دارنلی و ریکو

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مری، ملکه اسکاتلندی ها / فصل 3

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دارنلی و ریکو

توضیح مختصر

ملکه ماری با دارنلی ازدواج می‌کنه، ولی عده‌ای حرف‌های بدی از ملکه به دارنلی میگن.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل سوم

دارنلی و ریکو

اول می‌خواستم با پسر پادشاه اسپانیا، دان کارلوس، ازدواج کنم. ولی البته اون یک کاتولیک بود و لردهای اسکاتلندی من از این خوششون نمیومد. برای من سخت بود، جیمز. می‌خواستم خودم راضی باشم. میخواستم دوستانم و خانوادم در فرانسه راضی باشن و می‌خواستم مردم هم راضی باشن. بعد، ملکه‌ی انگلیس هم بود.

اول خیلی می‌خواستم با الیزابت دوست بشم. نامه‌ای زیادی برای هم نوشتیم و درباره یک دیدار- دیداری بین دو تا ملکه‌ی خواهر- صحبت کردیم. الیزابت اون موقع برام نامه نوشت.

دو تا کشور ما باید دوست باشن. تو به یک شوهر و من به یک دوست نیاز دارم. چرا با دوست من، رابرت دادلی، کنت لایسستر ازدواج نمیکنی؟ مرد قد بلند و قوی هیکلی هست. فکر می‌کنم می‌تونه شوهر خوبی برات باشه.

از این نامه خیلی خشمگین شدم. داستان‌های زیادی درباره الیزابت و رابرت دادلی وجود داشت. دوستان خوبی بودن- رابرت اغلب با الیزابت می‌رقصید و آواز می‌خوند و حرف می‌زد. گاهی مردم می‌گفتن کل شب تو اتاقش میمونه. دادلی زن داشت، ولی روزی ناگهانی مرد. گفتن یک حادثه بود- از پله‌ها افتاد. ولی شاید به خاطر شوهرش و الیزابت ناراحت بود.

فکر کردم: “درباره مردی مثل این برام نامه مینویسه! میخواد با من ازدواج کنه چون دوستشه- یا شاید معشوقشه. میخواد معشوقه‌اش پادشاه اسکاتلند بشه!”

مردی بهتر از دادلی پیدا کردم، جیمز. هنری دارنلی رو پیدا کردم- پدرت.

۱۹ ساله بود و من ۲۳ ساله بودم، مرد قد بلندی بود با صورت زیبا و چشم‌های درشت سبز. خوب حرف می‌زد و آواز می‌خوند و من رقص باهاش رو دوست داشتم. معمولاً لباس‌های مشکی گرون قیمتی می‌پوشید و وقتی با من بود، زیاد می‌خندید. خیلی جوون و صمیمی بود و وقتی باهاش بودم احساس شادی می‌کردم. خیلی دوستش داشتم، فکر میکردم اون هم من رو دوست دارم.

مرد مهمی هم بود. ما فامیل بودیم- پدربزرگش پادشاه اسکاتلندی‌ها بود و جدش، هنری هفتم انگلیس بود.

در جولای ۱۵۶۵ باهاش ازدواج کردم. الیزابت و لردهای اسکات زیادی خیلی عصبانی شدن. برادر ناتنیم، کنت مورای، سعی کرد جلوی ازدواج رو بگیره. من مجبور شدم باهاش بجنگم و اون فرار کرد جنوب به انگلیس. ولی من خوشحال بودم. من و پدرت هر روز می‌خندیدیم. حالا هنری پادشاه اسکاتلندی‌ها بود.

بعد از یکی دو هفته خنده متوقف شد. یک پادشاه کارهای زیادی داره، جیمز، تو اینو میدونی. مجبور هست صدها نامه بخونه، با مردم حرف بزنه و به مسائل مهم زیادی فکر کنه. من هر روز این کارها رو می‌کردم. ولی حالا فکر کردم مردی دارم که بهم کمک کنه.

گفتم: “لردم، هنری، می‌خوای تمام این نامه‌ها رو با من بخونی؟ میتونی کنار من بشینی و میتونی هر روز با من کار کنی.”

پدرت ناراحت شد. گفت: “من به کارهایی مثل این علاقه‌ای ندارم. ازش سر در نمیارم.”

گفتم: “البته که نه. تو مرد جوانی هستی، عشق من. ولی من میتونم بهت یاد بدم.”

یکی دو روز با من نشست و من سعی کردم بهش یاد بدم. ولی حقیقت داشت، علاقه‌ای به کار نداشت و سعی نمی‌کرد بفهمه.

گفت: “تو این کارو بکن، ماری. من با دوستانم میرم بیرون. میریم اسب‌سواری و نوشیدنی می‌خوریم و شنا می‌کنیم.”

بنابراین من تمام کارها رو انجام دادم. شب‌ها هم اغلب با دوستانش می‌رفتن شهر. زیاد می‌نوشیدن، می‌خندیدن و آواز می‌خوندن و اغلب دعوا می‌کردن. ولی هیچ کس چیزی نمی‌گفت، چون پادشاه و شوهر من بود. مردم چی می‌تونستن بگن؟ ناراحت بودن، ولی ازش میترسیدن. بعضی از اونها رفتن انگلیس پیش کنت مورای.

در این دوران من اغلب خیلی خسته بودم، چون حامله بودم. تو، پسرم، جیمز، درون من زنده بودی. ولی من تمام کارهای یک ملکه رو انجام می‌دادم و من هم به دوستانی نیاز داشتم. یکی از این دوستان یک جوان ایتالیایی، دیوید ریکو، بود.

ریکو، مرد کوتاهی بود و قد بلند و زیبا یا قوی هیکل نبود. ولی مرد خیلی باهوش و جالبی بود. نامه‌‌های زیادی رو از عوض من می‌نوشت و به من کمک می‌کرد. خوب آواز می‌خوند و من هم گاهی عصرها باهاش آواز می‌خوندم. خیلی دوستش داشتم و اوایل پدرت هم دوستش داشت.

ولی بعد دوستان مورای شروع به صحبت کردن درباره‌ی من و ریکو کردن. به پدرت گفتن: “دیوید ریکو هر شب تو اتاق ملکه است. ملکه باهاش میخنده، آواز میخونه، و میرقصه، لرد من، این درست نیست! اون یک مرد اسکاتلندی نیست و شوهر ملکه هم نیست. همیشه همراهشه.”

شاید چیزهای دیگه‌ای هم گفتن- نمی‌دونم. لردهای اسکاتلندی زیادی به حرف‌های اونها گوش دادن. ولی جیمز در مقابل خداوند به تو میگم که من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم. دیوید ریکو مرد خوبی بود. سخت کار می‌کرد و به من کمک می‌کرد - بنابراین البته که دوستش داشتم. پدرت کار نمی‌کرد، هر شب با دوستانش میرفت شهر، الکل می‌خورد.

و بعد یک شب پدرت اومد خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER THREE

Darnley and Riccio

At first I wanted to marry the son of the King of Spain, Don Carlos. But he was a Catholic, of course, and my Scots lords did not like that. It was difficult for me, James. I wanted to please myself. I wanted to please my friends and family in France and to please my people, too. And then there was the Queen of England.

At first I wanted very much to be friends with Elizabeth. We wrote many letters, and talked about a meeting - a meeting between two sister Queens. Elizabeth wrote to me at this time.

Our two countries need to be friends. You need a husband, I need a friend. Why not marry my friend Robert Dudley, the Earl of Leicester? He is a tall, strong man. I think he could be a good husband for you.

I was very angry about this letter. There were a lot of stories about Elizabeth and Robert Dudley. They were good friends - he often danced and sang and talked with her. Sometimes, people said, he stayed in her room all night. Dudley had a wife, but one day she died very suddenly. It was an accident - she fell down the stairs, they say. But then, perhaps she was unhappy, because of her husband and Elizabeth.

‘And she writes to me about a man like this’ I thought. ‘She wants him to marry me, because he is her friend - her lover, perhaps! She wants her lover to be King of Scotland!’

I found a better man than Dudley, James. I found Henry Darnley, your father.

He was nineteen years old, and I was twenty-three.He was a tall man, with a beautiful face and big green eyes. He talked and sang well, and I liked dancing with him. He often wore expensive black clothes, and he laughed a lot when he was with me. He was very young and friendly, and I felt happy when I was with him. I liked him very much, and I thought he loved me too.

He was an important man, too. We were cousins - his grandfather was King of Scots, and his great-grandfather was Henry VII of England.

In July 1565, I married him. Elizabeth was very angry, and so were a lot of the Scots lords. My half-brother, the Earl of Moray, tried to stop the marriage. I had to fight him, and he ran south, to England. But I was happy. Your father and I laughed, every day. He was now Henry, King of Scots.

After one or two weeks, the laughter stopped. A King has a lot of work, James, you know that. He has to read hundreds of letters, talk to people, and think about a lot of important things. I did those things, every day. But now, I thought, I had a man to help me.

‘My lord Henry, ‘I said:’ Would you like to read all the letters with me? You can sit next to me, and you can work with me every day.’

Your father looked unhappy. ‘I’m not interested in work like that, ‘he said. ‘I don’t understand it.’

‘Of course not, ‘I said. ‘You’re a young man, my love. But I can teach you.’

For one or two days he sat down with me, and I tried to teach him. But it was true, he was not interested in the work, and he did not try to understand it.

‘You do it, Mary,’ he said. ‘I’m going out with my friends. We’re going to ride, and drink, and swim.’

So I did all the work. At night, too, he often went out with his friends in the town. They drank a lot, and laughed and sang, and there were often fights. But no one said anything, because he was the King, my husband. What could people say? They were unhappy, but they were afraid of him. Some of them went to England, to the Earl of Moray.

At this time I was often very tired, because I was pregnant. You, my son James, were alive inside me. But I did all the work of a Queen and I needed friends too. One of these friends was a young Italian, David Riccio.

Riccio was a little man and he was not tall or beautiful or strong. But he was a very clever, interesting man. He wrote many of my letters for me, and helped me. He sang well, too, and I sometimes sang with him in the evenings. I liked him very much, and at first, your father liked him too.

But then, Moray’s friends began to talk about me and Ric-cio.’David Riccio is in the Queen’s rooms every night,’they said to your father.’She laughs and sings and dances with him, my lord - it is not right! He is not a Scotsman, and he is not her husband. He is always with her.’

Perhaps they said other things, too - I don’t know. A lot of Scots lords listened to them. But I tell you, James, before God, I did nothing wrong. David Riccio was a good man. He worked hard, and he helped me - so of course I liked him. Your father did not work - he went out to the town every night with his friends, and drank.

And then one night, your father came home.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.