سرفصل های مهم
بوثول
توضیح مختصر
ملکه ماری دوباره ازدواج میکنه، شوهرش میمیره، خودش زندانی میشه، ولی فرار میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
بوثول
مدت کوتاهی بعد همه در اروپا خبر رو شنیدن. ملکه فرانسه و ملکهی انگلیس نامههای خشمگینانه برای من نوشتن. پرسیدن: کی پادشاه رو کشت؟ در این دوران خیلی ناراحت و غمگین بودم، جیمز. دنبال قاتلها میگشتیم، ولی نتونستیم پیداشون کنیم. لطفاً حرفهام رو باور کن، جیمز. لردهای اسکاتلندی مردهای سختی هستن. بعضی دوست هستن، بعضی دشمن ولی تمام مدت تغییر میکنن.
آدمهای زیادی در اسکاتلند گفتن: “بوثول لرد دارنلی رو کشته.” این حرفها رو از بیرون قلعه شنیدم و در شهر شنیدم. ولی هرگز باور نکردم. مردم ادینبرا همون روزی که دارنلی مرد داستانها و تصاویر وحشتناکی از بوثول فروختن. خیلی زود بود. شاید قاتلان دارنلی قبل از کشته شدنش این داستانها رو دربارهی بوثول نوشته بودن.
فکر نمیکنم اون پدرت رو کشته باشه، جیمز. دوست خوبی برای من در دوران سخت بود. یک مرد باهوش و قوی بود و سخت کار میکرد. و من از این خوشم میومد. فکر میکنم زنهای زیادی دوسش داشتن.
اون بهار سه بار ازم خواست باهاش ازدواج کنم. زن داشت و من نمیتونستم دوباره به این زودی ازدواج کنم. بنابراین ازش خواستم منتظر بمونه.”
بعد، بیست و چهارم آوریل از ادینبرا به شمال رفتم. و پنج یا شش تا دوستم همراهم بودن. شش مایل بیرون شهر بوثول با یک ارتش با ما ملاقات کرد.
گفتم: “چرا اینجایی، لرد من؟”
لبخند زد. گفت: “چون میخوام تو رو ببینم، ماری. میخوام با من به قلعهی من بیای.” کنار من با اسب اومد و افرادش بین من و دوستانم بودن.
من میترسیدم و کمی هم هیجانزده بودم. گفتم: “ولی لرد من، نمیتونی این کار رو بکنی! نمیخوام حالا با تو بیام.”
گفت: “ولی من تو رو میخوام. دوستانت نمیتونن جلوی من رو بگیرن. دوستت دارم و میخوام باهات ازدواج کنم. این چه اشکالی داره؟”
چیزی نگفتم. چی میتونستم بگم؟ ازش خوشم میومد و اون هم یک ارتش داشت. من فقط شش دوست همراهم داشتم. بنابراین با اون به قلعهاش در دانبار رفتم و دو هفته اونجا موندم. و بعد . یک مرد قوی بود و من فقط یک زن بودم و دوستش داشتم، جیمز. خیلی زیاد دوستش داشتم.
بعد از دو هفته در دانبار من و بوثول برگشتیم ادینبرا. زنش اون رو نمیخواست و از طلاق گرفتن ازش خوشحال بود. بنابراین پانزدهم می ۱۵۶۷ باهاش ازدواج کردم.
مرد خوبی بود، جیمز. خیلی بهتر از پدرت بود. به یک مرد قوی برای کمک به فرمانروایی کشور نیاز داشتم.
ولی اشتباه میکردم. حالا این رو میفهمم. تمام لردهای اسکاتلندی از بوثول میترسیدن و بیشتر اونها دشمنانش بودن. اونها یک ارتش داشتن و پانزدهم ژوئن من و بوثول رفتیم تا با اونها بجنگیم.
در تپهی کاربری اونها رو دیدیم. روز گرمی بود و دو تا ارتش بزرگ ایستادن و نگاه کردن و منتظر موندن. ارتش اونها پرچم بزرگی داشت با عکسی از پدر بیچارهات، دارنلی. زیر تصویر دارنلی نوشته بود: “قاتلان من رو پیدا کنید، آه، خدا.”
به بوثول گفتم: “بیا، لرد من. ارتش ما بهتر از ارتش اونهاست - بیا با اونها بجنگیم!”
بوثول با اسبش به بالا و پایین رفت و با افرادش صحبت کرد. ولی اونها نمیخواستن بجنگن. اونها صحبت کردن و به پرچم نگاه کردن و منتظر موندن. بعد چند نفر از اونها رفتن خونه.
ساعت ۵ عصر لرد کیرککالدی از ارتشش اومد تا با ما حرف بزنه. به من گفت: “بانوی من، شوهرت رو ترک کن و با ما بیا. نمیخوایم افراد بمیرن.”
و به این ترتیب چون افراد من نمیخواستن بجنگن من با اون رفتم. روز خیلی بدی برای من بود. من رو برگردوندن ادینبرا و مردم در خیابانها سرم فریاد کشیدن: “زن رو بکشید! اون با قاتل شوهرش میخوابه! میخوایم جیمز پادشاه باشه! همین حالا بکشیدش!”
من ناراحت بودم و میترسیدم و دوباره حامله بودم. من رو بردن قلعهی لاچلین و در اتاقی مثل یک زندان گذاشتن. اونجا دو هفته چیزی نخوردم و دو تا بچهی بوثول مرده به دنیا اومدن. من هم کم مونده بود بمیرم - خیلی خشمگین، خسته و بیمار بودم. بعد، روزی بعد از مرگ بچهها، لرد لیندسی نامهای به من داد. در نامه نوشته بود:
من، ماری، ملکهی اسکاتلند، پادشاهی اسکاتلند رو به پسرم جیمز میدم. از امروز جیمز پادشاه جدید اسکاتلند هست. ولی چون بچه است، کنت مورای، برادر ناتنی من، میتونه به جای اون بر کشور فرمانروایی کنه.
چون میترسیدم و خسته و بیمار بودم، اسمم رو روی نامه نوشتم: ماری. ولی این مهم نیست، جیمز، این چیزی رو عوض نمیکنه. من ملکهی اسکاتلند هستم، نه تو. نامه چیزی رو عوض نمیکنه.
بوثول رفت اون طرف دریا و در زندانی در دانمارک مرد. من یک سال در لاچلین زندانی بودم. آدمهای زیادی در اروپا از این موضوع خشمگین بودن. ملکه الیزابت به کنت مورای نامه نوشت. گفت: “تو نمیتونی یک ملکه رو در زندان نگه داری. کار خیلی اشتباهیه!”
از این نامه خوشحال بودم. ولی مورای گوش نداد.
لرد داگلاس در قلعه زندگی میکرد و پسر جوانش، ویلیام، من رو دوست داشت. روزی یک عروسی در قلعه بود. مردم آواز میخوندن و میرقصیدن و مینوشیدن. ویلیام داگلاس کمی لباس کهنهی زنانه به من داد. لباسها رو پوشیدم و بی سر و صدا با ویلیام از قلعه خارج شدم. ویلیام در قلعه رو پشت سرمون بست تا دوستان پدرش داخل بمونن. بعد چند تا اسب برداشتیم و در دل شب روندیم و رفتیم.
تمام دوستانم برگشتن پیشم. مدتی بعد ارتش بزرگی داشتم. مردم گفتن: “ماری دوباره ملکهی ماست! پسرش رو بهش پس بدید!” تو در قلعهی کنت مورای بودی، جیمز، بنابراین اومدم به خاطر تو بجنگم. با ارتشم به لانگساید نزدیک گلسگاو اومدم. و اونجا .
اونجا، جیمز .
اونجا، پسرم، من نبرد رو باختم. خیلی متأسفم. مردان خوب و قوی زیادی در ارتشم داشتم ولی مردان کنت مورای قویتر بودن. بیشتر مَردان من مُردن و بعضی فرار کردن. بعد از جنگ من هم فرار کردم.
نمیخواستم دوباره بیفتم زندان. بنابراین رفتم جنوب، به انگلیس. فکر کردم: “ملکه الیزابت میخواد به من کمک کنه. اون میفهمه. به مورای نامه نوشته بود و مثل من یک ملکه است. میتونم با ارتش اون برگردم اسکاتلند، مورای رو بکشم بعد بچهام، پسرم، جیمز رو پیدا کنم. در انگلیس هستم، ولی آزادم. میتونم دوباره تلاش کنم.”
در این مورد هم اشتباه میکردم. خیلی اشتباه.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
Bothwell
Soon everyone in Europe heard the news. The Queen of France and the Queen of England wrote angry letters to me. Who killed the King they asked. I was very unhappy at this time, James. We looked for the killers, but we could not find them. Please believe me, James. The Scots lords are difficult men. Some were friends, some were enemies, but they changed all the time.
Many people in Scotland said: ‘Bothwell killed Lord Darnley.’ I heard them, outside the castle, and in the town. But I never believed it. People in Edinburgh sold horrible stories and pictures of Bothwell the same day that Darnley died. It was too soon. Perhaps Darnley’s killers wrote these stories about Bothwell, before they killed Darnley.
I don’t think Lord Bothwell killed your father, James. He was a good friend to me in difficult times. He was a good strong, clever man, and he worked hard. I liked that. A lot of women liked him, I think.
Three times that spring, he asked me to marry him. He had a wife, and I could not marry again, so soon. I asked him to wait.
Then, on24th April, I rode out of Edinburgh to the north. I had five or six friends with me. Six miles outside the town, Lord Bothwell met us, with an army.
‘Why are you here, my lord’ I said.
He smiled.’ Because I want to meet you, Mary, ‘he said. ‘I want you to come with me to my castle. ‘He rode next to me, and his men rode between me and my friends.
I was afraid, and a little excited, too. ‘But, my lord, you can’t do this’ I said. ‘I don’t want to come with you now.’
‘But I want you, Mary,’ he said. ‘Your friends can’t stop me. I love you, and I want to marry you. What’s wrong with that?’
I said nothing. What could I say? I liked him, and he had an army. I had only six friends. So I rode with him to his castle in Dunbar, and stayed there two weeks. And then… He was a strong man, and I was only a woman. And I did like him, James. I liked him very much.
After two weeks in Dunbar, Bothwell and I rode back to Edinburgh. His wife did not want him, and was happy to divorce him. So, on 15th May 1567, I married him.
He was a good man, James. A much better man than your father. I needed a strong man to help me rule the country.
But I was wrong. I understand that now. All the Scots lords were afraid of Bothwell, and many of them were his enemies. They had an army, and on 15th June, Bothwell and I rode out to fight them.
We met them at Carberry Hill. It was a hot day, and the two big armies stood, and looked, and waited. Their army had a big flag with a picture of your poor dead father, Darnley, on it. Under the picture, there were the words ‘Find my killers, oh God.’
‘Come on, my lord, ‘I said to Bothwell. ‘Our army is better than theirs - let’s fight them!’
Both well rode up and down, and talked to his men. But they didn’t want to fight. They talked, and looked at the flag, and waited. Then some of them walked home.
At five o’clock that evening Lord Kirkcaldy rode from his army to talk to us. He said to me, ‘My lady, leave your husband, and come with us. We don’t want men to die.’
And so, because our men didn’t want to fight, I went with him. It was a very bad day for me. They took me back to Edinburgh, and people in the streets screamed at me: ‘Kill the woman! She sleeps with her husband’s killer! We want James to be King! Kill her now!’
I was unhappy, and afraid, and I was pregnant again. They took me to Lochleven Castle, and put me in a room like a prison. There, I did not eat for two weeks, and Bothwell’s children - there were two babies - were born dead. I nearly died too - I was so angry and tired and ill. Then, one day after the babies died, Lord Lindsay gave me a letter. It said:
I, Mary, Queen of Scots, give the kingdom of Scotland to my son, James. From today, James is the new King of Scots. But because he is a child, the Earl of Moray, my half - brother, can rule the country for him.
Because I was afraid, and tired, and ill, I wrote my name on the letter: Mary. But it is not important, James, it doesn’t change anything. I am Queen of Scots, not you. That letter changes nothing.
Bothwell went over the sea, and died in a prison in Denmark. I was a prisoner in Lochleven for a year. A lot of people in Europe were angry about that. Queen Elizabeth wrote to the Earl of Moray. ‘You cannot keep a Queen in prison, ‘she said. ‘It is very wrong!’
I was pleased about that. But Moray didn’t listen.
Lord Douglas lived in the castle, and his young son, William, liked me. One day, there was a wedding in the castle. People sang and danced and drank. William Douglas gave me some old women’s clothes. I put the clothes on, and walked quietly out of the castle with him. He shut the castle door behind us, to keep his father’s friends in. Then we got on some horses, and rode away through the night.
All my friends came back to me. Soon I had a big army.’ Mary is our Queen again’ people said. ‘Give her back her son!’ You were in Earl Moray’s castle, James, so I came to fight him. I rode with my army to Langside, near Glasgow. And there…
There, James…
There, my son, I lost the fight. I am so sorry. I had many good, strong men in my army, but Earl Moray’s men were stronger. Many of my men died, and some ran away. After the fight, I ran away too.
I did not want to go to prison again. So I rode south, to England. ‘Queen Elizabeth wants to help me,’ I thought. ‘She understands. She wrote to Moray and she is a Queen, like me. I can come back to Scotland with her army, kill Moray, and find my baby son James. I am in England but I am free. I can try again.’
I was wrong about that, too. Very wrong.