فوترینگهای

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مری، ملکه اسکاتلندی ها / فصل 1

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

فوترینگهای

توضیح مختصر

ملکه ماری اسکاتلند در زندان ملکه الیزابت هست.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل اول

فوترینگهای

اسم من بس کیورل هست، ولی این داستان من نیست. داستان بانوی من، ماری، ملکه‌ی اسکاتلندی‌هاست. داستان رو نوشت و بعد داد به من. من هم قراره بدم به پسرش.

داستان رو یک هفته قبل شروع کرد. ژانویه ۱۵۸۷ بود و اینجا در اتاق سردمون در قلعه‌ی فوترینگهای در شمال انگلیس نشسته بودیم. نمی‌تونستیم چیز زیادی از پنجره ببینیم. یکی دو تا خونه، یک رودخونه، چند تا درخت، چند تا اسب و یک جاده. همش همین.

جاده میره لندن، کشور ملکه الیزابت انگلیس. ماری با سگ کوچیکش تو بغلش نشسته بود و کل روز جاده رو تماشا می‌کرد.

هیچ کس از جاده نیومد. هیچ اتفاقی نیفتاد. من با ناراحتی ماری رو نگاه کردم.

گفتم: “لطفاً سرورم، از جلوی پنجره بیا کنار. کمکی نمیکنه. هیچکس قرار نیست بیاد. ملکه الیزابت نمیتونه این کارو بکنه- ملکه‌ها ملکه‌ها رو نمی‌کشن.”

ماری گفت: “نمی‌کشن؟ پس ما چرا اینجا در این زندانیم؟ چرا من آزاد نیستم؟”

“چرا سرورم؟ چون ملکه الیزابت از شما میترسه.”

ماری گفت: “درسته. از من میترسه، و از من متنفر هم هست. از من متنفره، چون من زیبام و اون نیست؛ چون من سه تا شوهر داشتم و اون هیچ وقت ازدواج نکرد. و چون آدم‌های زیادی - کاتالیک‌های خوب انگلیس، فرانسه، اسکاتلند، اسپانیا میگن که من، ماری، ملکه‌ی راستین انگلیس هستم، نه الیزابت. و الیزابت هیچ بچه‌ای نداره، بنابراین وقتی بمیره، پسر من، جیمز …”

از جلوی پنجره اومد کنار و جلوی من ایستاد.

آروم گفت: “جیمز، پسرم. گاهی به من فکر میکنه؟ آخرین بار فقط وقتی ۱۰ ماهه بود دیدمش. الان تقریباً ۲۰ سال میگذره.”

گفتم: “البته که بهت فکر میکنه، سرورم. معمولاً براش نامه مینویسی. چطور میتونه مادرش رو فراموش کنه؟”

ماری پرسید: “پس چرا اون برای من نامه نمی‌نویسه؟ میخواد اینجا تو زندان انگلیسی بمونم؟”

“نه، البته که نه، سرورم. ولی کارهای زیادی داره، سرورم. اون پادشاه اسکاتلنده، و … “

گفت: “اون پادشاه اسکاتلند نیست، بس. نه قبل از اینکه من بمیرم. این یادت باشه.”

“نه، سرورم، البته که نه. ولی شاید مردم چیزهایی بهش میگن که واقعیت نداره. میدونی مردم چی میگن. شاید- شاید فکر میکنه که تو پدرش رو کُشتی.”

رنگ‌ صورت ماری پرید. خیلی عصبانی شد و من یک دقیقه‌ای ترسیدم. گفت: “میدونی که این یه دروغه، بس. این یه دروغه! من پدر جیمز رو نکشتم - چیزی در این باره نمی‌دونستم!”

“میدونم، سرورم. ولی شاید جیمز این رو نمیدونه. تمام مدت دروغ‌های زیادی می‌شنوه. باید داستان واقعی رو بدونه. چرا نامه نمی‌نویسی و بهش نمیگی؟”

ماری به آرومی نشست. پیر و خسته به نظر می‌رسید. گفت: “باشه، بس. یه قلم بهم بده، لطفاً. برای جیمز مینویسم و داستان واقعی رو براش تعریف می‌کنم. میتونی وقتی من مُردم، این رو بهش بدی.”

“مُردی سرورم؟ این حرف رو نزن. قرار نیست بمیری.”

چشم‌های پیر و خسته‌اش به من نگاه کردن. “بله، میمیرم. میدونی چه اتفاقی قراره بیفته. روزی به زودی مردی نامه‌ای از طرف ملکه الیزابت برام میاره. و بعد افرادش من رو می‌کشن. ولی قبل از اینکه بمیرم، دوست دارم نامه‌ای برای پسرم بنویسم. می‌خوام داستان زندگیم رو براش تعریف کنم. بنابراین یک قلم بهم بده، لطفاً.”

یک قلم بهش دادم. این چیزیه که نوشت:

متن انگلیسی فصل

CHAPTER ONE

Fotheringhay

My name is Bess Curle, but this is not my story. It is the story of my lady Mary, Queen of Scots. She wrote the story, and then she gave it to me. I am going to give it to her son.

She began the story a week ago. It was January 1587, and we sat here in our cold room in Fotheringhay Castle, in the north of England. We couldn’t see much from the window. One or two houses, a river, some trees, some horses, and a road. That’s all.

The road goes to London, the home of Queen Elizabeth of England. Mary sat with her little dog in her hands and watched it, all day long.

No one came along the road. Nothing happened. I watched Mary, unhappily.

‘Please, Your Majesty, come away from that window,’I said.’ It doesn’t help. No one is going to come. Queen Elizabeth can’t do it - Queens don’t kill Queens.’

‘Don’t they, Bess’ Mary said. ‘Then why are we here, in this prison? Why am I not free?’

‘Why, Your Majesty? Because Queen Elizabeth is afraid of you.’

‘That’s right,’ Mary said. ‘She’s afraid of me, and she hates me too. She hates me because I am beautiful, and she is not; because I had three husbands, and she never married. And because many people - good Catnolic people in England, France, Scotland, Spain - say that I, Mary, am the true Queen of England, not Elizabeth. And Elizabeth has no children, so, when she is dead, my son James…’

She came away from the window and stood in front of me.

‘James,’ she said quietly, ‘my son. Does he think about me sometimes? He was only ten months old when I last saw him. It is nearly twenty years…’

‘Of course he thinks about you, Your Majesty, ‘I said. ‘You write to him often. How can he forget his mother?’

‘Then why doesn’t he write to me’ Mary asked. ‘Does he want me to say here in an English prison?’

‘No, of course not, Your Majesty. But - he has a lot of work, Your Majesty. He is the King of Scotland, and…’

‘He is not the King of Scotland, Bess, ‘she said. ‘Not be- fore I am dead. Remember that.’

‘No, Your Majesty, of course not. But perhaps people tell him things that are untrue. You know what people say. Perhaps - perhaps he thinks you killed his father.’

Mary’s face went white. She was very angry, and for a minute I was afraid. She said: ‘You know that’s a lie, Bess. It is a lie! I did not kill James’s father - I knew nothing about it!’

‘I know that, Your Majesty. But perhaps James doesn’t know it. He hears so many lies, all the time. He needs to know the true story. Why don’t you write, and tell him?’

Mary sat down slowly. She looked old and tired. ‘All right, Bess,’ she said. ‘Give me a pen, please. I’m going to write to James, and tell him the true story. You can give it to him when I’m dead.’

‘Dead, Your Majesty? Don’t say that. You aren’t going to die.’

Her old, tired eyes looked at me. ‘Yes I am, Bess. You know what is going to happen. One day soon, a man is going to bring a letter from Queen Elizabeth. And then her men are going to kill me. But before I die, I would like to write to my son James. I want to tell him the story of my life. So give me a pen, please.’

I gave her a pen

This is what she wrote:

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.