سرفصل های مهم
در قایق
توضیح مختصر
کاپیتان بیلای افرادش رو زنده به جزیرهی تیمور میرسونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
در قایق
طول قایق هفت متر بود، و نوزده نفر توش بودن. کاپیتان بیلای پشت قایق نشست و به افرادش نگاه کرد. کنارههای قایق فقط ۳۰ سانتیمتر بالاتر از دریا بودن.
بیلای گفت: “آقای هال، به غذامون نگاه کن، لطفاً.”
“بله، آقا.”
بیلای به دریا نگاه کرد. برکت حالا خیلی دور شده بود، ولی یه جزیرهی کوچیک، تافوئا، حدوداً در ۲۰ کیلومتری غرب بود.
بعد از چند دقیقه، آقای هال، یک افسر جوون گفت: “آقا، ۱۵۰ کیلو نون داریم. ۲ کیلو گوشت. شش بطری عرق و ۱۲۶ لیتر آب.”
بیلای پرسید: “همش همین؟”
هال گفت: “یه بادبان کوچیک و چند تا کت هم داریم، آقا. همش همین.”
ییلای گفت: “ممنونم، آقای هال. زیاد نیست، ولی میریم به تافائو. بنابراین شاید بتونیم غذا و آب بیشتری اونجا پیدا کنیم.”
بیلای میترسید، ولی نمیخواست اونها این رو بدونن. مردها ساکت بودن. عصبانی به نظر نمیرسیدن.
روز بعد در تافائو به خشکی رسیدن. درخت نون، موز و نارگیل پیدا کردن، ولی آب نبود. اهالی زیادی از جزیره اومدن دریا. پرسیدن: “کشتیتون کجاست؟”
بیلای گفت: “غرق شده. همهی دوستهامون مردن. نیاز به آب و غذا داریم.”
اهالی جزیره خندیدن. خندهی دوستانهای نبود. با صدای آروم حرف زدن. مردهای بیشتری اومدن. کمی بعد تقریباً ۱۰۰ نفر شدن. شروع به برداشتن سنگهایی کردن.
بیلای گفت: “برگردید به قایق! سریع، همین حالا.” ولی اهالی جزیره یکی از مردها رو با سنگ کشتن. وقتی قایق وارد دریا شد، اهالی جزیره با قایقهای کانوشون دنبالش کردن. به ملوانان سنگ انداختن.
بیلای گفت: “کتها رو بندازید توی آب. سریع!”
اهالی جزیره توقف کردن و کتها رو از آب برداشتن و قایقهای کانو برگشتن به جزیرهی تافائو.
بیلای گفت: “دیگه نمیتونیم تو هیچ جزیرهای به خشکی بشینیم. نه بدون یه کشتی بزرگ و اسلحه.” به افرادش نگاه کرد. ساکت بودن و میترسیدن. گفت: “باید در مورد غذامون خیلی احتیاط کنیم. هر کس میتونه امروز یه تیکه کوچیک نون و نارگیل و یه فنجون آب بخوره. همش همین. وقتی هوا سرده هم میتونیم کمی عرق بخوریم. ولی نگران نباشید. به یاد بیارید من کاپیتان شما هستم. به حرف من گوش بدید تا زنده بمونیم.”
“بله، آقا.”
بعد جوونترین، یک پسر به اسم رابرت تینکلر، گفت: “من میخوام برم خونه.”
بیلای بهش نگاه کرد و یک دقیقه پسر ترسید. برای اینکه بیلای معمولاً عصبانی میشد. بعد یه لبخند کوچیک و سرد روی صورت بیلای دید. “می خوای بری انگلیس، رابرت؟”
“بله، آقا.”
“خوب، حدوداً ۳۰ هزار کیلومتر از اینجا فاصله داره. بنابراین اول باید تیمور رو پیدا کنیم. اونجا خیلی نزدیکتره. کشتیهای هلندی اونجا هستن. میتونن ما رو ببرن خونه.”
“بله، آقا.” پسر خوشحالتر به نظر رسید. “تیمور چقدر با اینجا فاصله داره، آقا؟”
بیلای لحظهای جواب نداد. به دریای سرد و سبز نگاه کرد. باد حالا شدید شده بود و آسمون تیره. به آرومی گفت: “زیاد دور نیست. فقط حدود ۷ هزار کیلومتر.”
صبح روز بعد باد شدیدتر و شدیدتر شد و قایق روی امواج سبز بزرگ بالا و پایین میرفت. همه خیس شده بودن و آب سفید وارد قایق میشد. ملوانان از نارگیلهای خالی برای خالی کردن آب توی دریا استفاده کردن. ظهر پنج تا نارگیل کوچیک و کمی عرق خوردن و عصر هم کمی میوهی نون خیس. باد و امواج تمام شب شدید بودن، بنابراین هیچ کس نتونست بخوابه.
روز بعد، نون خیس شده بود، ولی نریختنش دور. بعد از ظهر بارون بارید و آب رو توی فنجونها و نارگیلها جمع کردن. ولی تمام شب بارون بارید، بنابراین همه سردشون شده بود و خیس بودن. قایق کوچیک بود، بنابراین همه نمیتونستن بخوابن. بیشتر مردها تمام شب رو مینشستن.
هشتم می هوا آفتابی بود. مردها بلوز و شلوارهای خیسشون رو در آوردن. بیلای کمی عرق شیر نارگیل و ۸۰ گرم نون بهشون داد. اغلب درباره گینهی نو و استرالیا و تیمور حرف میزد.
تا دو هفته هوا طوفانی بود. گاهی آفتاب رو یک ساعتی میدیدن، ولی هر روز بارون میبارید. امواج سبز بزرگ آب سفید رو وارد قایق میکردن. مردها همیشه خیس، خسته و گرسنه بودن. سه بار جزایری دیدن، ولی نزدیک جزایر نرفتن. نون فاسد و گوشت کهنه میخوردن، ولی آب بارون زیادی برای نوشیدن داشتن. وقتی خیلی خیس میشدن، بیلای کمی عرق به افرادش میداد. هیچ کس نمیتونست بیش از یکی دو ساعت بخوابه.
ولی هر ساعت، بیلای یه طناب بلند رو کنار قایق نگه میداشت. روی طناب گرههایی بود. مردها با دقت تماشا میکردن. گرهها میرفتن پشت قایق و بیلای به ساعتش نگاه میکرد. بهشون میگفت: “امروز یا سرعت حرکت میکنیم.” و توی دفتر کوچیکش مینوشت.
به افرادش میگفت: “هر روز حدوداً ۱۶۰ کیلومتر حرکت میکنیم. ولی همیشه نمیتونیم به خاطر باد به غرب حرکت کنیم. بنابراین متأسفم، ولی امروز فقط میتونیم ۴۰ گرم نون بخوریم.”
یک مرد، پورسل، گفت: “نون هم خراب شده.”
بیلای با عصبانیت جواب داد: “بله، ولی ما رو زنده نگه میداره.” بعد خندید. گفت: “اینجا رو ببینید!”
یه پرنده جلوی قایق نشسته بود. چشمهای کوچیک زردش تماشاشون میکرد. دو تا ملوان با دقت و خیلی آروم دستهاشون رو باز کردن. پرنده حرکت نکرد. یه مرد دستش رو گذاشت روش. پرنده حرکت کرد، ولی همون لحظه دوستش پای پرنده رو گرفت و کشتش.
ملوانان خندیدن و فریاد کشیدن. فقط یه پرندهی سفید و مشکی خیلی کوچیک بود. ولی غذا بود! غذای خوب!
ملوان اول گفت: “من گرفتمش!”
مرد دیگه گفت: “نه، تو نگرفتیش. من گرفتمش!”
بیلای گفت: “ساکت باشید! بدینش به من.” پرنده رو با چاقو برید و خون قرمزش رو ریخت توی فنجون. مردها خون رو خوردن. بعد بیلای پرنده رو ۱۸ قسمت کرد و گذاشت جلوش.
گفت: “خوب. فرایر اینجا بشین و پشتت به پرنده باشه. حالا من یه تیکه از پرنده توی دستمه.” یه تیکه از پای پرنده رو بالا گرفت. “بگو کی باید این رو بخوره؟”
فرایر گفت: “لدوارد.”
“خیلیخب.” بلای اون تیکه رو داد لدوارد. تیکهی دوم رو برداشت. “و کی باید این رو بخوره؟”
“هال.”
“خیلیخب.” هیچکس عصبانی نبود. برای اینکه فرایر نمیتونست تیکهها رو ببینه. همه تماشا کردن. بیلای سر و پاهای پرنده رو برداشت. پرسید: “کی باید این رو بخوره؟”
فرایر جواب داد: “بیلای.” همه خندیدن و بیلای با ناراحتی به سر و پاهای پرنده نگاه کرد. گفت: “آه، خوب. میدونم این برام خوبه.” به آرومی شروع به خوردنشون کرد.
اون شب یه پرنده بزرگتر گرفتن و اون رو هم خوردن. روز بعد، یکی دیگه گرفتن. همه خوشحال بودن.
رابرت پرسید: “این همه پرنده اینجا چیکار میکنه؟”
بیلای لبخند زد. گفت: “برای اینکه نزدیک خشکی هستیم.”
ظهر بیست و هشتم می، آب سفید رو جلوشون دیدن.
بیلای گفت: “صخرهی مرجانی. یک ردیف صخره زیر آب. باید دقت کنیم. کشتیها معمولاً اینجا غرق میشن! بادبان رو بیارید پایین و به آرومی حرکت کنید. باید یه راهی از میان این پیدا کنیم!”
به آرومی رفتن نزدیک آبهای سفید خشمگین. بعد، بعد از چهار ساعت راهی از وسطش پیدا کردن. پشت صخرهی مرجانی، دریا آبی و آروم بود. به آرومی به طرف جزیرهی ساکت حرکت کردن.
میتونستن در جزیره بخوابن، و قدم بزنن. کمکم قویتر به نظر میشدن. ولی دو هزار کیلومتر از تیمور فاصله داشتن. بنابراین نمیتونستن زیاد بمونن. بعد از شش روز دوباره رفتن به دریا- غرب به طرف تیمور. آفتاب داغ بود و دو تا از مردها مریض بودن. بیلای بهشون کمی عرق و خون پرنده داد. فکر کرد: “ولی تو قایق کوچیکی مثل این نمیتونن زیاد زنده بمونن. همه خسته و گرسنه هستیم. به زودی یه نفر میمیره.”
ولی حالا دیگه زیاد دور نبود. بلای هر ساعت طناب رو کنار کناره میگرفت و توی دفتر کوچیکش مینوشت. آفتاب و دریا و آسمان رو تماشا میکرد. و بعد یازدهم ژوئن بیلای گفت: “نمیتونید ببینید، ولی جنوب ما یه جزیره بزرگ به اسم تیمور هست.” خندیدن و لبخند زدن و آواز خوندن. روز بعد جزیره، درختان سبز و تپهها رو دیدن. دو روز بعد نزدیک شهری به اسم کاپانگ بودن. چند تا ملوان هلندی کنار دریا بودن. بیلای و افرادش رفتن پیششون.
یک افسر هلندی پرسید: “شما کی هستید؟ به نظر گرسنه و بیمار میرسید. اهل کجا هستید؟”
“من کاپیتان ویلیام بیلای هستم، از کشتی انگلیسی اچاماس برکت. این افراد ملوانان انگلیسی هستن. ما ۴۱روز قبل تافائو رو ترک کردیم.”
افسر هلندی پرسید: “تافائو کجاست؟”
“یه جزیره کوچیک در هفت هزار کیلومتری اینجاست. با این قایق کوچیک اومدیم.”
خدای من! ۴۱ روز توی اون قایق؟!” مرد هلندی به قایق نگاه کرد و یک دقیقهای چیزی نگفت. پرسید: “آدمهای زیادی از شما مردن”؟
بیلای لبخند زد. “آه، نه. فقط یک نفر. و اهالی جزیره تافائو کشتنش. ۱۷ نفر تافائو رو با من ترک کردن و ۱۷ نفر هم حالا اینجا هستن- زنده!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
In the launch
The launch was seven metres long, and there were nineteen men in it. Captain Bligh sat at the back of the launch, and looked at his men. The sides of the launch were only thirty centimetres above the sea.
‘Mr Hall, look at our food, please,’ Bligh said.
‘Yes, sir.’
Bligh looked away, over the sea. The Bounty was very far away now, but there was a small island, Tafua, about twenty kilometres to the west.
After some minutes, Mr Hall, a young officer, said: ‘Sir, we have 150 kilos of bread, two kilos of meat, six bottles of rum, and 126 litres of water, sir.’
‘Is that all?’ Bligh asked.
‘We have a small sail, and some coats, sir,’ Hall said. ‘That’s all.’
‘Thank you, Mr Hall,’ Bligh said. ‘It’s not much, but we’re going to Tafua, so perhaps we can find some more food and water there.’
Bligh was afraid, but he didn’t want them to see that. The men were quiet; they didn’t look angry.
Next day they landed at Tafua. They found breadfruit, bananas, and coconuts, but no water. A lot of islanders came down to the sea. ‘Where is your ship?’ they asked.
‘It sank,’ Bligh said. ‘All our friends are dead. We need food and water.’
The islanders laughed. It was not a friendly laugh. They talked quietly. More men came - soon there were nearly a hundred. They began to pick up stones.
‘Get back into the boat!’ Bligh said. ‘Quickly, now.’ But the islanders killed one man with stones. When the launch went out to sea, the islanders came after it in their canoes. They threw stones at the sailors.
‘Throw the coats into the sea,’ Bligh said. ‘Quick!’
The islanders stopped and picked the coats out of the sea. Then the canoes went back to Tafua.
‘We can’t land on any islands, then,’ Bligh said. ‘Not without a big ship, and guns.’ He looked at his men. They were quiet, and afraid. ‘We must be very careful with our food,’ he said. ‘Every man can have a small piece of bread and coconut today, and a cup of water. That’s all. When it’s cold we can have some rum. But don’t worry. Remember, I’m your captain. Listen to me, and we can stay alive.’
‘Yes, sir.’
Then the youngest, a boy called Robert Tinkler, said: ‘I want to go home.’
Bligh looked at him, and for a minute the boy was afraid, because Bligh was often angry. Then he saw a small, cold smile on Bligh’s face. ‘To England, Robert?’
‘Yes, sir.’
‘Well, that’s about thirty thousand kilometres away. So first, let’s find Timor. That’s much nearer. There are Dutch ships there; they can take us home.’
‘Yes, sir.’ The boy looked happier. ‘How far is it to Timor, sir?’
For a minute Bligh didn’t answer. He looked away, over the cold green sea. The wind was stronger now, and the sky was dark. ‘Oh, not far,’ he said slowly. ‘Only about seven thousand kilometres.’
Next morning the wind got stronger and stronger, and the launch went up and down over big green waves. Everyone was wet, and white water came into the launch. The sailors used the empty coconuts to throw the water back into the sea. At midday they ate five small coconuts and drank some rum, and they ate some wet breadfruit in the evening. The wind and waves were strong all night, so no one could sleep.
Next day, the bread was wet, but they didn’t throw it away. In the afternoon it rained, and they caught the water in cups and coconuts. But it rained all night, so everyone was cold and wet. The launch was small, so they could not all sleep. Most men sat up all night.
On 8th May it was sunny. The men took off their wet shirts and trousers. Bligh gave them some rum, coconut milk, and eighty grams of bread. Often he talked about New Guinea, Australia, and Timor.
There were storms for the next two weeks. Sometimes they saw the sun for an hour, but every day it rained. Big green waves threw white water into the launch. They were always wet, tired, and hungry. Three times they saw islands, but they didn’t go near them. They ate bad bread and old meat, but they had lots of rain water to drink. When they were very wet, Bligh gave his men some rum. No one could sleep for more than one or two hours.
But every hour, Bligh held a long rope over the side. The rope had knots in it. The men watched carefully. The knots went behind the launch, and Bligh looked at his watch. ‘We’re going quickly today,’ Bligh told them, and wrote in a little book.
‘We’re going about one hundred and sixty kilometres every day,’ he told his men. ‘But we can’t always sail west, because of the wind. So, I’m sorry, but today we can only have forty grams of bread.’
‘Bad bread, too,’ said one man, Purcell.
‘Yes, but it keeps us alive,’ Bligh answered angrily. Then he laughed. ‘Look-up there!’ he said.
There was a bird on the front of the launch. Its small yellow eye looked at them. Carefully, two sailors opened their hands, very slowly. The bird didn’t move. One man put his hand on it. The bird moved away. But at the same time, his friend caught the bird’s feet, and killed it.
The sailors laughed and shouted. It was only a very small black and white bird, but it was food! Good food!
‘I caught it!’ the first sailor said.
‘No, you didn’t!’ the other man said. ‘I did!’
‘Be quiet!’ Bligh said. ‘Give it to me.’ He cut the bird with his knife, and caught its red blood in a cup. The men drank the blood. Then Bligh cut the bird into eighteen pieces and put them in front of him.
‘Right,’ he said. ‘Fryer, sit here, with your back to the bird. Now, I have one piece of the bird in my hand.’ He held up a piece of its leg. ‘Tell me, Fryer, who shall have this?’
‘Ledward,’ Fryer said.
‘All right.’ Bligh gave the piece to Ledward, and picked up a second piece. ‘And who shall have this?’
‘Hall.’
‘All right.’ No one was angry, because Fryer couldn’t see the pieces. Everyone watched. Bligh picked up the bird’s head and feet. ‘Who shall have this?’ he asked.
‘Bligh,’ Fryer answered. Everyone laughed, and Bligh looked at the head and feet sadly. ‘Oh well,’ he said. ‘I know it’s good for me.’ Slowly, he began to eat them.
That evening, they caught a bigger bird, and ate that too. Next day they caught one more. Everyone was happy.
‘Why are all these birds here?’ the boy Robert asked.
Bligh smiled. ‘Because we are near land,’ he said.
On 28th May, at midnight, they saw white water in front of them.
‘The Barrier Reef,’ Bligh said. ‘A line of rocks underwater. We must be careful - ships often sink here! Take down the sail, and move slowly. We must find a way through!’
They sailed slowly near the white angry water. Then, after four hours, they found a way through. Behind the Barrier Reef, the sea was blue and quiet. They sailed quietly to a small island.
They could sleep on the island, and walk about. They began to look stronger. But they were two thousand kilometres from Timor, so they could not stay long. After six days they went to sea again - west, towards Timor. The sun was very hot, and two men were ill. Bligh gave them some rum, and the blood of birds. ‘But they can’t live much longer in a little boat like this,’ he thought. ‘We’re all tired and hungry - someone is going to die soon.’
But it was not far now. Every hour Bligh held the rope over the side, and wrote in his little book. He watched the sun and the sea and the sky. And then, on 11th June, Bligh said: ‘You cannot see it, but south of us, there’s a big island called Timor.’ They laughed and smiled and sang. Next day, they saw the island - green trees and hills. Two days later, they came to a town called Caupang. There were some Dutch sailors by the sea. Bligh and his men walked up to them.
‘Who are you?’ a Dutch officer asked. ‘You look hungry, and ill. Where are you from?’
‘I’m Captain William Bligh, of the English ship HMS Bounty. These men are English sailors. We left Tafua forty-one days ago.’
‘Tafua?’ the Dutch officer asked. ‘Where is that?’
‘It is a small island, about seven thousand kilometres away. We came in that small launch.’
‘My God! Forty-one days - in that!’ The Dutchman looked at the launch, and for a minute he said nothing. Then he asked: ‘Did many of you die?’
Bligh smiled. ‘Oh no. Only one, and the islanders on Tafua killed him. Seventeen men left Tafua with me, and seventeen men are here now. Alive.’