go away, fish-killer, eater of cubs! Go!’
Shere Khan went. He knew that he could not fight Mother Wolf in the cave. ‘But I will have this man-cub one day, you thieves!’ he shouted from the jungle.
‘Do you really want to keep him, Mother?’ said Father Wolf.
‘Keep him?’ said Mother Wolf. ‘Yes. He came here by night, alone and hungry, but he was not afraid.
‘Yes, I will keep him. And I will call him Mowgli, the frog.’
‘But what will the other wolves of the Pack say?’
By the Law of the Jungle all wolf-cubs must come to the Pack when they can walk.
The wolves look at the cubs carefully.
Then the cubs are free to run anywhere because all the adult wolves know them and will not attack them.
When the four wolf-cubs could run a little, Father Wolf took them and Mowgli and Mother Wolf to the Meeting Rock. Here, the hundred wolves of the Wolf-Pack met every month when the moon was full.
The leader of the Pack was Akela, a great grey wolf. Each new wolf-cub came to stand in front of him and Akela said, ‘Look well, O Wolves. Look well!’
At the end, Father Wolf pushed Mowgli into the circle of wolves. Then from the trees outside the circle they heard the voice of Shere Khan.
‘The man-cub belongs to me. Give him to me!’
Akela did not move but said only, ‘Look well! Who speaks for this man-cub? Two voices, who are not his father and mother, must speak for him.’
There is only one other animal who can come to these wolf-meetings - Baloo, the sleepy brown bear. His job is to teach the Law of the Jungle to the wolf-cubs.
‘I speak for the man-cub,’ came Baloo’s deep voice. ‘Let him run with the Pack. I myself will teach him.’
‘We need another voice to speak for him,’ said Akela. Silently, another animal jumped down into the circle. It was Bagheera the panther, black as the night, clever, strong, and dangerous.
‘O Akela, will you let me speak?’ said Bagheera softly. ‘The Law of the Jungle says it is possible to buy the life of a cub.
It is bad to kill a man-cub. He cannot hurt you. Let him live with you, and I will give you a fat cow, newly killed, which lies in the jungle not far away.’ The voices of the wolves replied, ‘Let him live.’
They were always hungry and they wanted to get the dead cow. Soon they went away, and there were only Akela, Bagheera, Baloo, and Mowgli’s wolf family left.
They could hear the angry roars of Shere Khan in the night.
‘It is good,’ said Akela. ‘Men are clever. Perhaps this man-cub will help us when he is older. Take him away,’ he said to Father Wolf, ‘and teach him well.’
And so, because of Baloo’s good word and the present of a cow, Mowgli now belonged to the Seeonee Wolf-Pack.
The story of Mowgli’s life among the wolves fills many books, but we must jump ten or eleven years now. Father Wolf, Baloo, and Bagheera taught Mowgli well, and he learnt everything about the jungle.
He knew the meaning of every sound in the trees, of every song of the birds, of every splash in the water.
He learnt to climb trees like a monkey, to swim in the rivers like a fish, and to hunt for his food as cleverly as any animal in the jungle.