تنها حقایق

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 138

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

تنها حقایق

توضیح مختصر

پسر سیاه‌پوستی محکوم به قتلی شده که انجام نداده ….

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی سخت

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

فقط حقایق

گرتزکی گفت: “بچه، مسئله اینه که تو اونجایی تا حقایق رو ثبت کنی. همیشه باید این رو به خاطر داشته باشی. کارت اینه. اخلاق رو بذار برای سیاستمداران.” خنده‌ی معروفش رو زد. از اون خنده‌های “هاه، هاه، هاه.” از خنده‌های فرد فلینستون.

چیزی نگفتم.

گرتزکی درحالیکه گلوش رو صاف می‌کرد تا با صدای رسمیش حرف بزنه، گفت: “حقایق، حقایق، حقایق … می‌دونی. آخرین غذای درخواستی زندانی برگر گوشت دوبله بود با تمام مخلفات (مایونز و سس خردل) سیب‌زمینی سرخ کرده، مرغ سرخ‌شده (خوب پخته)، کیک شکلاتی، یک بستنی بزرگ وانیلی و شش بطری نوشابه. این چیزیه که عموم مردم میخوان بدونن. در روزنامه‌ها خریدار داره و کسی رو هم ناراحت نمی‌کنه.”

گرتزکی مکث کرد تا نفس بکشه و من فرصتی به دست آوردم تا از پنجره به بیرون، به ییلاقات در حال گذر در هر دو طرف بزرگراه US-190 نگاه کنم جاده‌ای که از لیوینگستون تا هانتسویل می‌رفت. ساعت ۴ بود، در یک بعد از ظهر ماه آگوست و گرما کم کم داشت از بین می‌رفت. ما در راه یک اعدام بودیم- برای تماشای مردی که به جرم قتل اعدام می‌شد. اعدام ساعت شش بود.

آرامش زیاد دوام نیاورد. “و مهم‌تر از همه، بچه” گرتزکی دست راستش رو از روی فرمان برداشت و انگشت‌هاش رو جلوی صورتم تکون داد “این واقعیته که جکسون موی دماغمون نمیشه.”

لین جکسون سردبیر روزنامه لیوینگستون بود. خیلی وقت نبود که می‌شناختمش، ولی می‌تونستم منظور گرتزکی رو بفهمم. یک مرد خوب و یک سردبیر خوب بود، ولی اون رو موی دماغمون نکردن به نظر ایده‌ی خوبی بود.

من تازه یک ماه قبل به عنوان خبرنگار تازه‌کار در روزنامه شروع به کار کرده بودم. واقعیت رو بهتون بگم، این شغل اولین انتخاب من نبود. ولی تازه از کالج بیرون اومده بودم و گیر آوردن کار خبرنگار تازه‌کار سخت بود،

و من بدجور به شغل نیاز داشتم.

بابام چند سال قبل مرده بود و مامانم چیزهای زیادی از دست داده بود تا من کالج رو تموم کنم و دیگه نمی‌تونستم پولی ازش بگیرم. بنابراین در تگزاس بودم. دوستانم حیرت‌زده شده بودن. “واو، لیزا تگزاس! گفتن:

با سیاتل فرق داره.” خوب، این انکار نداشت. کلی فرق داشتن. به عنوان مثال، زیاد بارون نمی‌بارید.

مردی که در روزنامه‌ی لیوینگستون بیشتر از همه باهاش کار می‌کردم، رون گرتزکی بود. گرتزکی خبرنگار ارشد بود. حدوداً پنجاه و پنج ساله بود و سی پوند اضافه وزن داشت تقریباً ظاهر معمول یک خبرنگار آب‌دیده. همه اینها رو دو بار دیده. اون هرگز قصد سردبیری نداشت به اندازه‌ی کافی انگیزه و استعداد نداشت. برای گرتزکی سال‌های پیش رو برای بازنشستگی هم همونطور بود. دوست داشت بگه: “بچه خانم، سه تا: ازدواج‌، زورگیری، و قتل این شغل درباره‌ی این چیزهاست.” “اِ، آره؟من باهاش شوخی می‌کردم:

و اعدام چی؟” در بیست سالی که در روزنامه بود، بیش از سیصد اعدام رو پوشش داده بود.

و اگه این برای آب‌دیده و محکم کردن یک مرد کافی نباشه، نمی‌دونم چی می‌تونه باشه.

حالا گرتزکی من رو با ماشین می‌برد تا اولین اعدامم رو ببینم.

لن جکسون بهش گفت: “بهتره اولین بار ببریش، رون. بهش نشون بده چطور پیش میره. دستش رو بگیر اگه متوجه منظورم بشی که چی میگم.” جکسون طوری نگاهم کرد که انگار نیاز به کمک داشته باشم هر چی بشه من یک زنم. و یک زن جوون. ایده این بود که بعد از بار اول، خودم تنهایی اعدام‌ها رو پوشش بدم. گرتزکی تنهام میذاشت. شاید جکسون عقیده داشت گرتزکی به اندازه‌ی کافی کار کرده و کم کم داره تحت تأثیر قرارش میده. من احساس می‌کردم برای این خیلی دیر شده.

گرتزکی درحالیکه هنوز با انگشتش اشاره می‌کرد، گفت: “آره بچه فقط یادت باشه این یاروها چیکار کردن. مجرمن.”

وقتی گرتزکی یک دستش رو از روی فرمان برداشت و همبرگری که برای سفر خریده بود رو باز کرد و شروع به خوردن کرد، مکثی شد. این به من زمان داد تا به پیرسون، مردی که قرار بود امروز زندگیش رو از دست بده فکر کنم. اولین‌ بار تقریباً سه هفته قبل در صف مرگ دیده بودمش. چند هفته قبل از تاریخ تعیین شده اجازه میدن مطبوعات برن داخل و با مردی که قراره اعدام بشه حرف بزنن. گرتزکی گفت: “می‌تونی این کار رو تنها انجام بدی، بچه. تمرین خوبیه. بنابراین رفتم و با اضطراب با آدم‌هایی از هانتس ویل اکو و اسوسیتد پرس در صف منتظر موندم. بالاخره نوبت من شد و حدود ۴۵ دقیقه با پیرسون وقت داشتم.

گری پیرسون مرد سیاه‌پوستی از هاستون بود. می‌گفتن دزدیه که روزی دیوانه شده و به یک قاضی شلیک کرده. داستان این بود که پیرسون وارد خونه‌ی قاضی در یک محله‌ی خوب شهر شده. قاضی خونه بوده و باعث سورپرایز شدن پیرسون شده. پیرسون آروم به من گفت: “من این کار رو نکردم.” گرتزکی به من هشدار داده بود که آدم‌های صف مرگ اغلب به خبرنگاران میگن که مجرم نیستن. من چیزی نگفتم و به نشون ندادن هیچ احساسی از خودم تمرکز کردم. پیرسون ادامه داد: “من بدشانس بودم که اون مرد قاضی بود و بدشانس بودم که من سیاهپوست هستم.”

بله، همونطور که مشخص شد بدشانس بود. میانگین مدت زمان سپری شده در صف مرگ ده و نیم ساله و

پیرسون این دوره رو سپری کرده بود. وقتی این جرم اتفاق افتاد ۱۷ ساله بود. خوندم که در بیشتر کشورها این سن رو برای اعدام، صغیر و زیر سن قانونی در نظر میگیرن، ولی اینجا نه. سعی کردم این واقعیت ناراحت کننده رو از ذهنم بیرون کنم. ولی این یک واقعیته.

گفتم: “پس اگه تو این کار رو نکردی، کی کرده؟”

گفت: “نمی‌دونم. واقعاَ نمی‌دونم. تنها چیزی که می‌تونم بهت بگم، اینه که من نبودم. من وارد خونه شدم و پیرمرد رو پریشان و مضطرب کردم ولی وقتی اومدم بیرون زنده بود. قسم میخورم.”

“ولی … “

پیرسون توضیح داد: “پلیس یک ساعت یا کمی بعدتر من رو گرفت. کمی وسایل از خونه قاضی بیکر همراهم بود و قاضی مرده بود. کی اون رو کشته؟ حتماً من بودم.”

کمی بیشتر حرف زدیم. پیرسون آروم بود و احساساتی نبود. وقتی آرامش و خونسردیش رو یادداشت می‌کردم، گفت: “بله، خانوم. فکر می‌کنم ده یا ده و نیم سال وقت کافی بهتون میده که با این فکر که قراره بمیرید کنار بیاید.”

آه کشید.

ادامه داد: “من همه‌ی اینها رو پشت سر گذاشتم. خیلی گریه کردم، خانوم. التماس کردم و حتی جنگیدم. حالا انگار استعفا دادم.” دوباره آه کشید. “دیگه اعتمادی به تجدید نظرها ندارم. گمان می‌کنم وقت مُردنه.”

در آخر مصاحبه گفتم: “ولی میگی این کار رو نکردی. اگه این واقعیت داشته باشه، باید بجنگی!”

با یک جور نگاه ملایم و هوشمندانه صاف به من نگاه کرد و گفت: “باور کن، خانوم، اونها من رو به خاطر این قتل می‌کشن. برام مهم نیست واقعیت چیه.”

وقتی گرتزکی بعد از مصاحبه اومد دنبالم

به قدری میلرزیدم که مجبور شد من رو ببره نوشیدنی بخورم. وقتی نشستیم و در باری در مرکز شهر بوربرن خوردیم، گفت: “بچه، این برای اولین بار برای همه‌ی ما اتفاق میفته. به زودی برات مثل هر شغل دیگه‌ای میشه.”

وقتی کنیاک قوی رو می‌خوردم، دست‌هام هنوز میلرزیدن گفتم: “ولی اون میگه این کار رو نکرده، رون و به نظر داره حقیقت رو میگه.”

گرتزکی سرش رو تکون دد

“همیشه این کار رو می‌کنن، بچه همیشه این کار رو می‌کنن.

و یادت باشه که تو زن جوانی هستی فقط میخواست باهاش همدردی بشه.”

چیزی که گرتزکی گفت واقعیت داشت. مردهای صف مرگ اغلب میگن بی‌گناه هستن. چی برای از دست دادن دارن؟ ولی به هر حال، بعد از صحبت کردن با پیرسون شک‌های زیادی در ذهنم بود و در گزارشم هم نوشتمشون. گزارشم رو به گرتزکی نشون دادم. سرفه کرد و قهوه همه جا پخش شد.

گفت: “توصیه‌ی من رو میخوای، بچه؟ برگرد و دوباره بنویسش! جکسون این رو پرت میکنه سرت. «پیرسون بی‌گناهه؟» آه! می‌خوای کارت رو از دست بدی؟”

“ولی واقعیت چی؟”

“واقعیت؟” گرتزکی خندید. “فکر می کنی تو میدونی واقعیت چیه، بچه؟ این یه راه مطمئن برای تو خیابون بودنته!”

بنابراین، در آخر، یک گزارش نوشتم که چیز زیادی در بر نداشت. از جکسون میترسیدم از از دست دادن شغلم میترسیدم. و به هر حال ممکن بود حق با گرتزکی باشه. خیلی حس بدی داشتم، ولی فهمیدم که اگه واقعاً می‌خوام به عنوان یک خبرنگار شغلی داشته باشم، باید قبل از اینکه افکار واقعیم رو بنویسم، باید برای خودم اسم و رسمی دست و پا کنم.

و حالا اینجا تو راه بودم که برم و مرگ پیرسون رو ببینم. به این فکر کردم که آخرین غذاش رو خورده یا نه. گفتن فقط یک مرد گناهکار بود که یک غذای مفصل سفارش داده اگه مرد بی‌گناه باشه، نمیتونه چیزی بخوره.

گرتزکی همبرگر رو تموم کرد و دهنش رو با پشت دستش پاک کرد. غر زد که: “به قربانی و به خانواده‌ی قربانی فکر کن. تو این پمپ بنزین توقف می‌کنیم، بچه. به بنزین نیاز داریم و من باید برم دستشویی.”

بوئیک رو کنار پمپ در ایستگاه بنزین اکسون نگه داشت. یک مرد جوان با موهای کم پشت و بلند مشکی اومد باک رو پر کنه. گرتزکی از ماشین پیاده شد و به طرف دستشویی کنار ساختمان رفت. رادیو رو روشن کردم.

گرتزکی گفته بود؛ به خانواده‌ی مجرم فکر کن. جایی خونده بودم که خانواده‌ی مجرم اغلب میخوان مردی که قراره اعدام بشه، بیشتر رنج بکشه. میگن یک تزریق کشنده یک مرد رو خیلی سریع میکشه. زن قاضی ۲۰ سال قبل مرده بود ولی یک پسر داشت، جان و یک دختر، کیتی.

جان بیکر مثل پدرش وکیل بود. در واقع یکی از وکلای برتر هاستون بود و یک مرد قدرتمند. اطمینان حاصل کرده بود که قاتل پدرش مجرم شناخته بشه. بیکر همیشه در تلویزیون درباره‌ی این حرف می‌زد که برقراری عدالت چقدر مهمه و مصمم بود که اعدام پیرسون رو ببینه. امروز اونجا میشینه، پشت شیشه‌ی یکی از اتاق‌های تماشا و مثل من مرگ یک مرد رو تماشا می‌کنه. به کیتی بیکر فکر کردم. هیچکس مدتی طولانی اون رو ندیده بود. می‌گفتن رفته اروپا زندگی کنه. هیچ خبرنگاری نتونسته نزدیکش بشه.

من برگه اطلاعات برای خبرنگاران رو از جیب کتم بیرون آوردم. نوشته بود: داروهای مورد استفاده در تزریق کشنده: سدیم تیوپنتال (شخص رو به خواب میبره)، پانکرونیوم برومید (ماهیچه‌ها رو ریلکس میکنه و شش‌ها رو از هم می‌پاشه)، پتاسیم کلراید (جلوی تپش قلب رو میگیره). زندانی معمولاً تقریباً هفت دقیقه بعد از شروع تزریق کشنده، کشته میشه. هزینه داروی هر اعدام ۸۶.۰۸ دلار هست.

دیدن این که دارویی به ارزش ۸۶ دلار به یک مرد تزریق بشه و اون رو تا ابد به خواب ببره، چه حسی داره؟

گرتزکی درحالیکه کمربند شلوارش رو می‌بست، از دستشویی برگشت. پرسید: “چی داری میخونی؟” و به برگه‌ی اطلاعات نگاه کرد.

“آه، آره … ولی خوش‌شانسی، بچه. از کشتن با شوک برقی خیلی تمیزتره.”

گفتم: “آره، خوبه. من تمیزی رو دوست دارم.”

“نه اینکه تا حالا دیده باشم کسی با شوک الکتریکی مرده باشه.

گرتزکی درحالیکه این اظهار نظر رو نادیده می‌گرفت، ادامه داد:

قبل از دوران من بود. ولی میتونی تصور کنی.”

سعی کردم تصور نکنم. فکر کردن به تزریق کشنده به اندازه‌ی کافی بد بود

“پس دیدن یک مرد که درست ۱۰ متر با فاصله از تو به تخت بسته شده و کشته میشه چطوریه؟” . از گرتزکی پرسیدم:

گرتزکی در حالی که پشت فرمون می‌نشست و کمربندش رو می‌بست، گفت: “خب، مثل یک مراسمه، بچه. توضیحش سخته. در واقع زیاد احساساتی نیست. مشکلی برات پیش نمیاد.”

ادامه داد: “به هر حال، کشتن نیست، بچه. اعدام کردنه. کشتن کاریه که اون کرده، اون پیرسون.”

آه، آره. گاهی متوجه تفاوت شدن برام سخته.

“کشتن همیشه کشتن نیست؟”ازگرتزکی پرسیدم:

گاهی نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم.

گرتزکی گفت: “خوب حالا بچه، این خیلی فیلسوفانه است. مَرده رفته بیرون و یک نفر رو کشته. هیچکس مجبورش نکرده بود این کار رو بکنه باید مسئولیتش رو قبول کنه.”

گرتزکی دستش رو دراز کرد تا ماشین رو روشن کنه. یک‌مرتبه در عقب بوئیک باز شد و یک نفر پرید صندلی عقب. من که از این حرکت آنی شوکه شده بودم، برگشتم و از دیدن یک زن جوان لاغر بیشتر هم شوکه شدم تیشرت آبی روشن و شلوار جین پوشیده بود. شاید ۲۸-۹ ساله می‌شد. از ناکجا آباد پیدا شد. یک جورهایی به نظرم آشنا می‌رسید.

زن به من گفت: “برگرد جلو.” بعد به گرتزکی گفت: “و تو هم برون. سعی نکن کاری بکنی، وگرنه مغزت رو از هم میپاشم.” یک لهجه‌ی خفیف تگزاسی داشت. شلیک نکرد، ولی طوری صحبت کرد که انگار جدیه.

من متوجه شدم که زن هر دو دستش رو پایین گرفته تا از پنجره‌ی ماشین دیده نشن. به سادگی می‌تونست یک تفنگ دستش داشته باشه.

“بجنب.گفت:

حرکت کن!” زن مضطرب به نظر می‌رسید. امیدوار بودم گرتزکی کاری که میگه رو انجام بده.

لحظه‌ای بود که به نظر هیچ اتفاقی نمی‌افتاد این لحظه در هوا معلق موند به طوری که به نظر ساعت‌ها طول کشید. از گوشه‌ی چشمم به صورت گرتزی نگاه کردم و امیدوار بودم ماشین رو روشن کنه. بالاخره گرتزکی ماشین رو روشن کرد و بوئیک رو به آرومی از پمپ بنزین خارج کرد. پرسید: “کجا میرم؟” صداش به سختی بلندتر از زمزمه بود.

“به طرف هانتسویل.”

گرتزکی به US-190 برگشت و ما دوباره به طرف هانتسویل حرکت کردیم. نگاهی به گرتزکی انداختم. صورت گرد و معمولاً صورتی رنگش، سفید خاکستری رنگ شده بود.

هنوز سعی می‌کردم بفهمم چرا زن انقدر برام آشناست. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم صورتش رو که خیلی خلاصه دیده بودم، بخاطر بیارم. به موهای کوتاه قهوه‌ای و تقریباً پسرانه‌اش فکر کردم. یک‌مرتبه جرقه‌ای از برنامه‌ی اخبار که ماه‌ها قبل، قبل از اینکه در روزنامه شروع به کار بکنم، دیده بودم به ذهنم اومد. برنامه درباره‌ی قتل قاضی بیکر بود و عکس دوران کالج کیتی بیکر، دخترش، رو نشون داد. ولی این عملاً آخرین عکسی بود که کسی ازش دیده بود. زن مسلحی که در صندلی عقب بوئیک نشسته بود، می‌تونست کیتی بیکر باشه؟

در عرض چند ثانیه جوابم رو گرفتم.

زن گفت: “مقاله‌ی شما رو خوندم، دوشیز توماس اونی که درباره‌ی پیرسون بود.”

سکوت کوتاهی شد.

گفت: “آشغال بود.”

“من، اممم … “

کیتی بیکر به وضوح و با قاطعیت گفت: “گری پیرسون پدر من رو نکشته و من مطمئنم که پیرسون این رو بهتون گفته.”

“ولی اونا همیشه همین حرف رو می‌زنن.” گرتزکی گفت:

زن گفت: “خفه شو، گرتزکی. حرف‌های زیادی برای گفتن و کار زیاد برای انجام دادن هست و ما زمان زیادی نداریم. رادیو رو روشن کن، دوشیزه توماس. اخباره.”

خوب، کیتی بیکر قطعاً می‌دونست ما کی هستیم. رادیوی ماشین رو درست به موقع برای شنیدن اخبار روشن کردم. ساعت پنج بود. یک ساعت قبل از اعدام.

گوینده‌ی اخبار گفت: “دقیقاً یک ساعت مونده گری پیرسون به خاطر قتل قاضی ویلیام اِی بیکر اعدام میشه…”

“آشغال!”

“آشغال!”

کیتی بیکر گفت:

“پس پیرسون پدرت رو نکشته؟”ازش پرسیدم:

“البته که اون نکشته!”

دختر قاضی جواب داد:

“از کجا میدونم؟ داد زد:

چون دوشیز توماس، من کشتمش!”

من چیزی نگفتم ولی شنیدم که گرتزکی تند نفس کشید.

گفت: “آه، می‌دونم به چی فکر می‌کنی. فکر می‌کنی من دیوونم! وای نه، من دیوونه نیستم. هیس! گوش کن!”

صدایی که از رادیو میومد، ادامه داد: “پسر قاضیِ مُرده، جان بیکر، امروز صبح با رادیو اچ‌بی‌سی صحبت کرد.”

بعد صدای جان بیکر اومد، واضح و قاطع گفت: “امروز روزی هست که همه منتظرش بودیم روزی که مردی که پدرم رو کشته، بالاخره به چیزی که سزاوارش هست میرسه.”

کیتی بیکر گفت: “آه، برادرم همیشه خیلی قانع‌کننده است!”

اخبار بعد پخش شد و من رادیو رو خاموش کردم.

“تو کشتیش؟” رو کردم به کیتی بیکر.

کیتی بیکر گفت: “با دقت گوش بده، دوشیز توماس چون خدا میدونه چه اتفاقی قراره بیفته و من میخوام قادر باشم داستانم رو بگم.”

ما دو کیلومتر از هاستون‌ویل، جایی که اعدام اتفاق می‌افتاد، فاصله داشتیم.

گفتم: “ادامه بده.”

شروع‌ کرد: “خوب، حقیقت اینه که پدرم مرد وحشتناکی بود یک قلدر. عادت داشت هر روز سر من و مادرم داد بزنه و ما رو بزنه. قلدریش به قدری ما رو می‌ترسوند که هر کاری می‌خواست رو انجام می‌دادیم. همون داستان قدیمیه. همه فکر می‌کردن فوق‌العاده است یک قاضی خوب و قلب و روح جامعه. و برای دنیای بیرون اینطور به نظر می‌رسید. ولی واقعیت اینه که مرد وحشتناکی بود. مادرم رو با قلدریش کشت، درست انگار تفنگ برداره و بهش شلیک کنه.” صدای کیتی بیکر آروم شد و طوری بود که انگار

میخواد گریه کنه. ادامه داد: “این اتفاق رو دیدم. هر روز خدا به هر دوی ما قلدری و گردن کلفتی می‌کرد. ازش متنفر بودم!”

“و برادرت جان چی؟”

“آه، برادر عزیزم! کیتی گفت:

برادرم همه‌ی اینها رو میدید، ولی پدرم هیچ وقت به همون شکل به اون قلدری نمی‌کرد. جان پدرم رو خیلی زیاد دوست داشت و همه‌ی کارهاش رو توجیه می‌کرد. داستان جان اینه که من و مادرم باعث اینها بودیم و یک جورهایی تقصیر اون نبود.”

به صورت خاکستری گرتزکی که مستقیم در جاده می‌روند، نگاه کردم.

کیتی بیکر آه عمیقی کشید و به داستانش ادامه داد. گفت: “پدرم مثل بیشتر جمعیت این اطراف تفنگ‌هایی نگه می‌داشت. اونها رو در اتاق مطالعه‌اش نگه می‌داشت. می‌دونستم کجا هستن کل زندگیم میدونستم.” کیتی بیکر تند تند صحبت کرد مشتاق بود داستانش رو تعریف کنه انگار قبلاً هیچکس نشنیده بود. “و چیزهای ارزشمند دیگه‌ای هم در اتاق مطالعه‌اش داشت چند تا تابلو و چنین چیزهایی.”

ادامه داد: “من ۱۹ ساله بودم، اولین سال کالج اون شب جمعه بود پدرم در اتاق مطالعه‌اش بود و طبق معمول الکل میخورد. ویسکی می‌خورد و تا ساعت نه همیشه مست میشد. حدود ساعت ۱۱:۳۰ رفتم بخوابم و گذاشتم پدرم با سرش روی میز به خواب بره. بدجور مست کرده بود و من نمی‌تونستم تکونش بدم. بنابراین گذاشتم همون جا خواب بمونه و چراغ‌ها رو خاموش کردم. اولین بار نبود که میذاشتم همونجا بمونه.”

ادامه داد: “رفتم طبقه‌ی بالا بخوابم. خیلی زود به خواب رفتم و حدوداً دو ساعت بعد با فریاد پدرم از خواب بیدار شدم. هنوز تو اتاق مطالعه‌اش در طبقه‌ی همکف بود. یک نفر از یکی از پنجره‌های کوچیکی که پدرم باز گذاشته بود، اومده بود تو. سارق شروع کرده بود به دنبال چیزهایی گشتن و برداشتن و به پدرم خورده بود. پدرم بیدار شده بود و شروع به داد و فریاد کرده بود و با صدای بلند فحش میداد.”

“و تو رفتی پایین؟”

با سرش تأیید کرد. “دویدم پایین و دیدم سارق با کمی از اشیای پدرم زیر بغلش از خیابون پایین میدوه.”

وقتی اون صحنه رو که خیلی وقت پیش اتفاق افتاده بود به خاطر آورد، مکث کوتاهی در داستانش به وجود اومد.

کیتی گفت: “پدرم رو کرد به من. شروع به زدن من کرد و فریاد کشید و بهم فحش داد و قلدری کرد که چرا پنجره رو باز گذاشتم. واقعاً وحشتناک بود. پدرم مرد خیلی درشتی بود.”

یادم اومد عکس‌هایی از قاضی رو در برنامه‌ی تلویزیونی که اولین بار عکس کیتی رو دیده بودم، دیدم. واقعاً قد بلند و خوش بنیه بود و کیتی بیکر کوچیک و لاغر بود.

بعد در اون وضعیت مست سعی کرد . میدونید . درست همونطور که عادت داشت با مادرم اون کار رو بکنه. من باهاش مقابله کردم و اون من رو زد.”

کیتی بیکر دوباره مکث کرد.

ادامه داد: “من رو خیلی محکم زد، به طوری که خوردم به کمدی که تفنگ‌ها اونجا بودن. می‌دونستم کدوم تفنگ گلوله داره. یکی از اونها رو از کمد برداشتم و به طرفش نشانه گرفتم. واقعاً قصدم این نبود بهش شلیک کنم ولی اون همچنان به طرفم می‌اومد. مست بود و بوی لیکور می‌داد. به مادرم فکر کردم و تمام دورانی که کبودش می‌کرد و به گریه مینداختش. بعد به خودم فکر کردم. دو بار به سرش شلیک کردم.”

کیتی بیکر نفس عمیق کشید. به گرتزکی نگاه کردم، ولی اون همچنان در جاده به جلو حرکت می‌کرد. حالا از صورت بزرگ و گردش عرق میریخت.

پرسیدم: “

و هیچکس صدای گلوله رو نشنید؟”

زن جوان گفت: “نه، خونه‌ی ما خیلی از خونه‌های دیگه دوره. هر اتفاقی میتونست بیفته و هیچ کس خبردار نشه.”

فکر کردم؛ بله، قاضی بیکر تونسته بود مدتی طولانی از زن و خانواده‌اش سوء استفاده کنه و باهاشون بد رفتاری کنه.

ادامه داد: “من خیلی ناراحت و هیستریک بودم. به برادرم زنگ زدم و کل ماجرا رو براش تعریف کردم بهش گفتم چه اتفاقی افتاده.”

“و … “

کیتی بیکر توضیح داد: “از سارق بهش گفتم و اینکه پدرم چطور تحریک شده بود. وقتی جان شنید سارق سیاه پوسته، فقط گفت: نگران نباش،

کیتی راه حلی داره.”

“یه داستان از خودش ساخت؟”پرسیدم:

“دقیقاً.

داستان این بود که بچه‌ی سیاه پوست مزاحم پدرم شده بود و بچه بهش شلیک کرده بود. پیرسون اون شب بعدتر با وسایل خونه دستگیر شد و متهم به قتل شد.”

“ولی تفنگ؟” پرسیدم:

گفت: “جان، همه رو حل کرد. اثر انگشت‌های من رو از دسته پاک کرد و تونست اثر انگشت‌های پیرسون رو بذاره روش. برادرم مرد خیلی قدرتمندی هست و دوستان قدرتمندی داره. همه حرفش رو باور کردن.”

“و تو چی؟” پرسیدم:

کیتی بیکر آه عمیقی کشید. گفت: “این بدترین قسمته. من. من باهاش موافقت کردم، دوشیزه توماس. اول میخواستم حقیقت رو بگم. هرچی بشه دفاع شخصی بود. ولی برادرم گفت هرگز حرفم رو باور نمی‌کنن و من میفتم زندان و این وضعیت حتی ممکنه منجر به اعدامم بشه. هرچی بشه، پدرم در جامعه مورد احترام بود. برادرم مرد قدرتمند و متقاعد کننده‌ای هست. من بچه بودم تا حد مرگ می‌ترسیدم! تمام این سال‌ها تا حد مرگ می‌ترسیدم.”

“پس برادرت تو رو فرستاد اروپا؟” پرسیدم:

کیتی گفت: “اون گفت این بهترین کاره، و من هم باور کردم.”

“و به این ترتیب گری پیرسون جونش رو از دست میده برای … “

“کاری که انجام نداده.”

کیتی بیکر جمله‌ام رو تموم کرد:و اضافه کرد: “و حالا جرأت پیدا کردم که بیام جلو.”

فکر کردم قطعاً دیر شده شاید خیلی دیر. به بیرون از پنجره نگاه کردم و تابلوی هانتسویل رو دیدم. جلو رو نگاه کردم و یک ساختمان کوتاه روبرومون، کنار جاده دیدم. زمان زیادی نداشتیم.

“چطور پیدامون کردی؟”

گفت: “خوب، اسامیتون رو داشتم و گرتزکی رو در تلویزیون دیدم که درباره تمام اعدام‌هایی که شرکت کرده صحبت می‌کرد. می‌دونستم برای کدوم روزنامه کار میکنید و فهمیدم با کدوم ماشین میرید. میدونستم میرید اعدام بنابراین منتظر موندم … “

“ولی اگه اینجا توقف نمی‌کردیم، چی؟”

گفت: “این یک احتمال بود که باید ازش استفاده میکردم. ولی اینجا تنها پمپ بنزین توی این جاده است. در غیر این صورت، نمیدونم . حدس میزنم تو جاده می‌ایستادم و بهتون دست تکون میدادم.”

یک‌مرتبه گرتزکی سرعتش رو کم کرد. به یونیت رسیده بودیم روبروی ما افسرها و ماشین‌های پلیس بودن،

و پشت سر اونها جان بیکر بود، با نگاهی از تعجب روی صورتش وقتی خواهرش رو دید.

کیتی بیکر از صندلی عقب ماشین پیاده شد. بهش نگاه کردم و انتظار داشتم تفنگ تو دستش باشه، ولی تفنگی تو دستش نداشت. دوید پیش افسران پلیس و گفت: “می‌خوام بگم که

گری پیرسون پدرم - قاضی ویلیام ای

بکر - رو نکشته. اون بی‌گناهه. من پدرم رو کشتم.”

و اون هم این رو میدونه!” در حالی که به برادرش اشاره می‌کرد، اضافه کرد: “

“داره حقیقت رو میگه!” فریاد کشیدم:

همین که این حرف رو زدم، می‌دونستم حقیقت داره: داشت حقیقت رو می‌گفت. پلیس‌ها فقط به من خیره شدن.

دوباره گفتم: “داره حقیقت رو میگه.” احساس می‌کردم دارم تو خواب حرف می‌زنم یکی از اون خواب‌هایی که سعی می‌کنیم حرف بزنیم، ولی هیچکس صدامون رو نمیشنوه. “گرتزکی، بهشون بگو!”

گرتزکی دست‌هاش رو بالا گرفت و گفت: “خوب حالا بچه، بیخیال …

از کجا مطمئنی که داره حقیقت رو میگه؟”

فریاد کشیدم: “گرتزکی!” ولی اون فقط به من نگاه کرد. با انزجار ازش رو برگردوندم. تا اون موقع فکر میکردم آدم تنبل ولی بی ضرری هست. حالا می‌دونستم که از اون مردهای خودخواهیه که از بی‌عدالتی رو برمیگردونه، چون انجام دادن کاری در موردش باعث میشه راحتیش از بین بره.

به طرف جان بیکر دویدم. در حالی که سعی می‌کردم صدام آروم باشه، گفتم: “باید جلوی این اعدام رو بگیری.”

بیکر به من نگاه کرد و گفت: “خواهرم آشکارا بیماره.” صورتش بدون احساسات بود. به طرف یکی از افسران پلیس برگشت و گفت: “شاید باید از اینجا ببریدش.” کیتی بیکر رو در حالی که تلاش و تقلا می‌کرد و فریاد می‌کشید، با یک ماشین بردن.

“وکیل پیرسون کجاست؟ در حالی که شخص خاصی مورد نظرم نبود، فریاد کشیدم:

می‌خوام وکیل پیرسون رو ببینم!”

یکی از افسران پلیس گفت: “برای این کار خیلی دیر شده، خانوم! اعدام در حال وقوعه و همه باید برن داخل.”

جان بیکر به طرف ساختمانی که اعدام انجام می‌شد، رفت. دنبالش دویدم و با درماندگی فریاد می‌کشیدم: “خیلی دیر شده! چطور ممکنه خیلی دیر شده باشه؟ صحبت از جون یه آدمه!”

می‌دویدم، ولی به جایی نمی‌رسیدم. مثل یکی از اون خواب‌هایی بود که نمیتونی تکون بخوری. مثل اینکه توی گِل میدوی. از کنار افسران پلیس دویدم و تونستم به یه در برسم. ولی نتونستم جلوتر برم. بعد از چند متر احساس کردم دو تا افسر از دست‌هام گرفتن من رو کشیدن عقب و دوباره بردن بیرون.

به خاطر آوردم وقتی پیرسون رو دیده بودم چی گفته بود: “باور کن خانوم، اینا من رو به خاطر این قتل می‌کشن. برام مهم نیست حقیقت چیه.”

گرتزکی و بقیه برگشتن وارد مکان اعدام بشن

در بسته شد. هیچ کس بیرون نمونده بود. تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که وقتی گری پیرسون رو اعدام می‌کردن، تو هوای گرم تابستونی عصر تکسان فریاد بزنم.

به دویدن ادامه دادم. تا می‌تونستم و هرچه در توانم بود دویدم. از مکانی که می‌تونستن مردی رو به خاطر کاری که نکرده اعدام کنن، فرار کردم. از مکانی که می‌تونستن هر مردی رو اعدام کنن، فرار کردم.

از مکانی که ممکن بود از خبرنگارانی بشم که متنفر بودم، فرار کردم از اونایی که دیگه نمی‌تونن حقیقت رو تشخیص بدن. از جایی که ممکن بود شبیه گرتزکی بشم: ضعیف و تنبل. جایی که ممکن بود از آدم‌هایی بشم که اجازه میدن ناعدالتی به خاطر سکوت اونها به وقوع بپیونده.

تمام راه رو تا سیاتل دویدم. هیچ پولی نداشتم و شانس این رو نداشتم که شغلی که می‌خوام رو به دست بیارم. ولی حداقل میتونستم با خودم زندگی کنم. یک شغل پیدا کردم که سر میز شام منتظر می‌موندم، بنابراین مجبور نشدم از مادرم پول بگیرم. بالاخره یک روزنامه‌ی کوچیک پیدا کردم که سردبیرش بهم اجازه داد داستانم رو بنویسم و حقیقت رو بگم.

مقاله رو نوشتم و داستان گری پیرسون - یک بچه‌ی ۱۷ ساله - از منطقه‌ی فقیرنشین شهر رو که می‌خواست از خانه‌های ثروتمندان دزدی کنه رو تعریف کردم نوشتم چطور حکم قتلی که مرتکب نشده بود رو دادن. داستان قاضی رو نوشتم که همه فکر می‌کردن یک مرد مورد احترام در جامعه است، ولی در واقع یک قلدر و مست بود. داستان دختری رو نوشتم که قاضی مورد سوء استفاده قرار داده بود و دختر به خاطر دفاع شخصی کشته بودش و بعد ترسیده بود حقیقت رو بگه و داستان اینکه چطور کیتی بیکر بالاخره سعی کرده بود حقیقت رو بگه، ولی بهش اجازه داده نشد.

نوشتم چطور قدرت میتونه هر کاری بکنه، حتی یک مرد بیگناه رو اعدام کنه.

حقایق رو نوشتم. فقط حقایق رو.

متن انگلیسی کتاب

Just the Facts

‘The thing is, kid, you’re there to record the facts,’ said Gretzky. ‘You always have to remember that. That’s your job. Leave the morals to the politicians.’

He laughed that laugh he had. A ‘yack, yack, yack’ laugh. A kind of Fred Flintstone laugh.

I didn’t say anything.

‘Facts, facts, facts.you know,’ said Gretzky, clearing his throat to put on his ‘official’ voice. ‘”

The prisoner’s last meal request was two double meat cheeseburgers (all the way with mayonnaise and mustard), fries, fried chicken (well done), chocolate cake, a large vanilla ice cream, and six cans of cola.”

That’s the kind of thing Joe Public wants to know,’ he said. ‘It sells newspapers and it doesn’t hurt anyone.’

Gretzky paused for breath, and I took the opportunity to look out of the window at the passing countryside either side of highway US-190, the road from Livingston to Huntsville.

It was four o’clock on an August afternoon and the heat was just beginning to die down.

We were on our way to an execution - to watch a man being put to death for murder. The execution was timed for six.

The peace didn’t last long. ‘And, more important than all that, kid,’ Gretzky took his right hand off the steering wheel and waved his finger in my face, ‘is the fact that it keeps Jackson out of our hair.’

Len Jackson was the editor of the Livingston Gazette. I hadn’t known him for long, but I could see what Gretzky meant.

He was a nice enough guy, and a good editor, but keeping him out of our hair seemed like a very good idea.

I’d just started as a junior reporter at the Gazette a month before. Tell you the truth, the job wasn’t my first choice.

But I was fresh out of college, and junior reporter jobs were hard to come by. And I needed work really badly.

My dad had died a few years ago; Mom had given up a lot to put me through college and I couldn’t take any more money from her. So here I was in Texas.

My friends were amazed. ‘Wow, Lisa, Texas!’

they said. ‘It’s so different from Seattle.’ Well, there was no denying that. It was a hell of a lot different. For one thing, it didn’t rain as much.

The guy I worked with most at the Livingston Gazette was Ron Gretzky. Gretzky was the senior reporter.

He was around fifty-five and thirty pounds overweight, almost the typical image of the hardened journalist. He’d seen it all, twice.

He was never going to make editor; he just wasn’t motivated or talented enough.

For Gretzky, the years ahead to retirement meant more of the same. ‘The three Ms, kid: marriages, muggings and murder, that’s what this job’s about,’ he liked to say. ‘Oh, yeah?’

I’d joke with him. ‘And what about the executions?’ In the twenty years he’d been at the Gazette, he’d covered over three hundred executions.

And if that isn’t enough to harden a man, I don’t know what is.

Now Gretzky was driving me to see my first execution.

‘Best to take her this first time, Ron,’ Len Jackson told him. ‘Show her how it goes. Hold her hand, if you know what I mean.’ Jackson had looked at me like he thought I might need help; after all I am a woman. And a young one at that.

The idea was that, after this first one, I would cover executions on my own. Gretzky would move over.

Maybe Jackson reckoned that Gretzky had done enough, that it was beginning to affect him. Way too late for that, was my feeling.

‘Yeah, kid,’ said Gretzky, still pointing his finger, ‘just remember what these guys have done. They’re criminals.’

There was a pause as Gretzky took one hand off the steering wheel, unwrapped the hamburger he’d brought for the journey and started eating.

It gave me time to think about Gary Pearson, the guy who was going to lose his life today. I’d met him for the first time about three weeks ago on death row.

They always let the media in to talk to the guy who’s going to be executed a few weeks before the set date. ‘You can do this alone, kid,’ said Gretzky.

‘It’s good practice.’ So I went along and waited nervously in line with the guys from the Huntsville Echo and Associated Press. Finally, it was my turn, and I got about forty-five minutes with Pearson.

Gary Pearson was a black guy from Houston. They said he was a burglar who went crazy one day and shot a judge.

The story went that Pearson was breaking into the judge’s house in a good neighbourhood of the city. The judge was at home and surprised Pearson. ‘I didn’t do it,’ Pearson told me calmly.

Gretzky had warned me that people on death row often told journalists they weren’t guilty.

I didn’t say anything and concentrated on not showing any emotion. ‘I was unlucky that the guy was a judge,’ Pearson continued, ‘and unlucky I was black.’

Yeah, unlucky as it turned out. The average length of time spent on death row is ten and a half years, and

Pearson had served about that. He was seventeen years old when the crime happened. I’d read that in most countries he would be considered a minor, under age, too young to be executed, but not here.

I tried to put this uncomfortable fact out of my mind. But it is a fact.

‘So, if you didn’t do it,’ I said, ‘who did?’

‘I don’t know,’ he said. ‘I really don’t know. The only thing I can tell you is that it wasn’t me. I broke into the house, and disturbed the old guy, but when I left he was alive. I swear it.’

‘But.’

‘The police picked me up an hour or so later,’ explained Pearson. ‘I had some stuff from Judge Baker’s house and the judge was dead. Who killed him? It had to be me.’

We talked some more. Pearson was calm and unemotional. ‘Yes ma’am,’ he said, when I commented on his coolness. ‘I guess ten and a half years gives you enough time to come to terms with the idea that you’re gonna die.’

He sighed.

‘I’ve been through it all,’ he went on. ‘I’ve done a lot of crying, ma’am. I’ve done the begging and even the fighting.

Seems like now I’m kinda resigned.’ He sighed again. ‘I don’t have much confidence in the appeals any more. I guess it’s time to die.’

‘But,’ I said at the end of the interview, ‘you say you didn’t do it. If that’s really true, you have to fight!’

He just looked straight at me with a kind of soft, intelligent look and said, ‘Believe me, ma’am, they’re gonna kill me for this. It don’t matter what the truth is.’

When Gretzky came to pick me up after the interview I

was so shaken that he had to take me for a drink. ‘Happens to all of us the first time, kid,’ he said, as we sat drinking bourbon in a bar in downtown Livingston. ‘Soon it’ll be just like any other job to you.’

‘But he says he didn’t do it, Ron,’ I said, my hands still shaking as I drank the strong liquor, ‘and he sounds like he’s telling the truth.’

Gretzky shook his head. ‘They always do, kid, they always do. And remember that you’re a young woman.He was just looking for sympathy.’

It was true what Gretzky said. Guys on death row often tell you they’re innocent. What have they got to lose?

But anyway, there were a lot of doubts in my mind after talking to Pearson, and they came out in my story. I showed it to Gretzky. He coughed and coffee went everywhere.

‘Want my advice, kid?’ he said, ‘Go back and write this again! Jackson’s just gonna throw it at you. “Is Pearson innocent?” Ah! Are you trying to lose your job?’

‘But what about the truth?’

‘Truth?’ Gretzky laughed. ‘You think that you know what the truth is, kid? That’s a sure way to end up on the street!’

So, in the end, I wrote a story which didn’t really say anything much. I was scared of Jackson, scared of losing my job.

And anyway Gretzky could be right. I felt pretty bad, but I figured that if I really wanted a career as a journalist, I’d have to make a name for myself before I could write what I really thought.

And now here I was on my way to see Pearson put to death. I wondered if he had already eaten his last meal.

They said that it was only a guilty man who ordered a big meal; if a man was innocent he probably wouldn’t eat at all.

Gretzky finished the hamburger and wiped his mouth with the back of his hand. ‘Think of the victim,’ he growled, ‘and think of the victim’s family.

Gonna stop at this gas station, kid. We need some gas, and I need the bathroom.’

Gretzky pulled the Buick up to the pump at the Exxon gas station. A young guy with long thin black hair came to fill the tank.

Gretzky got out of the car and went towards the bathroom at the side of the building. I turned the car radio on low.

Think of the victim and the family, Gretzky had said. I’d read somewhere that the victim’s family often wants the guy who’s being executed to suffer more.

A lethal injection they said, killed the guy too quickly.

The judge’s wife had died twenty years ago but there was a son, John, and a daughter, Kathy.

Like his father, John Baker was a lawyer. In fact he was one of the top lawyers in Houston and a powerful kinda guy.

He had made sure that his father’s killer was found guilty. Baker was always on TV talking about how important it was to get justice and he was determined to see Pearson executed.

He would sit there today, behind the glass in one of the viewing rooms, and, like me, see a man be put to death.

I wondered about Kathy Baker. Nobody had seen her for a very long time. They said she’d gone to live in Europe. No journalist had ever got near her.

I took the information sheet for reporters out of my jacket pocket. ‘Drugs used in the lethal injection,’ it said, ‘are Sodium Thiopental (puts a person to sleep), Pancuronium Bromide (muscle relaxant - collapses lungs), Potassium Chloride (stops heart beat).

The prisoner is usually pronounced dead approximately seven minutes after the lethal injection begins. The cost of each execution for drugs used is $86.08.’

What would it feel like, seeing eighty-six dollars worth of drugs being injected into a guy, putting him to sleep forever?

Gretzky arrived back from the bathroom, still adjusting the belt of his trousers. ‘What ya reading?’ he asked, looking at the information sheet.

‘Ah yeah.But you’re lucky, kid. It’s so much cleaner than when they used to kill ‘em with an electric shock.

‘Oh good,’ I said. ‘I like clean.’

‘Not that I ever saw anyone die from an electric shock.’ Gretzky went on, ignoring the comment. ‘It was before my time. But you can only imagine.’

I tried not to imagine. It was bad enough thinking about the lethal injection. ‘So, what’s it like seeing a man tied to a bed and killed, just ten feet away from you?’ I asked Gretzky.

‘Well,’ he said, settling himself behind the steering wheel and putting on his seat belt, ‘it’s like a ceremony, kid. It’s hard to explain. It’s not really very emotional. You’ll be fine.

‘Anyway,’ he went on, ‘it’s not killing, kid. It’s execution. Killing is what he did, this Pearson.’

Oh yeah. Sometimes I found it hard to see the difference.

‘Isn’t killing always killing?’ I asked Gretzky. At times I couldn’t help myself.

‘Well now, kid,’ Gretzky said, ‘that’s way too philosophical. The guy’s gone out and killed a man. No one made him do it; he has to take responsibility for that.’

Gretzky reached to start the engine. Suddenly, the back door of the Buick opened and someone jumped into the back seat.

Shocked by the sudden movement, I turned around and was even more shocked to see a slim young woman, dressed in a pale blue T-shirt and jeans.

She was maybe twenty-eight, twenty-nine. She’d come from nowhere. She looked kinda familiar.

‘Face the front,’ the woman said to me. Then she said to Gretzky, ‘And you drive. Don’t try anything or I’ll blow your brains out.’ She had a slight Texan accent. She didn’t shout, but she sounded like she meant business.

I had noticed that the woman was holding both her hands low down so that they couldn’t be seen through the car window. She could easily have a gun.

‘Come on.’ she said to Gretzky. ‘Move!’ The woman sounded nervous and I hoped that Gretzky would do what he was told.

There was a moment when nothing seemed to happen; it hung in the air for what felt like hours. I looked at Gretzky out of the corner of my eye and hoped that he would start the car.

Finally, Gretzky started the engine and steered the Buick slowly out of the gas station. ‘Where am I going?’ he said, his voice hardly more than a whisper.

‘Towards Huntsville.’

Gretzky got back on US-190 and we headed towards Huntsville again. I glanced at Gretzky. His round face, usually pink, had gone a greyish white.

I was still trying to figure out why the woman was so familiar to me. I closed my eyes and tried to remember her face, which I’d seen so briefly.

I thought about her short brown hair and almost boyish build. Suddenly I had a flash of a news program I’d seen a few months ago, before I’d even started working at the Gazette.

The program was about the Judge Baker murder and they’d shown an old college photo of Kathy Baker, his daughter. But that was practically the last anyone had seen of her.

Could the woman with the gun sitting in the back seat of the Buick be Kathy Baker?

In a few moments I had my answer.

‘I read your article, Miss Thomas,’ said the woman, ‘the one about Pearson.’

There was a brief silence.

‘It was garbage,’ she said.

‘I, er.’

‘Gary Pearson didn’t kill my father,’ said Kathy Baker, clearly and firmly, ‘and I’m sure that Pearson told you that.’

‘But they always tell us that!’ said Gretzky.

‘Shut up, Gretzky,’ said the woman. ‘There’s a lot to say and do, and we haven’t got much time. Turn the radio up, Miss Thomas. That’s the news.’

Well, Kathy Baker certainly knew who we were. I turned the car radio up, just in time to hear the news. It was five o’clock. An hour to go before the execution.

‘In exactly one hour’s time,’ said the newsreader, ‘Gary Pearson will be executed for the murder of Judge William A. Baker.’

‘Garbage!’ said Kathy Baker.

‘So Pearson didn’t kill your father?’ I asked her.

‘Of course he didn’t!’ the judge’s daughter answered.

‘How do I know that?’ she shouted. ‘Because, Miss Thomas, I killed him!’

I didn’t say anything but I heard Gretzky breathing fast.

‘Oh, I know what you’re thinking,’ she said. ‘You think I’m crazy! Oh no, I’m not crazy. Shhh! Listen!’

‘The dead judge’s son, John Baker,’ the voice on the radio went on, ‘spoke this morning to HBC Radio.’

Then came John Baker’s voice, clear and firm: ‘This is the day we’ve all been waiting for,’ he said, ‘the day when the man who killed my father finally gets what he deserves.’

‘Ah,’ said Kathy Baker, ‘my brother is always so convincing!’

The next news item came on and I turned the radio off.

‘You killed him?’ I turned to Kathy Baker.

‘Listen carefully, Miss Thomas,’ said Kathy Baker, ‘because God knows what’s going to happen, and I want you to be able to tell my story.’

We were just two kilometers from the Huntsville Unit, the place where the execution would take place.

‘Go ahead,’ I said.

‘Well,’ she began, ‘the truth is that my father was a terrible man, a bully. He used to shout and hit my mother and me every day.

His bullying frightened us so much that we did whatever he wanted. It’s the same old story. Everyone thought he was wonderful, a good judge and “the heart and soul of the community.”

And to the outside world he looked like that. But the fact is that he was a dreadful man. He killed my mother with his bullying, just the same as if he had taken a gun and shot her.’

Kathy Baker’s voice got soft and it sounded like she was going to

cry. ‘I watched it happen,’ she went on. ‘He bullied both of us every single day. I hated him!’

‘And your brother.What about John?’

‘Ah, my dear brother!’ said Kathy. ‘My brother saw it all, but my father never bullied him in the same way.

John loved my father very much and made excuses for everything he did. John’s story is that my mother and I asked for it, that somehow it wasn’t his fault.’

I looked at Gretzky’s grey face staring straight ahead at the road.

Kathy Baker sighed deeply and continued her story. ‘My father kept guns,’ she said, ‘like most folk around here. He kept them in his study. Oh, I knew where they were; I’d known all my life.’

Kathy Baker spoke fast; she was eager to tell her story, as if no one had ever listened before. ‘He had some valuable things in his study too, some paintings and such.’

‘I was nineteen years old, in my first year at college,’ she went on, ‘That evening - it was a Friday - my father was in his study, drinking as usual. He drank whiskey, and by nine o’clock he was always drunk.

At about eleven thirty I went to bed, leaving my father asleep with his head on the desk in his study. He was dead drunk and I couldn’t move him. So I left him there, asleep, and turned the lights out.

It wasn’t the first time I’d left him like that.’

‘I went upstairs to bed,’ she continued. ‘I fell asleep very quickly and was woken up about two hours later by my father shouting.

He was still in his study on the ground floor. Someone had got in through one of the small windows that he’d left open.

The burglar had started looking for things to take and walked into my father. My father woke up and started shouting and swearing at the top of his voice.’

‘So you went down?’

She nodded. ‘I ran downstairs, to see the burglar running down the street with some of my father’s things under his arm.’

There was a brief pause in her story as she remembered that scene so long ago.

‘My father turned on me,’ Kathy said. ‘He started hitting me and shouting, swearing, blaming me for leaving the window open. It was really terrible. My father was a very big man.’

I remembered seeing photographs of the judge on the TV program where I’d first seen the picture of Kathy. He really was very tall and well-built and Kathy Baker was small and slim.

‘Then, in his drunken state, he tried to. you know. just like he used to with my mother. I fought him off and he hit me.’

Kathy Baker paused again.

‘He hit me so hard,’ she went on, ‘that I fell against the cupboard where the guns were. I knew which guns had bullets in.

I took one of them out of the cupboard and pointed it at him. I didn’t really mean to shoot him, but he just kept coming towards me.

He was drunk and smelled of liquor. I thought about my mother and all the times he’d left her bruised and crying. Then I thought about myself. I shot him twice through the head.’

Kathy Baker took a deep breath. I looked at Gretzky but he was just staring ahead at the road, his large, round face now dripping with sweat.

‘And no one heard the shot?’ I asked.

‘No,’ said the young woman. ‘Our house was well away from any other houses. Anything could happen there, and no one would ever know.’

Yes, I thought, that was how Judge Baker had managed to abuse his wife and family for so long.

‘I was very upset, hysterical,’ she went on. ‘I called my brother and told him the whole story, told him what had happened.’

And.?’

‘I told him about the burglar,’ Kathy Baker explained, ‘and how my father had turned on me.

When John heard about the burglar, that he was a black kid, he just said, “Don’t worry, Kathy. There’s a way of working this out.” ‘

‘He made up a story?’ I asked.

‘Just like that,’ she answered. ‘The story was that my father had disturbed the black kid and that the kid had shot him. Pearson was picked up later that night with stuff from the house, and he was charged with murder.’

‘But the gun.?’ I asked.

‘John fixed it all,’ she said. ‘Wiped my fingerprints off the handle and somehow managed to get Pearson’s on there.

My brother is a very powerful man, with powerful friends. Everybody believed it.’

And what about you?’ I asked.

Kathy Baker sighed deeply. ‘This is the worst part. I. I agreed to it, Miss Thomas,’ she said. ‘Oh, at first I wanted to tell the truth.

After all, it was self-defence. But my brother said that they’d never believe me, that I’d go to prison; in this state they might even execute me. After all, my father was respected in the community.

My brother is a persuasive and powerful man. I was a kid; I was scared to death! I’ve been scared to death all these years.’

‘So your brother sent you to Europe?’ I asked.

‘He said it was for the best,’ said Kathy, ‘and I believed him.’

‘And so Gary Pearson is losing his life.’

’. for something he never did.’ Kathy Baker finished my sentence and added, ‘And it’s only now that I’ve got the courage to come forward.’

It certainly was late, I thought, perhaps too late. I looked out of the window and saw a sign for the Huntsville Unit.

I looked ahead and saw the low building ahead of us beside the road. We didn’t have much time.

‘How did you find us?’

‘Well, I had your names,’ she said, ‘and I saw Gretzky on TV, talking about all the executions he’s been to.

I knew which newspaper you worked for and I found out which car you drove. I knew you’d be going to the execution, so I just waited.’

‘But what if we hadn’t stopped here?’

‘It was a chance I had to take,’ she said. ‘But it’s the only gas station on this road. Otherwise, I don’t know. I guess I would have stood on the road and waved you down.’

Suddenly Gretzky slowed down. We were at the Unit; in front of us there were police officers and cars. Behind them I could see John Baker, a look of surprise on his face as he saw his sister.

Kathy Baker got out of the back of the car. I looked at her, expecting to see a gun, but she didn’t have one. She ran up to the police officers and said, ‘I would like to say that

Gary Pearson did not kill my father, Judge William A. Baker. He is innocent. I killed my father.

‘And he knows it!’ she added, pointing at her brother.

‘She’s telling the truth!’ I shouted. As soon as I’d said it, I knew I was right: she was telling the truth. The policemen just stared at me.

‘She’s telling the truth,’ I said again. I felt like I was talking in a dream, one of those dreams where you’re trying to speak, but no one can hear you. ‘Gretzky, tell them!’

Gretzky held up his hands and said, ‘Well now, kid, come on. How can you be sure telling the truth?’

‘Gretzky!’ I screamed, but he just looked at me. I turned away from him in disgust. Up until then I’d thought he was lazy but harmless.

Now I knew that he was the kind of self-satisfied man who turns away from injustice because it is just too uncomfortable to do anything about it.

I ran towards John Baker. ‘You’ve got to stop this execution,’ I said, trying to keep my voice calm.

Baker looked at me and said, ‘My sister is obviously very ill.’ His face was expressionless. He turned towards one of the police officers and said, ‘Perhaps you should take her away.’ They took Kathy Baker away in a car, struggling and shouting.

‘Where’s Pearson’s lawyer?’ I shouted at no one in particular. ‘I demand to see Pearson’s lawyer!’

‘It’s too late for that, ma’am,’ said one of the police officers. ‘The execution’s about to happen, and everyone has to go in.’

John Baker walked towards the building where the execution would take place. I ran after him, shouting desperately, ‘Too late! How can it be too late? This is a man’s life!’

I was running, but I wasn’t getting anywhere. It was like one of those dreams where you can’t move. Like you’re running through mud. I ran past the police officers and managed to get through the door.

But I didn’t get far. After just a few meters I felt two officers holding me by the arms. They pulled me back and took me outside again.

I remembered what Pearson had said when I saw him: ‘Believe me, ma’am, they’re gonna kill me for this. It don’t matter what the truth is.’

Gretzky and everyone else turned to go into the place of execution. The door closed. There was no one left.

All I could do was cry into the warm air of a Texan summer evening as they executed Gary Pearson.

I carried on running.

I ran as long and as hard as I could. I ran away from the place where they could execute a man for something he hadn’t done. I ran from the place where they could execute men at all.

I ran from the place where I would become the kind of journalist I hated, the kind that could no longer recognise the truth.

Where I would become like Gretzky, weak and lazy. Where I would become the kind of person who lets injustice happen because they don’t speak out.

I ran all the way back to Seattle. I had no money and no chance of getting the kind of job I wanted, but at least I could live with myself.

I got a job waiting on tables in a diner so I didn’t have to take money from my mother. At last I found a little newspaper where the editor would let me write my story, let me tell my truth.

I wrote my article and told the story of how Gary Pearson was a kid of seventeen from the poor side of town who burgled rich houses.

Of how they tried him for a murder he never committed. I wrote the story of the judge who everyone thought was a respectable man in the community but who was a bully and a drunk.

I wrote the story of the daughter he had abused, who had killed him out of self-defence and was then too scared to tell what really happened and the story of how Kathy Baker had finally tried to tell the truth, but wasn’t allowed to.

I wrote the story of how power can do anything, even execute an innocent man.

I wrote the facts. Just the facts.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.