پسرم به دنیا میاد

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: مری، ملکه اسکاتلندی ها / فصل 5

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

پسرم به دنیا میاد

توضیح مختصر

پسر ملکه به دنیا میاد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح خیلی ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل پنجم

پسرم به دنیا میاد

صبح روز بعد دارنلی به دیدن من اومد. ترسیده بود. گفتم: “چی شده، شوهر؟ چرا داری گریه می‌کنی؟”

گفت: “آه، ماری، ماری! متأسفم! اشتباه کردم! در قتل ریکو به اون مردها کمک کردم و حالا کنتِ مورای با اونها برگشته اینجا! از من متنفره! می‌ترسم من و تو رو بکشن. به بچه‌مون فکر کن ماری، که درونته!”

دوباره بغلم کرد. خیلی عصبانی بودم. ببخشید جیمز که این مرد پدر تو بود. یه پسر احمق بود نه یک مرد. قد بلند و قوی هیکل و زیبا بود ولی هرگز نمی‌تونست مثل یک مرد یا یک پادشاه فکر کنه.

گفتم: “تو این مردها رو میشناسی، هنری؟ چی میخوان؟”

“اونها- اونها بچه‌مون رو میخوان، ماری. ما رو نمی‌خوان. تو رو زندانی می‌کنن. نمیخوان تو ملکه باشی- میخوان بچه‌ات پادشاه یا ملکه بشه. من- من نمیدونم با من چیکار میخوان بکنن.”

آروم گفتم: “شاید میخوان تو پادشاه باشی، بدون من. بعد میتونی مثل یه پسر کوچیک هر کاری میگن رو انجام بدی.”

“شاید ماری. دیروز اینو گفتن. ولی حالا که موری اینجاست، نمیدونم. میترسم. لطفاً کمکم کن!” دوباره شروع به گریه کرد. “چیکار می‌تونیم بکنیم؟”

گفتم: “میتونیم فرار کنیم. میتونیم قبل از اینکه راتون و افرادش جلومون رو بگیرن سریع و بی سر و صدا ادینبرا رو ترک کنیم. یک دقیقه ساکت باش. می‌خوام فکر کنم.”

دو سه دقیقه‌ای بالا و پایین قدم زدم، بعد گفتم: “هنری، برگرد پیش این مردها. بهشون بگو …”

“نه! ماری، لطفاً! نمیتونم! ازشون میترسم!”

“گوش کن، هنری! و سعی کن مرد باشی. برو و بهشون بگو من به خاطر بچه مریضم. بگو از دستشون عصبانی نیستم. هر چیزی بهشون بگو، دروغ بگو. بعد امشب چند تا مرد و اسب بیار اینجا- پشت قلعه..”

رفت و این کار رو کرد. کل روز در اتاق‌هام منتظر موندم و گوش دادم. بعد ساعت ۱ صبح دارنلی و من بی سر و صدا از پله‌های پشت قلعه رفتیم پایین. چند تا از دوستانم با اسب‌هایی برای ما اونجا بودن. سریع در دل شب روندیم و رفتیم.

شب خیلی بدی بود. تاریک و سرد بود. من بیمار بودم و دارنلی می‌ترسید. گفت:”بجنب! سریع‌تر بیا، زن! خیلی آروم میای!”

ولی من حامله بودم و هوا سرد و تاریک بود. ۵ ساعت زیر بارون با اسب رفتیم. گفتم: “نمی‌تونم، هنری! حالم بده. به بچه فکر کن! نمیخوام بمیره!”

گفت: “چرا نمیره؟ همیشه میتونیم یکی دیگه درست کنیم!”

متأسفم، ولی این واقعیت داره. پدرت همچین حرف‌هایی می‌زد، جیمز. بعد جلوی من در تاریکی روند و رفت. من پشت سرش به آرومی با زن خوب، بس کیورل، رفتم.

صبح به قلعه‌ی دانبار رسیدیم. دارنلی خوابید و من نامه‌هایی به دوستانم نوشتم. صبح روز بعد، لرد بوثول به کمک من اومد. دوستش داشتم- مردی خوب و قوی بود. بعد ارتشی ۸ هزار نفره داشتم. من و بوثوِل با ارتش برگشتیم ادینبرا. لرد راتون مرد و بعضی از دوستانش فرار کردن. ولی کنت مورای موند.

اون تابستون بر کشور فرمانروایی کردم و منتظر بچه موندم. شوهرم بیرون اتاق‌های من میموند، نمی‌خواستم ببینمش. هیچ کس نمی‌خواست. شاید با دوستانش مست می‌کرد. نمی‌دونم.

و بعد، نوزدهم ژوئن، در یک اتاق کوچیک در قلعه‌ی ادینبرا نوزادم به دنیا اومد. زیاد طول کشید، ولی بالاخره تو رو بغل کرده بودم، جیمز، پسرم.

از پدرت خواستم بیاد تو. گفتم: “لرد من، هنری. این بچه‌ی ماست! نگاش کن، لرد من. بغلش کن.پسرته- زیبا نیست؟”

ولی پدرت دوستم نداشت، جیمز. بعد از اینکه تو به دنیا اومدی زیاد با زن‌های دیگه می‌خوابید. می‌دونم، چون با هر کسی در این باره حرف میزد. فکر می‌کنم می‌خواست مردم بدونن. و متأسفم، ولی فکر نمی‌کنم من رو دوست داشت. جیمز، وقتی تو رو بردم کلیسا و اسمت رو گذاشتم، نیومد. هیچ علاقه‌ای نداشت.

ولی دیوید ریکو به خاطر اون مرده بود. هرگز نمی‌تونستم این رو فراموش کنم. هرگز.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER FIVE

My son is born

Next morning, Darnley came to see me. He was afraid. ‘What’s the matter, husband’ I said. ‘Why are you crying?’

‘Oh Mary, Mary’ he said. ‘I’m sorry! I was wrong! I helped those men to kill Riccio, and now the Earl of Moray is back here with them! He hates me! I am afraid they’re going to kill me, and you too. Think of our child, Mary, here inside you!’

He took me in his arms again. I was very angry. I am sorry, James, that this man was your father. He was a stupid boy, not a man. He was tall and strong and beautiful but he could never think like a man or a king.

I said, ‘You know these men, Henry. What do they want?’

‘They - they want our child, Mary. They don’t want us. They’re going to put you in prison. They don’t want you to be Queen - they want your child to be King or Queen. I - I don’t know what they want to do with me.’

‘Perhaps they want you to be King, too, without me, ‘I said quietly. ‘Then you can do what they say, like a little boy.’

‘Perhaps, Mary. They said that, yesterday. But now that Moray’s here - I don’t know. I’m afraid. Please help me!’ He began to cry again. ‘What can we do?’

‘We can run away,’ I said. ‘We can leave Edinburgh quickly and quietly, before Ruthven and his men stop us. Be quiet for a minute. I want to think.’

I walked up and down for two or three minutes, then I said: ‘Henry, go back to these men. Tell them -‘

‘No! Mary, please! I can’t! I’m afraid of them!’

‘Listen to me, Henry! And try to be a man. Go and tell them I’m ill, because of the child. Say I’m not angry with them. Tell them anything - lie to them. Then, tonight, bring some men and horses here, behind the castle…’

He went, and did it. All day I waited in my rooms, and listened. Then, at one o’clock in the morning, Darnley and I went quietly down the stairs behind the castle. Some of my friends were there, with horses for us. Quickly, we rode away into the night.

That was a very bad night. It was dark and cold. I was ill, and Darnley was afraid. ‘Come on’ he said. ‘Ride faster, woman! You’re too slow!’

But I was pregnant, and it was cold and dark. We rode for five hours in the rain. ‘I can’t, Henry’ I said. ‘I’m ill. Think of the baby! I don’t want it to die!’

‘Why not’ he said.’ We can always make another one!’

I’m sorry, but it is true. Your father said things like that, James. Then he rode away in front of me, into the dark. I rode slowly behind, with my good woman, Bess Curle.

In the morning we arrived at Dunbar Castle. Darnley slept, and I wrote letters to my friends. Next day Lord Bothwell came to help me. I liked him - he was a good, strong man. Soon I had an army of 8,000 men. Bothwell and I rode back to Edinburgh with the army. Lord Ruthven died, and some of his friends ran away. But the Earl of Moray stayed.

All that summer I ruled the country, and waited for the baby. My husband stayed outside my rooms. I did not want to see him. No one did. Perhaps he drank with his friends. I don’t know.

And then, on 19th June, in a small room in Edinburgh Castle, my baby was born. It took a long time, but at last you were in my arms, James, my son.

I asked your father to come in. ‘My Lord Henry, ‘I said.’ This is our baby! Look at him, my Lord. Take him in your arms. He is your son - isn’t he beautiful?’

But your father did not love me, James. Very often, after you were born, he slept with other women. I know that because he talked to everyone about it. I think he wanted people to know. And I am sorry, but I do not think he loved you, James. When I took you to church and gave you your name, he did not come. He wasn’t interested.

But because of him, David Riccio was dead. I could never forget that. Never.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.