سرفصل های مهم
استیک تاتار
توضیح مختصر
آقای بین شب تولدش میره به یه رستوران …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
استیک تاتار
تولد آقای بین بود و میخواست از تولدش لذت ببره! چیکار میتونست بکنه؟
فکر کرد: “چطور میتونم این روز مهم رو تبدیل به روز شادی بکنم. فهمیدم! امشب برای شام میرم رستوران! لذت میبرم.” آقای بین زیاد رستوران نمیرفت. گاهی رستورانها خیلی گرون میشدن. و گاهی وقتی به جاهای جدید و غریبه میرفت، کارهای اشتباهی انجام میداد.
آه، عزیزم! زندگی برای آقای بین آسون نبود!
اون شب، آقای بین یه پیراهن تمیز پوشید. بهترین کت و شلوارش رو پوشید. بهترین کفشهاش رو پوشید. بعد به رستورانی در مرکز شهر رفت.
ساعت هشت رسید و رفت داخل. رستوران خیلی خوبی بود. همه بهترین لباسهاشون رو پوشیده بودن و روی همهی میزها گل گذاشته بودن.
آقای بین فکر کرد: “به گمونم از اینجا خوشم بیاد. برای شام شب تولدم رستوران خوبیه.” مدیر جلوی در به دیدنش اومد.
گفت: “عصر بخیر، جناب. حالتون چطوره؟ میز یکنفره میخواید؟”
آقای بین گفت: “بله، لطفاً.”
مدیر گفت: “پشت سرم بیاید، آقا.”
رفت اون طرف اتاق پیش میزی و آقای بین پشت سرش رفت.
مدیر گفت: “بفرمایید، آقا. میز خوبیه.”
صندلی رو از میز دور کرد. بعد صبر کرد تا آقای بین بشینه. آقای بین نگاهش کرد.
آقای بین فکر کرد: “چرا صندلیم رو کشید کنار؟ چیکار داره میکنه؟”
بعد صندلی رو از دست مدیر کشید و سریع نشست روش.
وقتی مدیر رفت، آقای بین لحظهای ساکت نشست. بعد چیزی به خاطر آورد. یه کارت تولد و یه پاکت نامه از جیبش بیرون آورد. بعد یه قلم درآورد و روی کارت نوشت “تولدت مبارک، بین”. بعد کارت رو گذاشت داخل پاکتنامه و اسمش رو روی پاکت نوشت. پاکت رو گذاشت روی میز و قلم رو گذاشت توی جیبش.
بعد از یکی دو دقیقه، آقای بین وانمود کرد اولین باره کارت رو میبینه.
گفت: “آه کارتی برای من؟”
پاکتنامه رو باز کرد و کارت رو بیرون آورد. کارت رو با دقت خوند.
گفت: “حالا این خوبه! یه نفر تولدم رو یادشه!”
و بعد کارت رو گذاشت روی میزش.
مدیر با منو اومد و منو رو داد به آقای بین. آقای بین شروع به خوندن منو کرد.
فکر کرد: “آه، عزیزم! همه چیز خیلی گرونه! چی بخورم؟”
آقای بین پولش رو بیرون آورد. یه اسکناس ده پوندی داشت و چند تا سکه. پول رو گذاشت توی بشقاب.
گفت: “چقدر دارم؟” و پول رو دور بشقاب گردوند. “ده، یازده. و چهل، پنجاه، پنجاه و پنج! یازده پوند و پنجاه و پنج پنس.” دوباره به منو نگاه کرد. برای یازده پوند و پنجاه و پنج پنس چی میتونست بخوره؟
مدیر اومد سر میزش.
پرسید: “آمادهای، آقا؟”
آقای بین گفت: “بله.” انگشتش رو گذاشت روی منو. “از این میخوام، لطفاً.”
مدیر به منو نگاه کرد. “استیک تاتار، آقا. بله، البته.”
آقای بین گفت: “بله. استیک.”
مدیر منو رو برداشت و رفت.
آقای بین نشست و اطراف رستوران رو نگاه کرد. آدمهای زیادی اونجا بودن. یه زن و مرد سر میز کناری نشسته بودن. غذا میخوردن و حرف میزدن.
یکمرتبه، خدمتکاری با یک بطری شراب اومد سر میز آقای بین.
گفت: “شراب میل دارید، آقا؟”
آقای بین گفت: “آه، بله، لطفاً.”
خدمتكار كمی شراب تو لیوان آقای بين ريخت و آقای بین خوردش. خیلی خوب بود! لبخند زد، و خدمتکار سعی کرد شراب بیشتری براش بریزه.
البته، خدمتکار حق داشت. اول، مشتری شرابش رو امتحان میکنه. وقتی از شراب خوشش اومد، خدمتکار شراب بیشتری براش میریزه. ولی آقای بین اینو نمیدونست، و سریع دستش رو گذاشت روی لیوان.
گفت: “نه، ممنونم. وقتی میخوام رانندگی کنم، شراب نمیخورم.” خدمتکار به شکل عجیبی نگاهش کرد و دور شد. نگفت: “اگه نمیخواستی شراب بخوری، چرا امتحانش کردی، مرد احمق!”
آقای بیل چاقویی از روی میز برداشت و شروع به بازی کردن با چاقو کرد. تظاهر میکرد مرد بدیه. تظاهر میکرد چاقو رو تو بدن یه نفر فرو میکنه. ولی البته که واقعاً نمیخواست کسی رو بکشه. یه بازی بود.
زنی که سر میز کنار نشسته بود، با عصبانیت بهش نگاه کرد و آقای بین سریع چاقو رو کشید کنار. بعد، با چاقو به لیوانها و بشقاب روی میزش زد. پینگ، پینگ، پینگ، صدا دادن! و بعد از یک دقیقه آهنگ “تولدت مبارک” رو با لیوانها زد. لبخند زد و فکر کرد: “خیلی باهوشم!”
ولی زنی که سر میز کنار نشسته بود، فکر نمیکرد: “باهوشه” یا “آه، بله، خندهداره!” بلکه فکر میکرد: “این مرد واقعاً احمقه!” و با عصبانیت به آقای بین نگاه کرد.
آقای بین چاقو رو گذاشت زمین و به دستمالش نگاه کرد.
فکر کرد: “دستمال خیلی خوبیه!”
خدمتکار دید که آقای بین به دستمالش نگاه میکنه. چیزی نگفت، ولی یک مرتبه، فلاپ! دستمال رو برای آقای بین باز کرد!
آقای بین فکر کرد: “چه هوشمندانه! امتحان میکنم!”
و شروع به حرکت دادن دستمالش کرد. فلاپ! فلاپ! فلاپ!
یکمرتبه، دستمال از دستش پرواز کرد. رفت به طرف میز کناری. زنی که سر میز کنار نشسته بود، دوباره دور و برش رو نگاه کرد. ولی آقای بین تظاهر کرد اون رو نمیبینه. صورتش میگفت: “دستمال مال من نیست!”
یک دقیقه بعد، خدمتکار با غذاش رسید. یه درپوش بزرگ روی بشقاب بود و آقای بین نمیتونست غذا رو ببینه. ولی پولی که روی میز بود رو به خدمتکار داد.
معمولاً وقتی خدمتکار با غذا میومد، مشتریها بهش پول نمیدادن. ولی خدمتکار چیزی نگفت. پول رو گرفت و گذاشت توی جیب کتش. آقای بین خوشحال بود. فکر کرد: “همه چی رو درست انجام میدم!” خدمتکار در روی بشقاب رو برداشت و رفت. آقای بین به غذایی که جلوش بود، نگاه کرد. دماغش رو برد نزدیک گوشت و بوش کرد. بعد گوشش رو برد نزدیک غذا.
فکر کرد: “این دیگه چیه؟”
کمی گوشت گذاشت تو دهنش.
یکمرتبه، مدیر اومد سر میزش.
پرسید: “همه چیز رو به راهه، آقا؟ از همه چیز راضی هستید؟”
آقای بین گفت: “همم. “ لبخند زد.
مدیر هم لبخند زد. دور شد صورت آقای بین تغییر کرد. دیگه لبخندی روی صورتش نبود. فکر کرد: “اَه اَه! این گوشت رو نپختن!”
ولی مجبور بود این غذا رو بخوره. فکر کرد: “نمیخوام مردم فکر کنن من احمقم! ولی دیگه سفارش استیک تاتار نمیدم. هرگز!” بشقابش رو کنار زد. ولی بعد خدمتکار از کنار میزش رد شد. پرسید: “همه چیز رو به راهه، آقا؟”
آقای بین گفت: “آه، بله.” لبخند زد. “همه چیز خیلی خوبه ممنونم.” لبخند زد و تظاهر کرد کمی از گوشت رو میخوره. ولی خدمتکار قبل از اینکه آقای بین گوشت رو توی دهنش بذاره دور شد.
فکر کرد: “چیکار میتونم باهاش بکنم؟ نمیتونم بخورمش. کجا میتونم قایمش کنم؟” بعد فکری به ذهنش رسید. با دقت گوشت رو گذاشت توی کاسه خردل و درش رو گذاشت.
فکر کرد: “حالا بقیه رو کجا میتونم بذارم؟ نمیتونم بخورمش، بنابراین باید همش رو قایم کنم. آه، بله، گلها!”
گلها رو از تو گلدون بیرون آورد. ولی همون موقع، مدیر از کنارش رد شد بنابراین آقای بین تظاهر کرد گلها رو بو میکنه. گفت: “همم، به به!” مدیر لبخند زد و دور شد.
آقای بین سریعاً کمی گوشت گذاشت توی گلدون و گلها رو گذاشت روش.
اطراف میز رو نگاه کرد.
فکر کرد: “بعد کجا بذارم؟ بله بله! نون!”
چاقوش رو برداشت و نون رو برید. بعد سریع وسطش رو خورد. حالا میتونست کمی از گوشت رو توی نون بذاره. این کار رو کرد بعد نون رو برگردوند.
به گوشتی که توی بشقابش بود، نگاه کرد. فکر کرد: “هنوز خیلی مونده. کجا میتونم قایمش کنم؟”
حالا به بشقاب کوچیک روی میزش نگاه کرد. شاید میتونست کمی از گوشت رو زیر بشقاب قایم کنه. اطراف رو نگاه کرد.
فکر کرد: “هیچ کس منو نگاه نمیکنه!”
بنابراین گوشت بیشتری از بشقاب بزرگ جلوش برداشت و گذاشت زیر بشقاب کوچیک. بعد بشقاب رو محکم با دستش فشار داد.
خدمتکار دوباره از کنار میزش رد شد. آقای بین بهش لبخند زد و دستش رو گذاشت روی بشقاب. بعد از اینکه خدمتکار رفت، دوباره بشقاب کوچیک رو فشار داد.
فکر کرد: “بهتر شد. حالا نمیتونی گوشت رو ببینی. خوبه. ولی باز هم گوشت مونده. کجا میتونم قایمش کنم؟”
اطراف میز رو نگاه کرد.
فکر کرد: “ظرف شکر! ولی توش شکر هست. چیکار میتونم بکنم؟”
سریع فکر کرد، و بعد کمی از شکر رو ریخت توی لیوان شراب. بعد کمی از گوشت رو گذاشت توی ظرف شکر. شکر رو از توی لیوان شراب ریخت روش.
فکر کرد: “خوبه! هیچکس گوشت رو اینجا نمیبینه.”
یکمرتبه آقای بین صدای موسیقی شنید.
فکر کرد: “از کجا میاد؟”
اطراف رو نگاه کرد و مردی رو با ویولن دید. بعد از یکی دو دقیقه، مرد اومد پیش آقای بین و براش ویولون زد.
آقای بین لبخند زد. فکر کرد: “خوبه.”
بعد مرد کارت تولد آقای بین رو دید و موزیک تغییر کرد. مرد شروع به نواختن آهنگ “تولدت مبارک” کرد.
آدمهای سر میزهای دیگه وقتی آهنگ رو شنیدن اطراف رو نگاه کردن. فکر کردن: “تولد کیه؟” بعد آقای بین رو دیدن و بهش لبخند زدن. آقای بین هم به اونها لبخند زد.
تظاهر کرد کمی از گوشت رو میخوره، ولی گوشت رو نذاشت تو دهنش. مردی که ویولن میزد، دور میز آقای بین گشت و تماشاش کرد. ویولن زد و منتظر شد آقای بین کمی گوشت بخوره. بعد منتظر شد . و منتظر شد . و منتظر شد …
آقای بین فکر کرد: “کمی گوشت میخورم. فقط وقتی غذا بخورم، میره.”
بنابراین گوشت رو گذاشت دهنش.
و مردی که ویولن میزد، برگشت به سمت میز بغل.
گوشت تو دهن آقای بین بود، ولی نمیخواست گوشت رو بخوره. میخواست گوشت رو بندازه جایی. ولی کجا؟ به مردی که ویولن میزد، نگاه کرد. سریع حرکت کرد. پشت شلوار مرد رو باز کرد و دهنش رو باز کرد. گوشت افتاد تو شلوار مرد!
لبخند زد. فکر کرد: “هوشمندانه بود!”
مردی که ویولن میزد، دور میز گشت. برای مرد و زن آهنگ زد. موسیقی خیلی زیبا بود. اونا گوش میدادن و شرابشون رو میخوردن. مردی که ویولن میزد رو تماشا میکردن، بنابراین چشمهاشون روی آقای بین نبود. چشم هیچکس روی آقای بین نبود. این رو دید و فکری به ذهنش رسید.
آقای بین سریع کیف زن رو از روی زمین برداشت. بازش کرد و کمی گوشت گذاشت توش. بعد دوباره کیف رو گذاشت روی زمین.
ولی وقتی این کار رو کرد، تصادفی پاش دراز شد.
خدمتکار با چند تا بشقاب غذا از اونجا رد میشد و گیر کرد به پای آقای بین و افتاد. بشقابها افتادن روی میز آقای بین و روی زمین. صدای شکستن بلندی اومد! آدمهای سر میزهای دیگه سریع نگاه کردن.
گفتن: “چه اتفاقی افتاده؟” بعد خدمتکار رو روی زمین دیدن. گفتن: “آه، عزیزم!”
حالا فکر دیگهای به ذهن آقای بین رسیده بود. راه حل مشکلش بود!
خیلی سریع حرکت کرد. گوشت رو از توی بشقابش گذاشت روی میز پیش غذاهای دیگه. بعد تظاهر کرد خیلی عصبانی شده.
به خدمتکار گفت: “ببین، ای مرد احمق! آه، اینو ببین!”
خدمتکار از روی زمین بلند شد.
گفت: “ببخشید، آقا. واقعاً متأسفم.”
مدیر اومد سر میز.
گفت: “من هم خیلی متأسفم، آقا. آه، غذا … “
آقای بین گفت: “بله همه جا ریخته! ببین! توی کاسه خردل ریخته. توی نون هم ریخته. توی گلدون گل هم ریخته.” کیف زن رو از روی زمین برداشت. “و اینجا هم ریخته.” پشت شلوار نوازندهی ویولن رو باز کرد. “و اینجا!”
خدمتکار نمیفهمید.
مدیر به خدمتکار گفت: “برگرد آشپزخونه” و خدمتکار دور شد. بعد مدیر به طرف آقای بین برگشت. گفت: “لطفاً، آقا. همراه من بیاید.”
آقای بین گفت: “چی؟ آه، بله، خیلیخب.”
مدیر آقای بین رو برد سر یه میز تمیز. گفت “اینجا بشینید، آقا.” و آقای بین نشست.
گفت: “ممنونم.”
مدیر دستمال آقای بین رو باز کرد. بعد کارت تولد رو از سر میز دیگه آورد. گذاشت روی میز تمیز آقای بین. آقای بین گفت: “ممنونم.”
مردی که ویولن میزد اومد و دوباره آهنگ “تولدت مبارک” رو براش نواخت. آقای بین لبخند زد. حالا همه چیز رو به راه بود.
با خودش فکر کرد: “حالا میتونم دوباره شروع کنم. و این بار همه چیز رو درست انجام میدم.” خدمتکار اومد سر میز آقای بین. یه بشقاب جلوی آقای بین گذاشت. مدیر لبخند زد و درش رو برداشت.
آقای بین نگاه کرد. و لبخند نزد. جلوش یه بشقاب بزرگ استیک تاتار بود!
متن انگلیسی فصل
Chapter one
Steak Tartare
It was Mr. Bean’s birthday, and he wanted to enjoy it! What could he do?
‘How can I make this important day a happy day’ he thought. ‘I know. I’ll go out to a restaurant for dinner this evening! I’ll enjoy that. ‘ Mr. Bean didn’t often eat in restaurants. They were sometimes very expensive. And he sometimes did things wrong when he was in a new or strange place.
Oh dear! Life wasn’t easy for Mr. Bean!
That evening, Mr. Bean put on a clean shirt. He put on his best coat and trousers. He put on his best shoes. Then he drove to a restaurant in the centre of town.
He arrived at eight o’clock and went inside. It was a very nice restaurant. Everybody was wearing their best clothes, and there were flowers on every table.
‘I’m going to like it here, ‘ thought Mr. Bean. ‘This is a good restaurant for my birthday dinner. ‘ The manager met him at the door.
‘Good evening, sir, ‘ he said. ‘How are you? Would you like a table for one?’
‘Yes, please, ‘ said Mr. Bean.
‘Follow me, sir, ‘ said the manager.
He walked across the room to a table, and Mr. Bean went after him.
‘Here you are, sir, ‘ said the manager. ‘This is a nice table. ‘
He pulled the chair away from the table. Then he waited for Mr. Bean to sit down. Mr. Bean looked at him.
‘Why is he taking my chair away’ thought Mr. Bean. ‘What’s he doing?’
And he pulled the chair away from the manager and sat down quickly.
When the manager went away, Mr. Bean sat quietly for a minute. Then he remembered something. He took a birthday card and an envelope out of his jacket.
Next, he took out a pen and wrote ‘Happy Birthday, Bean’ inside the card. Then he put the card into the envelope and wrote his name on the outside of it. He put it on the table, and put his pen back into his jacket.
After a minute or two, Mr. Bean pretended to see the card for the first time.
‘Oh, card - for me’ he said.
He opened the envelope and took out the card. He read it carefully.
‘Now that’s nice’ he said. ‘Somebody remembered my birthday!’
And he stood the card on his table.
The manager arrived with the menu and gave it to Mr. Bean. Mr. Bean started to read it.
‘Oh, dear’ he thought. ‘Everything’s very expensive! What can I have?’
Mr. Bean got out his money. He had a ten-pound note and some coins. He put the money on to a plate.
‘How much have I got’ he said.
And he moved the money round on the plate. ‘Ten, eleven. And forty, fifty, fifty-five! Eleven pounds and fifty-five pence. ‘ He looked at the menu again. What could he eat for eleven pounds fifty-five?
The manager came to his table.
‘Are you ready, sir’ he asked.
‘Yes, ‘ said Mr. Bean. He put his finger on the menu. ‘I’ll have that, please. ‘
The manager looked at the menu. ‘The steak tartare, sir. Yes, of course. ‘
‘Yes, ‘ said Mr. Bean. ‘Steak. ‘
The manager took the menu and went away.
Mr. Bean sat and looked round the restaurant. There were a lot of people in the room. There was a man and a woman at the next table. They ate and talked.
Suddenly, a waiter arrived at Mr. Bean’s table with a bottle of wine.
‘Would you like to try the wine, sir’ he said.
‘Oh, yes please, ‘ said Mr. Bean.
The waiter put some wine in Mr. Bean’s glass and Mr. Bean had a drink. It was very nice! He smiled, and the waiter tried to put more wine into the glass.
Of course, the waiter was right. First, the customer tries his wine. When he is happy with it, the waiter gives him more wine. But Mr. Bean didn’t know this, and he quickly put his hand across the glass.
‘No, thank you, ‘ he said. ‘I don’t drink wine when I’m driving.’ The waiter looked at him strangely - and walked away. He didn’t say, ‘Why did you try the wine when you didn’t want it, you stupid man!’
Mr. Bean took the knife from the table and started to play with it. He pretended to be a bad man. He pretended to push the knife into somebody. But he didn’t really want to kill anybody, of course. It was a game.
The woman at the next table looked at him angrily, and Mr. Bean quickly moved the knife. Next, he hit the glasses and plate on his table with it.
Ping, ping, ping they went! And after a minute, he played the song ‘Happy Birthday’ on the glasses. He smiled and thought, ‘I’m very clever!’
But the woman at the next table didn’t think, ‘That’s clever’ or ‘Oh yes, that’s funny!’ She thought, ‘That man’s really stupid!’ And she looked hard at Mr. Bean.
Mr. Bean put the knife down and looked at his napkin.
‘It’s a very nice napkin, ‘ he thought.
The waiter saw Mr. Bean looking at his napkin. He didn’t say anything, but suddenly - flick! - he opened it for Mr. Bean.
‘That’s clever, ‘ thought Mr. Bean. ‘I’ll try that!’
And he began to move his napkin. Flick! Flick! Flick!
Suddenly, the napkin flew out of his hand. It flew across on to the next table. The woman at the table looked round again. But Mr. Bean pretended not to see her. His face said, ‘It’s not my napkin!’
A minute later, the waiter arrived with his food. There was a large cover on the plate and Mr. Bean couldn’t see the food. But he gave the waiter the money on the table.
Customers don’t usually give a waiter money when he arrives with the food. But the waiter didn’t say anything. He took the money and put it in his jacket. Mr. Bean was happy. ‘I’m doing everything right, ‘ he thought.
The waiter took the cover off the plate and walked away. Mr. Bean looked at the food in front of him. He put his nose near the meat and smelled it. Then he put his ear next to it.
‘What’s this’ he thought.
He put some of the meat into his mouth.
Suddenly, the manager arrived at his table.
‘Is everything all right, sir’ he asked. ‘Are you happy with everything?’
‘Mmmmm, ‘ said Mr. Bean. He smiled.
The manager smiled, too. He walked away - and Mr. Bean’s face changed. There was no smile now. ‘Aaagh’ he thought. ‘They didn’t cook this meat!’
But he had to eat it. ‘I don’t want people to think that I’m stupid,’ he thought. ‘But I’ll never ask for steak tartare again! Never!’ He pushed his plate away. But then the waiter went past his table. ‘Is everything all right, sir’ he asked.
‘Oh, yes,’ said Mr. Bean. He smiled. ‘Yes, everything’s very nice, thank you.’ He smiled and pretended to eat some meat. But the waiter went away before Mr. Bean put it into his mouth.
‘What can I do with it’ he thought. ‘I can’t eat this. Where can I hide it?’ Then he had an idea. Carefully, he put the meat into the mustard pot and put the cover on it.
‘Where can I put some now’ he thought. ‘I can’t eat it, so I’ve got to hide all of it. Oh, yes, the flowers!’
He took the flowers out of the vase. But then the manager went past, so Mr. Bean pretended to smell the flowers. ‘Mmm, very nice’ he said. The manager smiled and walked away.
Quickly, Mr. Bean put some meat into the vase and pushed the flowers in on top of it.
He looked round the table.
‘Where next’ he thought. ‘Yes! The bread!’
He took his knife and cut the bread roll. Then he quickly ate the middle of it. Now he could push some meat inside the roll. He did this, then he put the roll down.
He looked at the meat on his plate. ‘There’s a lot of it, ‘ he thought. ‘Where can I hide it now?’
He looked at the small plate on the table. Perhaps he could hide some meat under the plate. He looked round.
‘Nobody’s watching me, ‘ he thought.
So he took more meat from the big plate in front of him, and put it under the small plate. Then he pushed down hard with his hand.
The waiter walked past his table again. Mr. Bean smiled at him and put his arm on the plate. After the waiter went away, he pushed down on the small plate again.
‘That’s better, ‘ he thought. ‘Now you can’t see the meat. Good. But there’s more meat. Where can I hide it?’
He looked round the table.
‘The sugar pot’ he thought. ‘But it’s got sugar in it. What can I do?’
He thought quickly, then he put some sugar into a wine glass. Next, he put some of the meat into the sugar pot. Then he put the sugar from the wine glass on top of it.
‘Good’ he thought. ‘Nobody can see it in there. ‘
Suddenly, Mr. Bean could hear music.
‘Where’s that coming from, he thought.
He looked round - and saw a man with a violin. After a minute or two, the man came across to Mr. Bean’s table and played for him.
Mr. Bean smiled. ‘This is nice, ‘ he thought.
Then the man saw Mr. Bean’s birthday card, and the music changed. The man started to play ‘Happy Birthday’!
The people at the other tables looked round when they heard the song. ‘Who’s having a birthday,’ they thought. Then they saw Mr. Bean and smiled at him. Mr. Bean smiled back at them.
He pretended to eat some of the meat, but he didn’t put it into his mouth. The man with the violin walked round Mr. Bean’s table and watched him. He played his violin and waited for Mr. Bean to eat the meat. And he waited. and waited. and waited.
‘I’ll have to eat some,’ thought Mr. Bean. ‘He’ll only go away when I eat it. ‘
So he put the meat into his mouth.
And the man with the violin turned away to the next table.
The meat was in Mr. Bean’s mouth, but he didn’t want to eat it. He wanted to put it somewhere. But where? He looked at the man with the violin.
He moved quickly. He pulled open the back of the man’s trousers and opened his mouth. The meat fell inside the trousers!
He smiled. ‘That was clever, ‘ he thought.
The man with the violin moved round the next table. He played a song to the man and the woman. The music was very beautiful.
They listened and drank their wine. They watched the man with the violin, so their eyes weren’t on Mr. Bean. Nobody’s eyes were on Mr. Bean. He saw this, and he had an idea.
Mr. Bean quickly took the woman’s bag from the floor. He opened it and pushed some meat inside it. Then he put the bag on the floor again.
But when he did this, he accidentally put his foot out.
The waiter walked past with some plates of food - and he fell over Mr. Bean’s foot! The plates fell on to Mr. Bean’s table, and on to the floor. There was a loud CRASH!, and the people at the other tables looked up quickly.
‘What happened,’ they said. Then they saw the waiter on the floor. ‘Oh, dear’ they said.
Now Mr. Bean had another idea. Here was the answer to his problem!
He moved very quickly. He pushed the meat from his plate on to the table with the other food. Then he pretended to be very angry.
‘Look, you stupid man’ he said to the waiter. ‘Oh, look at this!’
The waiter got up from the floor.
‘I’m sorry, sir, ‘ he said. ‘I’m really very sorry. ‘
The manager arrived at the table.
‘I’m very sorry, too, sir, ‘ he said. ‘Oh, the food-!’
‘Yes, it’s everywhere’ said Mr. Bean. ‘Look! It’s in the mustard pot. It’s in the bread roll. It’s in the vase of flowers.’ He took the woman’s bag from the floor.
‘And it’s in here!’ He pulled open the back of the violin player’s trousers. ‘And here!’
The waiter couldn’t understand it.
‘Go back to the kitchen, ‘ the manager told him, and the waiter went away. Then the manager turned to Mr. Bean. ‘Please, sir, ‘ he said. ‘Come with me.’
‘What,’ said Mr. Bean. ‘Oh, yes, all right.’
The manager took Mr. Bean to a clean table. ‘Sit here, sir, ‘ he said. Mr. Bean sat down.
‘Thank you, ‘ he said.
The manager opened Mr. Bean’s napkin. Then he got the birthday card from the other table. He put it on Mr. Bean’s clean table. ‘Thank you,’ said Mr. Bean.
The man with the violin came across and played ‘Happy Birthday’ to him again. Mr. Bean smiled. Now everything was all right.
‘Now I can start again, ‘ he thought. ‘And this time I’ll do everything right.’ The waiter arrived at Mr. Bean’s table. He put a plate in front of Mr. Bean. The manager smiled and took off the cover. Mr. Bean looked down. And he stopped smiling.
There, in front of him, was a very large plate - of steak tartare!