سرفصل های مهم
فرانسه
توضیح مختصر
ملکه ماری از فرانسه به اسکاتلند میاد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
فرانسه
جیمز عزیز. به زودی میمیرم و با خدام ملاقات میکنم. میخوام قبل از اینکه بمیرم، داستان واقعی زندگیم رو برات بنویسم. هر چیزی که اینجا مینویسم، حقیقت داره - نمیتونم به تو یا به خدا دروغ بگم. لطفاً این رو باور کن، جیمز. این برام مهمه.
وقتی یک هفته بودم، پدرم مرد، بنابراین وقتی نوزاد بودم، ملکهی اسکاتلندیها شدم. اول با مادرم در اسکاتلند زندگی کردم و بعد وقتی ۵ ساله بودم به فرانسه رفتم. مادرم فرانسوی بود، ولی در اسکاتلند موند و اونجا هم مرد.
من به فرانسه رفتم تا با پسر پادشاه فرانسه ازدواج کنم. اسمش فرانسیس بود و یک سال از من کوچکتر بود. در سال ۱۵۵۹ پدرش مرد و فرانسیس پادشاه شد. بعد من ملکه فرانسه شدم و ملکه اسکاتلند هم بودم.
در فرانسه خیلی خوشحال بودم. فرانسیس، شوهرم، برام مثل یک برادر کوچیک بود. فکر میکنم دوستم داشت، ولی خیلی کوچیک بود و اغلب بیمار بود. و بعد در سال ۱۵۶۰ مرد. ۱۶ ساله بود.
وقتی مرد، ناراحت بودم و زندگیم خیلی فرق کرد. یک پادشاه و ملکهی جدید اومد و من دیگه در فرانسه اهمیتی نداشتم. ولی هنوز هم ملکهی اسکاتلندیها بودم، بنابراین برگشتم اسکاتلند. وقتی به اسکاتلند رسیدم، دختر جوان ۱۸ سالهای بودم. مادرم مرده بود و هیچکس به دیدنم نیومد. از کشتی پیاده شدم و در یک خونهی کوچیک نزدیک دریا خوابیدم.
روز بعد لردهای اسکاتلندی از ادینبرا اومدن. از دیدنم خوشحال بودن و یک هفتهای همه خوشحال بودن. مردم به من لبخند میزدن و در خیابانها آواز میخوندن. فکر میکنم همه من رو دوست داشتن. بعد اون یکشنبه رفتم کلیسا.
جیمز، پسرم، تو یک پروتستان هستی، و من یک کاتولیکم. تو مرد خوبی هستی و خدا رو دوست داری، ولی کلیسای تو و کلیسای من دشمن هستن. من یک کاتولیک به دنیا اومدم و قرار هست کاتولیک بمیرم. من هم خدا رو دوست دارم - امیدوارم این رو بفهمی. حالا عوض نمیشم.
اون یکشنبه مردم با عصبانیت در خیابانها فریاد کشیدن. لردهای اسکاتلندی گفتن: “سرورم. اسکاتلند یک کشور پروتستان هست. نمیتونی اینجا به کلیسای کاتولیکها بری. مردم اسکاتلند کاتولیکها رو دوست ندارن.”
گفتم: “لردهای من، متأسفم. ولی من ملکهی شما هستم -هیچ کس به من نمیگه چیکار کنم. من از پروتستانها متنفر نیستم و اونها رو نمیکشم. مردم میتونن به کلیساهای پروتستان برن و اونجا خدا رو عبادت کنن. ولی من با کاتولیکها در کلیسای خودم عبادت میکنم.”
مردم به این دلیل عصبانی شدن. مردی به اسم جان ناکس به دیدنم اومد. کشیش پروتستان مشهوری بود، ولی من دوستش نداشتم. یک مرد درشت و خشمگین بود با لباسهای مشکی. از کلیسای کاتولیک متنفر بود و میخواست تمام کاتولیکها اسکاتلند رو ترک کنن. برای اون کلیسای پروتستان تنها کلیسای حقیقی خدا بود. گفت: “سرورم، مثل دختر من تو زن جوانی هستی. زنها چیزهای سختی مثل خدا یا کلیسا رو نمیفهمن. یک شوهر پروتستان خوب پیدا کن، دختر. و بذار اون از عوض تو به این کشور فرمانروایی کنه.”
از دست این مرد ناکس خیلی عصبانی بودم. من یک ملکه بودم، ولی فقط ۱۸ سالم بود. با من آروم حرف نزد- سرم فریاد کشید. به خاطر حرفهای خشمگینانهاش گریه کردم. نمیفهمیدمش- زیاد حرف زد و کتابهای زیادی میشناخت. ولی من به کلیساش نرفتم.
درباره یک چیز حق داشت. شاید میتونستم بدون یک مرد به اسکاتلند فرمانروایی کنم، ولی نمیتونستم بدون یک مرد بچه داشته باشم. و هر ملکه نیاز به یک دختر یا پسر داره که بعد از اون جایگزینش بشه. بنابراین شروع به گشتن دنبال یک شوهر کردم.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
France
Dear James. Very soon I am going to die, and meet my God. Before I die, I want to write the true story of my life for you. Everything that I write here is true - I cannot lie to you, or to God. Please believe that, James. It’s important to me.
My father died when I was one week old, so I was the Queen of Scots when I was a baby. At first I lived with my mother in Scotland, and then, when I was five, I went to France. My mother was French, but she stayed in Scotland, and died there.
I went to France to marry the King of France’s son. His name was Francis, and he was one year younger than me. In 1559, his father died, so Francis was King. Then I was Queen of France, and Queen of Scotland too.
I was very happy in France. Francis, my husband, was like a little brother to me. I think he loved me, but he was very young, and he was often ill. And then, in 1560,he died. He was sixteen years old.
When he died I was very unhappy, and my life was very different. There was a new King and Queen, and I wasn’t important in France, any more. But I was still Queen of Scots, so I came back to Scotland. When I arrived in Scotland, I was a young girl of eighteen. My mother was dead, and there was no one there to meet me. I walked off the ship,and I slept in a little house near the sea.
Next day, the Scots lords came from Edinburgh. They were pleased to see me, and for a week everyone was happy. People smiled at me and sang in the streets. I think everyone liked me. Then, that Sunday, I went to church.
James, my son, you are a Protestant and I am a Catholic. You are a good man, and you love God, but your church and my church are enemies. I was born a Catholic, and I am going to die a Catholic. I love God, too - I hope you understand that. I’m not going to change now.
That Sunday, people shouted angrily in the streets. ‘Your Majesty,’ said the Scots lords. ‘Scotland is a Protestant country. You can’t go to a Catholic church here. The Scottish people don’t like Catholics.’
‘I’m sorry, my lords,’ I said. ‘But I am your Queen - no one tells me what to do. I don’t hate Protestants, and I’m not going to kill them. The people can go to their Protestant churches, and pray to God there. But I’m going to pray with Catholics, in my church.’
People were angry because of that. A man called John Knox came to see me. He was a famous Protestant churchman, but I didn’t like him. He was a big, angry man with black clothes. He hated the Catholic church, and wanted all Catholics to leave Scotland. To him, the Protestant church was the only true church of God. He said: ‘Your Majesty, you’re a young woman, like my daughter. Women can’t understand difficult 10 things like God or the church. Find a good Protestant husband, girl. Let him rule this country for you.’
I was very angry with this man Knox. I was a Queen, but I was only eighteen. He didn’t talk quietly - he shouted at me. I cried because of his angry words. I could not understand him - he talked so much, and he knew so many books. But I did not go to his church.
He was right about one thing. Perhaps I could rule Scotland without a man, but I could not have a child without one. And every Queen needs a son or daughter to come after her. So I began to look for a husband.