سرفصل های مهم
پاندورا
توضیح مختصر
کاپیتان ادواردز عصیانگران رو میگیره و برمیگردونه انگلیس.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
پاندورا
چهاردهم مارس سال ۱۷۹۰ بلای و افرادش به انگلیس رسیدن. وقتی داستان شورش رو تعریف کرد، مردم انگلیس خیلی عصبانی شدن. کاپیتان ادواردز را با کشتی پاندورا به تاهیتی فرستادن.
بیست و سوم مارس ۱۷۹۱ پاندورا به تاهیتی رسید. کاپیتان ادواردز و افرادش با دقت جزیره رو نگاه کردن.
فقط تونستن درخت و خونههای کوچیک زیادی ببینن، ولی کشتی انگلیسی نبود. بعد یک قایق کانوی کوچیک اومد پیش پاندورا. سه تا مرد داخل قایق کانو فریاد میکشیدن و لبخند میزدن.
یک ملوان گفت: “فکر میکنم انگلیسی هستن، آقا.”
کاپیتان ادواردز گفت: “باشه. میتونن بیان روی کشتی. شاید بتونن چیزی بهمون بگن.”
سه تا مرد رنگشون قهوهای بود و تنومند بودن ولی کلاه و شلوار ملوانان انگلیسی رو پوشیده بودن. یکی از اونها، یک پسر تقریباً ۱۸ ساله، به ادواردز لبخند زد.
“صبح بخیر، آقا! اسم من پیتر هیوود هست من افسر جوون از کشتی برکت هستم. این آقای استوارت هست، و جوزف کالمن یک ملوان.”
ادواردز گفت: “بله، متوجهم. شما سه نفر؟ دوستانتون کجان؟ آقای کریسشن و کشتی برکت کجاست؟”
هیوود نگران به نظر رسید. “آقای کریسشن؟ فکر کنم یک سال قبل با کشتی برکت رفت، آقا. ولی ما با اون نرفتیم. ما منتظر شما موندیم. نمیترسیم.”
ادواردز گفت: “متوجهم.” با دقت بهشون نگاه کرد. “خیلیخب. پس داستانتون رو برام تعریف کنید. بعد از اینکه کریسشن کاپیتان بیلای رو گذاشت توی قایق چه اتفاقی افتاد؟”
هیوود گفت: “خوب، آقا. ما درختان نون رو انداختم توی دریا و اومدیم اینجا به تاهیتی. اتو، پادشاه تاهیتی با ما خوش رفتار بود و افراد زیادی میخواستن اینجا بمونن. ولی آقای کریسشن میترسید.
میگفت نمیتونیم اینجا بمونیم برای اینکه یک کشتی از انگلیس میاد. بنابراین اتو خوک، بز و غذای زیادی بهمون داد و ما به یک جزیرهی دیگه رفتیم، توبائی.
چند تا از اهالی جزیره تاهیتی هم با ما اومدن- هشت تا مرد و نه تا زن و هفت تا پسر بچه. ولی آدمهای توبائی ما رو دوست نداشتن و چند نفر از ما هم آقای کریستین رو دوست نداشتن. بنابراین آقای کریسشن برکت رو برگردوند تاهیتی و ۱۶ نفر از ما رو گذاشت اینجا.”
“و بعد؟” کاپیتان ادوارز هیجانزده شده بود. پرسید: “آقای کریسشن چیکار کرد؟”
“با برکت رفت، آقا.”
“متوجهم. و چند نفر با اون رفتن”؟
“فکر میکنم نه تا ملوان، آقا. ولی هفت تا مرد اهل تاهیتی و دوازده تا زن هم بردن.”
ادواردز گفت: “متوجهم.” با عصبانیت نگاهشون کرد. “۱۶ تا مرد در هائیتی موندن و شما سه نفر اینجایید. پس ۱۳ نفر دیگه کجان؟ تو جزیره منتظر منن؟”
“امم… خب، بله، آقا … منظورم اینه که …” پیتر هیوود حرفش رو قطع کرد. نگران بود و میترسید.
جورج استوارت زود گفت: “اینجا بودن، ولی حالا اینجا نیستن.” دستش رو گذاشت رو بازوی هیوود. “اونها هم رفتن.”
کاپیتان ادواردز پرسید: “آه، رفتن؟ کی؟”
هیوود و استوارت هر دو همزمان صحبت کردن.
گفتن: “چهار روز … دو هفته قبل، آقا.” بعد حرفشون رو قطع کردن.
ادواردز تماشاشون کرد. به آرومی گفت: “متوجهم. اول شورش میکنید، و حالا چیزهایی بهم میگید که حقیقت ندارن! ملوانان!”
یکی از ملوانان پاندورا جواب داد: “بله، آقا؟”
“این سه تا مرد رو زنجیر بزن. زندانین!”
پیتر هیوود گفت: “ولی، آقا! ما فرار نکردیم! اومدیم داستانمون رو به شما بگیم. و آقای استوارت زن داره!”
“زن داره؟” کاپیتان ادواردز خندید. “تو انگلیس تو خونه است؟”
آقای استوارت جواب داد: “نه، آقا اینجاست. یه زن اهل تاهیتیه. اسمش پگیه خانم پگی استوارت. و یه دختر داریم.”
ادواردز دوباره خندید. “یه زن اهل تاهیتی! براش متأسفم! ولی نگران نباش. میتونه بیاد روی کشتی و تو رو در زندان جدیدت ببینه. پشت سرت رو نگاه کن. زندان فوقالعادهای برای تو و دوستانت داریم! ببین!”
سه تا ملوان پشت سرشون رو نگاه کردن. روی عرشهی پاندورا یه جعبهی چوبی به بلندی حدوداً دو متر و عرض چهار متر بود.
یه در کوچیک داشت ولی پنجره نداشت. ملوانان پاندورا زندانیان رو انداختن توی جعبه و به دست و پاشون زنجیر زدن. کاپیتان ادواردز خندید.
“بفرمایید! الان خوشحالید؟ تمام راه رو تا انگلیس میتونید اینجا بمونید!”
استوارت گفت: “ولی … زنم دختر کوچولوم!” در رو به صورتش بستن. “ما بیلای رو نذاشتیم تو قایق- کریسشن اون کار رو کرد! ما اومدیم همه چیز رو به شما بگیم!”
ادواردز خندید و پیتر هیوود چیزی نگفت.
کاپیتان ادواردز یازده نفر دیگه رو هم گرفت و اونها رو انداخت تو جعبهای که در پاندورا بود. زن و بچههای اهل تاهیتی اونها اومدن روی پاندورا و گریه کردن، ولی کاپیتان ادواردز در رو باز نکرد.
تا سه ماه پاندورا به جزایر مختلف سفر کرد و زندانیها در جعبه موندن. ولی ادواردز نتونست کریسشن یا برکت رو پیدا کنه، بنابراین شروع به رفتن به خونه کرد.
نزدیک استرالیا پاندورا به صخرهی مرجانی خورد و آب وارد کشتی شد. ملوانان نتونستن جلوی آب رو بگیرن. بعد از ۱۲ ساعت، کاپیتان ادواردز گفت: “باید کشتی رو ترک کنیم. افراد، سوار قایقها بشید!”
زندانیها صداهای بیرون رو میشنیدن و آب از در وارد جعبه میشد. کاپیتان ادواردز سه تا زندانی رو آورد بیرون و بعد در رو بست.
پیتر هیوود داد زد: “ما چی؟ لطفاً کاپیتان، در رو باز کن! چرا ما رو میذاری اینجا؟”
کاپیتان ادوارز گفت: “ساکت باش، پسر! داریم سخت کار میکنیم کشتی داره غرق میشه!”
جورج استوارت داد زد: “ولی میمیریم نمیتونیم حرکت کنیم! در رو باز کن!”
ولی ادواردز در رو بست و هیچکس کمکشون نکرد. بیرون، اولین ملوانان سوار قایقها شدن و پارو زدن و رفتن. زندانیها داخل جعبه به دیوارها میخوردن و فریاد میکشیدن. ولی نمیتونستن به خاطر زنجیرها تکون بخورن.
بعد از یک ساعت یک ملوان در رو باز کرد و بهشون کمک کرد زنجیرها رو باز کنن. ولی زمان خیلی کم بود. پاهای همشون آزاد بود، ولی چند نفر نمیتونستن دستهاشون رو آزاد کنن.
پیتر هیوود تقریباً آخرین نفری بود که اومد بیرون. در دریا به یه تیکه چوب گرفت. جورج استوارت و چهار تا زندانی دیگه رو دید. به خاطر زنجیر دستهاشون نمیتونستن شنا کنن.
استوارت داد زد: “کمکم کن، پیتر!” ولی دریا استوارت رو برد. پیتر هیوود دیگه هیچ وقت دوستش رو ندید.
پیتر هیوود با چند تا از زندانیهای دیگه، کاپیتان استوارت و ملوانان پاندورا در یک جزیرهی کوچیک به خشکی نشست. چهار تا قایق داشتن، ولی فقط یه بشکه کوچیک آب داشتن و کمی نون.
مثل کاپیتان بیلای به جزیرهی هلندی تیمور سفر کردن. و یک کشتی هلندی اونها رو به انگلیس برد. نوزدهم ژوئن ۱۷۹۲ رسیدن.
پیتر هیوود به اون طرف آب به تپههای سبز و خونههای کوچیک نگاه کرد. به آرومی به یه ملوان هلندی گفت: “خونه. میدونی، انگلیس خیلی زیباست. پنج سال قبل اینجا رو ترک کردم!”
هلندی پرسید: “خانوادت رو میبینی؟”
پیتر جواب داد: “هنوز نه. اول باید محاکمه بشم. و میدونی، مجازات شورش … “
حرفش رو قطع کرد. باد موهای قهوهایش رو تکون میداد. هلندی دستش رو گذاشت روی بازوش.
با ناراحتی گفت: “میدونم، پیتر. مجازات شورش … مرگه.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Pandora
On 14th March 1790, Bligh and his men arrived in England. When he told the story of the mutiny, English people were very angry. They sent Captain Edwards, in the Pandora, to Tahiti.
On 23rd March 1791, the Pandora arrived in Tahiti. Captain Edwards and his men looked carefully at the island.
They could see a lot of trees and small houses, but no English ship. Then, a small canoe came out to the Pandora. The three men in the canoe shouted and smiled.
‘I think they’re Englishmen, sir,’ a sailor said.
‘All right,’ Captain Edwards said. ‘They can come on the ship. Perhaps they can tell us something.’
The three men were brown and strong, but they wore English sailors’ hats and trousers. One of them - a boy, about eighteen years old - smiled at Edwards.
‘Good morning, sir! My name is Peter Heywood - I’m a young officer from the Bounty. This is Mr Stewart, and Joseph Coleman, a sailor.’
‘Yes, I see,’ said Edwards. ‘Three of you? Where are your friends? Where is Mr Christian and the Bounty?’
Heywood looked worried. ‘Mr Christian? He sailed away in the Bounty, sir, a year ago, I think. But we didn’t go with them. We waited - for you. We aren’t afraid.’
‘I see,’ Edwards said. He looked at them carefully. ‘All right, then. Tell me your story. What happened, after Christian put Captain Bligh in the launch?’
‘Well, sir,’ Heywood said. ‘We threw the breadfruit trees into the sea, and sailed here, to Tahiti. Otoo, the King of Tahiti, was good to us, and a lot of men wanted to stay here. But Mr Christian was afraid.
“We can’t stay here,” he said, “because a ship is going to come from England.” So Otoo gave us a lot of pigs, and goats and food, and we sailed to a different island, Toobouai.
Some islanders from Tahiti came with us-eight men, nine women, and seven boys. But the people of Tooboaui didn’t like us, and some of us didn’t like Mr Christian. So Mr Christian sailed the Bounty back to Tahiti, and left sixteen of us here.’
‘And then?’ Captain Edwards was excited. ‘What did Mr Christian do,’ he asked.
‘He sailed away in the Bounty, sir.’
‘I see. And how many men went with him?’
‘Nine sailors, I think, sir. But they took seven Tahitian men and twelve women, too.’
‘I see,’ Edwards said. He looked at them angrily. ‘Sixteen men stayed on Tahiti, and three of you are here. So where are the other thirteen? Are they waiting for me, too, on the island?’
‘Er well, yes, sir, I mean,’ Peter Heywood stopped. He was worried and afraid.
‘They were here, but they aren’t here now,’ said George Stewart quickly. He put his hand on Peter Heywood’s arm. ‘They sailed away too.’
‘Oh, did they,’ Captain Edwards asked. ‘When?’
Heywood and Stewart both spoke at once.
‘Four days, ‘Two weeks, ago, sir,’ they said. Then they stopped.
Edwards watched them. ‘I see,’ he said slowly. ‘First you are in a mutiny, and now you tell me things that are not true! Sailor!’
‘Yes, sir,’ one of the Pandora’s sailors answered.
‘Put these three men in chains. They are prisoners.’
‘But sir’ Peter Heywood said. ‘We didn’t run away! We came to tell you our story. And Mr Stewart has a wife!’
‘A wife?’ Captain Edwards laughed. ‘Is she at home in England?’
‘No, sir, Here,’ Mr Stewart answered. ‘She’s a Tahitian woman. Her name is Peggy - Mrs Peggy Stewart. And we have a daughter.’
Edwards laughed again. ‘A Tahitian woman! I’m sorry for her! But don’t worry. She can come on the ship and see you in your new prison. Look behind you. We have a wonderful prison for you and your friends. Look!’
The three sailors looked behind them. On the deck of the Pandora was a wooden box, about two metres high and four metres long.
It had a small door, but no windows. The Pandora’s sailors put the prisoners in the box, with chains on their arms and legs. Captain Edwards laughed.
‘There! Are you happy now? You can stay there, all the way to England!’
‘But my wife, my little daughter’ Stewart said. The door closed in his face. ‘We didn’t put Bligh in the launch - Christian did! We came to tell you everything!’
Edwards laughed, and Peter Heywood said nothing.
Captain Edwards caught eleven more men, and put them in the Pandora’s box, too. Their Tahitian wives and children came onto the Pandora and cried, but Captain Edwards didn’t open the door.
For three months, the Pandora sailed to different islands, and the prisoners stayed in the box. But Edwards couldn’t find Christian or the Bounty, and so he began to sail home.
Near Australia, the Pandora hit the Barrier Reef. Water came into the ship, and the sailors couldn’t stop it. After twelve hours, Captain Edwards said: ‘We must leave the ship! Get into the boats, men!’
The prisoners could hear the noise outside, and water came in through the door. Captain Edwards took three prisoners out, but then he closed the door.
‘What about us,’ Peter Heywood shouted. ‘Please, Captain, open the door! Why are you leaving us in here?’
‘Be quiet, boy’ said Captain Edwards. ‘We’re working hard now - the ship is sinking!’
‘But we’re going to die - we can’t move’ George Stewart shouted. ‘Open the door!’
But Edwards closed the door, and no one helped them. Outside, the first sailors got into the boats, and rowed away. Inside the box, the prisoners hit the walls, and shouted. But they couldn’t move, because of the chains.
After an hour, a sailor opened the door and helped them out of their chains. But there was very little time. All of them got their legs free, but some couldn’t get their arms free.
Peter Heywood was nearly the last man to get out. In the sea, he held on to some wood. He saw George Stewart and four other prisoners. They couldn’t swim, because of the chains on their arms.
‘Help me, Peter’ Stewart called. But the sea took Stewart away. Peter Heywood never saw his friend again.
Peter Heywood landed on a small island with some prisoners, Captain Edwards and the Pandora’s sailors. They had four boats, but only one small barrel of water and some bread.
Like Captain Bligh, they sailed to the Dutch island of Timor. Then a Dutch ship took them to England. They arrived on 19th June 1792.
Peter Heywood looked across the water at the green hills and small houses. ‘Home,’ he said quietly to a Dutch sailor. ‘England is very beautiful, you know. I left here five years ago!’
‘Are you going to see your family’ the Dutchman asked.
‘Not yet,’ Peter answered. ‘I must go to my trial first. And the punishment for mutiny, you know.’
He stopped. The wind moved his brown hair. The Dutchman put a hand on his arm.
‘I know, Peter,’ he said sadly. ‘The punishment for mutiny is death.’