سرفصل های مهم
نبرد روی صخره
توضیح مختصر
ماوگلی جنگل رو ترک میکنه تا بره پیش آدمها.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح خیلی ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
نبرد روی صخره
ماوگلی همیشه به اجتماع گلهی گرگها میرفت، و روزی چیز جدیدی اونجا یاد گرفت. اگه سخت به گرگها نگاه میکرد، گرگها نمیتونستن به چشمهاش نگاه کنن و جای دیگه رو نگاه میکردن. ماوگلی فکر میکرد این خیلی بامزه است نمیفهمید چرا با گرگها فرق داره.
کل جمعیت جنگل دوستانش بودن، ولی البته نه شره خان. گرگ مادر بهش گفته بود ببر میخواست اونو بکشه. “روزی تو باید شره خان رو بکشی. اگه تو اونو نکشی، اون تو رو میکشه.” ولی ماوگلی فراموش کرده بود. فقط یه پسر بچه بود، نه گرگ.
شره خان هنوز هم گاهی به اون قسمت از جنگل میاومد و آکلا الان پیرتر شده بود و زیاد قوی نبود. و شره خان با چند تا از گرگهای جوانتر دوست شده بود. و آکلا نمیتونست جلوشون رو بگیره شره خان شروع به ایجاد دردسرهایی برای ماوگلی کرده بود. با خنده به گرگهای جوون گفت: “شنیدم نمیتونید تو چشمهای تولهی آدمیزاد نگاه کنید.” و گرگهای جوون شروع به عصبانی شدن کردن.
باقرا که همه جا چشم و گوش داشت، چیزی از این شنید و به ماوگلی گفت. ماوگلی خندید ولی باقرا ادامه داد: “چشمهات رو باز نگه دار، برادر کوچولو. یادت باشه آکلا پیره و همیشه رهبر گله نمیمونه. شره خان به گرگهای جوونتر یاد داده که جای تولهی آدمیزاد پیش اونها نیست. و به زودی تو یک آدم میشی، نه تولهی آدم.”
“ولی گرگها برادرهای من هستن؟ چرا باید بخوان من رو بفرستن برم؟”
باقرا گفت: “منو نگاه کن و ماوگلی سخت از وسط چشمهاش نگاه کرد. گربه مشکی بزرگ سرش رو سریع چرخوند و گفت:
“به همین علت. من حتی نمیتونم به چشمهای تو نگاه کنم
و به همین علت هم اونها میخوان تو رو بکشن. تو باهوشی. تو آدمی.”
ماوگلی با صدای آروم گفت: “من این چیزها رو نمیدونستم.” “حالا گوش بده. روزی که آکلا نتونه گوزن رو در شکارش بکشه از راه میرسه. بعد در اجتماع بعدی گله، گرگهای جوونتر مخالف آکلا و تو خواهند بود. وقتی زمانش برسه، برو خونهی آدمها در دهکده و کمی از گل سرخشون رو بردار. اون دوست قویتری برای تو خواهد بود تا من و بالو.” گل سرخ، آتیش بود. همهی حیوانات از آتش میترسن و اسمش رو نمیگن. ماوگلی گفت: “کمی میارم. همین الان میرم و میارمش و آماده نگهش میدارم و از جنگل دوید و رفت به دهکده.
سر راهش صدای گلهی گرگها رو شنید که یه گوزن بزرگ شکار میکنن. صدای گرگهای جوانتر اومد: “بهمون نشون بده که قوی هستی، آکلا. بکشش!”
ماوگلی ایستاد و گوش داد، و تونست بشنوه که آکلا گوزن رو نکشت. فکر کرد: “پس زمان رسیده و با عجله به روستا رفت. تماشا کرد و منتظر موند کمی بعد یه بچه دید که یک ظرف آتیش تو دستش میبره. ماوگلی پرید بالا، ظرف رو از دستش گرفت و سریع فرار کرد و برگشت به جنگل. کل اون روز آتیش رو با برگها و تکههای چوب روشن نگه داشت.
عصر تاباکوئی اومد و بهش گفت که گرگها میخوان بره به اجتماع گرگها. ماوگلی خندید و رفت. وقتی رسید، دید آکلا در جای مخصوصش در بالای صخره نیست، بلکه کنارش هست. معنیش این بود که یک گرگ دیگه میتونست سعی کنه و جای آکلا رو بگیره. شره خان هم اونجا بود و همهی گرگهای جوان دورش بودن. ماوگلی با ظرف آتیش بین پاهاش نشست. باقرا کنارش نشست.
شره خان شروع به صحبت کرد و ماوگلی پرید بالا.
“جمعیت آزاد، شره خان رهبر شماست؟ یک ببر به گلهی گرگها تعلق داره؟”
شره خان شروع کرد: “هیچ گرگی روی صخره نیست “ ولی گرگهای دیگه گفتن: “بذار آکلا صحبت کنه.”
آکلا بالا رو نگاه کرد، پیر و خسته. “جمعیت آزاد، من سالهای زیادی رهبر شما بودم. در تمام این سالها هیچ گرگی در شکار نمرده. ولی اینبار نتونستم گوزنم رو بکشم. قانون جنگل میگه شما میتونید الان من رو بکشید ولی همچنین قانون میگه باید تک تک بیاید.” هیچکس حرف نزد. آکلا پیر بود، ولی هیچکس نمیخواست تنها با آکلا بجنگه.
بعد شره خان حرف زد. “په! این گرگ پیر مهم نیست. به زودی میمیره. این تولهی آدمیزاد هست که زیادی زنده مونده. بدیدنش به من.”
بیشتر گرگهای جوان با عصبانیت داد کشیدن: “یک آدم! یک آدم! یک آدم به گلهی گرگها تعلق نداره.”
آکلا گفت: “ماوگلی برادر ماست. غذای ما رو خورده. با ما خوابیده. هیچ کار اشتباهی نکرده. بزارید بره جای خودش.”
شره خان و بیشتر گرگها داد زدن: “اون یه آدمه.”
ماوگلی بلند شد ایستاد. ظرف آتش در دستش بود. خیلی عصبانی و خیلی ناراحت بود.
“شما چندین بار گفتید که من یک آدم هستم. من برادر شما بودم، ولی دیگه بهتون نمیگم برادرهام. من خودم تصمیم میگیرم زندگی کنم یا بمیرم نه شما. من یک آدم هستم و برای نشون دادن به شما گل سرخ همراهم آوردم.”
ظرف آتش رو انداخت روی زمین و کمی از آتیش ریخت بیرون. گرگها خیلی ترسیده بودن و کشیدن عقب. ماوگلی چوب بلندی به طرف آتش گرفت و چوب به روشنی شروع به سوختن کرد.
باقرا به آرومی گفت: “الان تو رهبری. کمک کن، آکلا،
اون همیشه دوست تو بود.”
ماوگلی گفت: “خوبه.” به گرگهای ترسیده نگاه کرد. “از پیش شما میرم پیش مردم خودم- دنیای آدمها. ولی اول …”
و ماوگلی رفت پیش شره خان. “این قاتل گاوها میخواست من رو بکشه. این بلاییه که آدمها سر قاتلان گاوها میارن و با چوب سوزان زد از سر شره خان. ببر خیلی ترسیده بود.
ماوگلی به شره خان گفت: “الان برو. سری بعد که بیام روی این صخره، با جسد تو خواهد بود. این رو هم بهتون بگم، برادرهای من، شما آکلا رو نمیکشید برای اینکه من این رو نمیخوام. آکلا آزاد هست زندگی کنه.”
و ماوگلی با چوب سوزانش پرید روی گرگهای جوون و همهی اونها فرار کردن. در آخر فقط آکلا، باقرا و چند تا گرگ پیر مونده بودن. بعد چیزی از درون ماوگلی رو اذیت کرد برای اولین بار در زندگیش اشک ریخت روی صورتش.
“این چیه؟ این چیه؟ دارم میمیرم، باقرا؟”
“نه، برادر کوچولو. تو یک انسان هستی و اینها اشکهای انسانی هستن. ولی تو باید بری- جنگل الان به روت بسته شده.”
ماوگلی گفت: “بله،
میرم پیش آدمها. ولی اول باید با مادرم خداحافظی کنم.” و رفت به غار و روی پوست گرگ مادر گریه کرد.
“شما که منو فراموش نمیکنید؟” ماوگلی به خانوادهی گرگش گفت:
برادرهای گرگش گفتن: “هرگز. وقتی آدم شدی، بیا پای این تپه و ما باهات صحبت میکنیم.”
گرگ پدر گفت: “زود بیا، قورباغه کوچولو چون من و مادرت داریم پیر میشیم.”
ماوگلی گفت: “مطمئناً میام و پوست شره خان رو هم میارم و میذارم روی صخرهی اجتماع.” و صبح ماوگلی تنها از تپه پایین رفت تا با اون چیزهای عجیبی که اسمشون آدم هست دیدار کنه.
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The fight at the rock
Mowgli always went to the meetings of the Wolf-Pack, and there he learnt something new one day.
If he looked hard at any wolf, the wolf could not meet his eyes and looked away.
Mowgli thought this was funny; he did not understand that he was different from the wolves.
All the Jungle-People were his friends - but not Shere Khan, of course. Mother Wolf told him that the tiger wanted to kill him. ‘
One day you must kill Shere Khan. If you don’t kill him, he will kill you.’ But Mowgli forgot. He was only a boy, not a wolf.
Shere Khan still came often to that part of the jungle. Akela was older now and not so strong, and Shere Khan made friends with some of the younger wolves.
Akela could not stop them, and Shere Khan began to make trouble for Mowgli. ‘I hear you can’t look into the man-cub’s eyes,’ he said, laughing, to the young wolves.
And the young wolves began to get angry.
Bagheera, who had eyes and ears everywhere, knew something of this and told Mowgli.
Mowgli laughed, but Bagheera went on, ‘Open your eyes, Little Brother. Remember that Akela is old and he will not always be the leader of the Pack.
Shere Khan has taught the younger wolves that a man-cub has no place with them. And soon you will be a man, not a man-cub.’
‘But the wolves are my brothers. Why will they want to send me away?’
‘Look at me,’ said Bagheera, and Mowgli looked at him hard between the eyes. The big black cat turned his head away quickly. ‘That is why,’ he said. ‘
Not even I can look in your eyes. That is why they want to kill you. You are clever. You are a man.’
‘I did not know these things,’ said Mowgli quietly. ‘Now listen. The day will soon come when Akela cannot kill his deer in the hunt.
Then at the next meeting of the Pack the younger wolves will be against Akela and against you. When that time comes, go to the men’s houses in the village and take some of their Red Flower.
That will be a stronger friend to you than I or Baloo.’ The Red Flower was fire.
All animals are afraid of it and do not call it by its name. ‘I will get some,’ said Mowgli. ‘I will go and get it now, and keep it ready,’ and he ran through the jungle to the village.
On his way he heard the sounds of the Wolf-Pack hunting a big deer. ‘Show us that you are strong, Akela,’ came the voices of the young wolves. ‘Kill it!’
Mowgli stopped and listened, and he could hear that Akela did not kill the deer. ‘So the time has come already,’ he thought, and hurried to the village.
He watched and waited, and soon he saw a child who was carrying a fire-pot. Mowgli jumped up, took the pot from him, and quickly ran away, back to the jungle. All that day he kept his fire alive with leaves and pieces of wood.
In the evening Tabaqui came and told him that the wolves wanted him at the meeting. Mowgli laughed, and went.
When he arrived, he saw that Akela was not in his special place, on top of the rock, but beside it.
That meant that another wolf could try to take Akela’s place. Shere Khan was there, too, with all the younger wolves around him. Mowgli sat down, with the fire-pot between his legs. Bagheera lay beside him.
Shere Khan began to speak and Mowgli jumped up.
‘Free People, is Shere Khan your leader? Does a tiger belong in the Wolf-Pack?’
‘There is no wolf on the rock,’ began Shere Khan, but the other wolves said, ‘Let Akela speak.’
Akela looked up, old and tired. ‘Free People, I have been your leader for many years. In all that time no wolf has died in the hunt. But this time I did not kill my deer.
The Law of the Jungle says that you can kill me now, but the Law also says that you must come one by one.’ No one spoke. Akela was old, but nobody wanted to fight Akela alone.
Then Shere Khan spoke. ‘Bah! This old wolf is not important. He will die soon. It is the man-cub who has lived too long. Give him to me.’
‘A man! A man!’ cried most of the younger wolves angrily. ‘A man does not belong in the Wolf-Pack.’
‘Mowgli is our brother,’ said Akela. ‘He has eaten our food. He has slept with us. He has done nothing wrong. Let him go to his own place.’
‘He is a man,’ cried Shere Khan and most of the wolves.
Mowgli stood up, the fire-pot in his hands. He was very angry, and very sad.
‘You have said many times that I am a man. I was your brother, but I will not call you my brothers again.
I will decide on my life or my death, not you. I am a man, and to show you, I have brought the Red Flower with me.’
He dropped the fire-pot on the ground and some of the fire fell out. The wolves were very afraid and moved back.
Mowgli held a long piece of wood in the fire and the end began to burn brightly.
‘You are the leader now,’ said Bagheera softly. ‘Help Akela. He was always your friend.’
‘Good,’ said Mowgli. He looked at the frightened wolves. ‘I go from you to my people - the world of men. But first.’ and Mowgli went to Shere Khan. ‘This killer of cows wanted to kill me.
This is what men do to killers of cows,’ and he hit Shere Khan on the head with the burning stick. The tiger was very frightened.
‘Go now,’ said Mowgli to Shere Khan. ‘The next time I come to this rock, it will be with your dead body. I tell you this also, my brothers, you will not kill Akela - because I do not want that. Akela is free to live.’
And Mowgli jumped at the young wolves with his burning stick and they all ran away.
In the end there were only Akela, Bagheera, and a few older wolves left. Then something began to hurt Mowgli inside him and, for the first time in his life, tears ran down his face.
‘What is it? What is it? Am I dying, Bagheera?’
‘No, Little Brother. You are a man, and these are men’s tears. But you must go - the jungle is closed to you now.’
‘Yes,’ said Mowgli. ‘I will go to men. But first I must say goodbye to my mother.’ And he went to the cave and cried on Mother Wolf’s coat.
‘You will not forget me?’ Mowgli said to his wolf-family.
‘Never,’ said his wolf-brothers. ‘Come to the foot of the hill when you are a man, and we will talk with you.’
‘Come soon, little frog,’ said Father Wolf, ‘because your Mother and I are getting old.’
‘I will surely come,’ said Mowgli, ‘and I will bring the coat of Shere Khan and put it on the Meeting Rock.’
And in the morning Mowgli went down the hill alone to meet those strange things that are called men.