سرفصل های مهم
یکی از رفقا
توضیح مختصر
لوک عضو باندی هست که اصلاً شبیه بقیهی اعضاش نیست …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
یکی از پسرها
لوک توماس ترسیده بود. اطراف به پسرهایی که سر میز نشسته بودن، نگاه کرد و دهنش خشک شده بود. شنبه بود، بعد از بازی، و اون و “پسرها”، همونطور که اسم خودشون رو گذاشته بودن، منتظر دعوا بودن.
همیشه منتظر دعوا بودن منتظر این بودن که دعوایی اتفاق بیفته.
دِیو بزرگ پرسید: “چی فکر میکنی، لوکی؟ اون و پسرها در میخانهی همیشگی بودن و لوک برای همهی اونها یه لیوان آبجوی دیگه آورده بود.
لوک که سؤال رو نشنیده بود، جواب داد: “نمیدونم هر چی تو بگی.”
چند وقت یکبار این حرف یا حرفهایی شبیه این رو میزد؟ لوک به خاطر نمیآورد. زمانی که پنج نفری با هم نبودن رو به خاطر نمیآورد.
گاهی شبها در تخت فکر میکرد حتماً یک زمانهایی بوده که نمیترسیده. زمانی قبل از اینکه با پسرها آشنا بشه.
اولین هفتهی مدرسه بود. اول با دیو و میک آشنا شده بود. یا اونها دیده بودنش. یه پسر جدید، یک پسر کوچیک، یک هدف، یک قربانی.
دِیو خواسته بود: “یالّا … پول شامت رو بده به ما!” و بعد از اینکه سرش رو تو توالت گرفته بودن، لوک موافقت کرده بود. موافقت کرده بود هر چیزی که میخوان رو بهشون بده. پسرها به زودی فهمیدن که لوک هر کاری براشون میکنه. بهش اجازه دادن عضو باند بشه. یکی از اونها شده بود.
اون هرگز در باند با دیگران مساوی نبود. این رو میدونست. اونها هم این رو میدونستن. ولی چون بهش نیاز داشتن اونجا بود. به درد بخور بود.
مدت کوتاهی بعد، باند دیگه بدون لوک جایی نمیرفت. وقتی به جای مدرسه تصمیم میگرفتن برن پارک، لوک همراه اونها میرفت. وقتی شبها میرفتن بیرون هم لوک باهاشون میرفت.
و همه با هم میرفتن به مسابقات فوتبال. همه طرفدار چلسی بودن. چطور میتونستن چیز دیگهای باشن؟
از خیابانهای باریک فولهام که بزرگ شده بودن، میتونستن انعکاس چراغهای استادیوم روی پل استنفورد که چلسی بازی میکرد رو ببینن.
همه در مدرسهی اونها طرفدار چلسی بودن. مدرسهشون همیشه مدرسهی چلسی بود. این رو میتونستی از اسامی که روی درها خراشیده بودن بفهمی.
بونتی، آرمسترانگ، بنتلی اینها بازیکنانی بودن که پدرهاشون هنوز دربارشون حرف میزدن. اسامی اخیرتر زولا، ویالی و دی ماتئو بودن.
و با بزرگترین چاقوها اسامی دیگهای روی درها حک شده بود: اکسلس، جینجر بیل، کینگ.
اینها اسامی طرفداران قبلی بودن، اعضای سرطرفداران چلسی، اسامی مردهایی که در طول دهههای ۷۰ و ۸۰ خشونت رو بین طرفداران چلسی سازماندهی میکردن.
وقتی لوک کوچیکتر بود، با پدرش به مسابقات فوتبال میرفت، ولی بعد از اینکه عضو باند شد، با پسرها میرفت.
در قسمتی که اسمش آلونک بود، بین جوانان دیگهی طرفدار چلسی مینشستن جایی که طرفداران چلسی با هم میایستادن و نشون میدادن چقدر قوی هستن جایی که سرطرفداران چلسی مسئول بودن جایی که طرفداران درست مثل تشویق کردن فوتبالیستها، اونها رو هم تشویق میکردن.
چلسی در خانه بازی میکنه. چیزی بهتر از این وجود داشت؟
لوک نمیتونست تصور کنه. لوک به عنوان یک طرفدار بزرگ شده بود، پدرش طرفدار بود. همهی خاطراتش از مسابقات بود. هر وقت چلسی امتیاز میگرفت، همهی طرفداران انگار که یک نفر باشن، میپریدن بالا.
همه با هم فریاد میزدن. و این هیجانانگیزترین چیزی بود که لوک میشناخت.
و بعدتر، تنها زمانی که لوک نمیترسید، زمانی بود که در مسابقه بود، چون اونجا دیگه لوک نبود. فقط بخشی از جمعیت بود، فقط یک طرفدار دیگه بود.
قبل و بعد از بازیها فرق داشت. وقتی بود که طرفداران رقیب دعوا میکردن. همیشه دعوا بود. همیشه اینطور بود.
قبل از بازی با طرفداران دیگهی چلسی آشنا میشدی و سعی میکردی وقتی به پل استمفورد میرسیدن به طرفداران رقیب حمله کنی یا بعد از بازی وقتی استادیوم رو ترک میکردن. یا اگه شانس میآوردی، گروههای کوچیکی از طرفداران رقیب رو در خیابانهای کوچیکی که پلیسی نبود، پیدا میکردی. بعد باهاشون دعوا میکردی.
همین اتفاق بر عکس هم میافتاد، وقتی چلسی در خانه بازی نمیکرد. و همه میدونستن طرفداران چلسی خشنترین هستن، کثیفترین دعواکنندهها.
همه از اونها میترسیدن. به غیر از شاید طرفداران میلوال، که از هیچکس نمیترسیدن. لوک فکر میکرد، ولی طرفداران میلوال حیوان هستن. همه اینو میدونستن.
این واقعیت که حالا صندلی بود و نمیتونستی در بازیها سر پا بایستی، اوضاع رو تغییر داده بود.
این روزها خانوادههای زیادی به بازی میاومدن همه با هم میخوردن و مینوشیدن و اینها جلوی دعواهای زیادی رو در بازیها گرفته بود.
ولی همیشه جاهایی وجود داشت که اگه بخوای میتونستی دعوا کنی. و پسرها و دوستانشون میخواستن دعوا کنن. میخواستن سرطرفداران جدید چلسی بشن.
تا جایی که به خاطر میآورد فوتبال سبک زندگی لوک شده بود.
اون و پسرها هفته رو اول با صحبت دربارهی شنبه قبل سپری میکردن، و بعد پیشبینی شنبهی آینده رو میکردن.
حالا دیگه به ندرت زحمت رفتن به مدرسه رو به خودش میداد و دیگه تکالیفش رو انجام نمیداد، چون پسرها میگفتن درس خوندن اتلاف وقته.
معلمانش میپرسیدن: “چرا؟”
پدر و مادرش میپرسیدن: “چرا؟” پدر و مادرش دیگه با هم زندگی نمیکردن، ولی ترتیبی میدادن همدیگه رو ببینن تا دربارهی لوک حرف بزنن.
لوک فکر میکرد: تنها زمانی که سر هم دیگه داد نمیکشن، وقتی هست که سر لوک فریاد میزنن.
مادرش میگفت: “تو قبلاً از مدرسه لذت میبردی. حالا معلمهات میگن اصلاً مدرسه نمیری. چرا، لوک؟”
لوک جواب میداد: “چون….” هیچوقت جملهاش رو تموم نمیکرد.
“چون میترسم.” این حرفی بود که میتونست بزنه. “چون دوست دارم مورد نیاز باشم. چون دیگه چیزی به غیر از باند نمیدونم و نمیشناسم. چون دیگه چیزی به غیر از فوتبال نمیدونم.” هیچ وقت این حرفها رو نمیزد.
به قدری کامل بقیهی اعضای باند رو تقلید میکرد که معلمانش باور داشتن مثل بقیه است. همه دردسرساز بودن. هیچ کدوم از اونها از امتحانات قبول نمیشدن.
گاهی لوک فراموش میکرد چطور عضو باند شده. عضو باند بود این تنها چیزی بود که اهمیت داشت. هرچند لوک همیشه میترسید.
همیشه منتظر بود دِیو یا میک یا یکی دیگه بفهمن لوک واقعاً مثل بقیه نیست. منتظر بود اون رو از باند بیرون بندازن.
یا بزننش. در واقع مطمئن نبود از کدوم یکی از این اتفاقات بیشتر میترسه.
حتی بعد از اینکه از مدرسه جدا شدن هم اعضای باند با هم موندن. به جز لوک، چهار نفر دیگه هم بودن: دِیو بزرگ، میک، گری، و استیو.
بدون مدرک مدرسه رو ترک کردن، ولی میک میخواست برقکار بشه و گری میخواست مکانیک بشه بنابراین تصمیم گرفته شد که همه به کالج فنی محلی برن در آغاز، دیو بزرگ میخواست عضو ارتش بشه.
ولی از امتحان روانشناسی قبول نشد و بنابراین این گزینه کنار گذاشته شد.
لوک پسرها و خودش رو با تصمیم به این که میخواد نجار بشه متعجب کرد. دیو بزرگ موافقت کرد که خوبه.
اگه پسرها یک شرکت ساختمانی تأسیس میکردن، به یک نجار نیاز داشتن بنابراین به لوک اجازه داده شد که راه شخصی خودش رو بره. و به غیر از پسرها، لوک خوشحال بود.
دوست داشت با چوب کار کنه. عاشق بوی چوب کاج بود، وقتی ارّه میکشید. عاشق این بود که چوب زیر دستهاش شکل بگیره.
اینکه چطور میتونست چیز به درد بخوری بسازه که همزمان نگاه کردن بهش و لمسش هم خوب باشه، رو دوست داشت. در کارش خوب بود. به خودش افتخار میکرد. معلمان جدیدش ازش راضی بودن.
هیچ وقت هیچ کدوم از اینها رو به پسرها نمیگفت. هیچوقت دربارهی کارش باهاشون حرف نمیزد. همیشه اجازه میداد اونها مکالمه رو پیش ببرن. اینطوری امنتر بود.
مایک پرسید: “لوک، گوش میدی؟” مایک شکایت کرد: “یک کلمه از حرفهایی که زدم رو نشنید.”
“داره به دختر توی مغازهی ماهی و چیپس فروشی فکر میکنه” استیو خندید. “دیدم چطور نگاهش میکردی، لوکی!”
لوک فکر میکرد این استیو هست که دختر بلوند توی مغازه ماهی فروشی رو دوست داره. ولی فقط خندید و سرش رو تکون داد.
زمزمه کرد: “ببخشید. داشتم به این فکر میکردم که چطور چهارشنبه گذاشتن شوت پنالتی گل بشه.”
این بهانهی فوقالعادهای بود. همیشه. اگه در بهانهها و عذرهات از فوتبال استفاده میکردی، باند همیشه میبخشیدت.
میتونستی هر مکالمهای رو به بحث درباره بازی و اینکه چلسی چطور بازی کرد برگردونی.
دِیو موافقت کرد. “آره،” اون و بقیهی پسرها به دروازهبان فحش دادن که اجازه داده بود چیزی رو که میتونست به آسونی بگیره، رفته بود تو دروازهاش.
فحش دادن به قدری شیوهی حرف زدن پسرها شده بود، که هیچ کدوم دیگه بهش توجه نمیکردن. در هر اظهارنظری، در هر توصیفی، از کلماتی استفاده میکردن که نه تنها ارزش شوکهکنندهشون رو از دست میدادن، بلکه دیگه هیچ معنایی نداشتن.
هرچند لوک باید یادش میموند که از این حرفها تو خونه استفاده نکنه، چون مادرش ناراحت میشد بنابراین هنوز هم حواسش به فحشها بود. فکر میکرد بقیهی پسرها دیگه فحشها رو نمیشنون.
گری اظهار کرد: ““گربه” هرگز چنین گلی نمیخورد.
” نه اون، نه هیچ کدوم از پسرها بونتی، “گربه” رو ندیده بودن ولی برای همهی طرفداران چلسی اسمش مقدس بود. همه با داستانهای دروازهبان مشهور بزرگ شده بودن. پدرهاشون دیده بودنش. پدرهاشون هنوز دربارش حرف میزدن.
پسرها همه با سر تأیید کردن. لوک به ساعت پشت بار نگاه کرد. ساعت ۶ شده بود و هوا داشت بیرون تاریک میشد. به نظر فرصت دعوا حالا دیگه گذشته بود.
طرفداران تیم مقابل یا در اتوبوسهاشون بودن و برمیگشتن خونه یا در بارهای اطراف میدان لیسستر و سهو در انتهای غربی لندن جشن گرفته بودن.
انگار پسرها فقط از اینکه شب رو با نوشیدن سپری کنن، خوشحال بودن. کمکم آروم شد.
دیو قاطعانه گفت: “خوب. همونطور که ساعتها قبل گفتم، وقتی لوک اینجا در یه عالم دیگه بود، ماه آینده به آمستردام چی میگید؟”
بازی بعدی انگلیس-هلند در آمستردام بود. دیو دوستی داشت که اون هم دوستی داشت که در آمستردام زندگی میکرد و میتونست بلیط بخره.
مایک گفت: “من پایهام. فکر میکنم باید بریم. آمستردام در مارچ. آبجوی ارزون. انگلیس به دور. سه شیر در مقابل هلند. آره.”
لوک نمیدونست چطور میخواد پول کرایه رو پیدا کنه، ولی مصمم بود اون هم بره.
اگه چیزی وجود داشت، یک چیز، که به اندازه تماشای بازی چلسی در خونه خوب باشه، تماشای انگلیس بود.
هزاران هزار طرفدار انگلیس شالهای سه شیر و صلیب سرخ سنت جورجشون رو تکون میدادن هزاران مرد و پسر صورتهاشون رو سرخ و سفید میکردن و داد میزدن: “انگلیس! انگلیس! انگلیس!”
دیو گفت: “زمانش خوبه. باید بریم آمستردام.” پسرها با سر تأیید کردن.
مایک داستانهایی از دوستانش که برای یورو ۲۰۰۰ در بلژیک بودن، رو به خاطر آورد و اضافه کرد: “میتونه یه چارلروئی دیگه باشه. و این بار ما اونجا خواهیم بود.”
“روزی فراموش نشدنی بهشون میدیم” استیو خندید. اضافه کرد: “هی، لوکی لیوانم خالی شده.”
دیو که با فکر دعوای پیشرو احساس خوبی داشت، گفت: “لوک آخرین دور نوشیدنیها رو آورده. استیو، تو بیار.”
استیو رفت به بار و پنج تا آبجوی دیگه آورد.
وقتی مینوشیدن دیو شکایت کرد: “چرا همهی اون سیاستمداران نمیفهمن دعوا بخشی از بازیه؟”
هرچند دیو در مدرسه چیزی نخونده بود، ولی اطلاعاتش از تاریخ فوتبال افسانهای بود. لوک میدونست چلسی سوپر جام اروپا رو در سال ۹۸ برده، ولی نمیدونست در سالهای دیگه کی جام رو برده.
ولی دیو میدونست. همچنین میدونست کی جام برندگان، جام اروپا، جام لیگ، چیریتی شیلد، و جام افای رو برده. دِیو همه رو میدونست.
لوک اغلب ازش میپرسید: “اینها رو از کجا میدونی؟”
دیو میگفت: “فقط میدونم، مگه نه؟”
دیو از پسرها پرسید: “آقای فورست رو در مدرسه یادتون میاد؟”
لوک پرسید: “معلم تاریخ؟”
دیو گفت: “آره، اون. خوب، اون یک بار یه کتاب بهم قرض داد. فکر میکنم میخواست برم سر درسهاش.”
پسرها خندیدن. دیو هیچوقت به هیچ کدوم از کلاسهای تاریخ نرفته بود.
دیو بهشون گفت: “ولی کتاب خوب بود. هنوز هم دارمش. پر از مطلبه.” دیو لیوانش رو محکم گذاشت روی میزی که با آبجو خیس شده بود.
پسرها مطمئن نبودن چی بگن. هیچ کس تا حالا ندیده بود دیو اعتراف به خوندن بکنه. به جز مجلههای فوتبال و کتابهایی در مورد تعمیر ماشینها. استیو فکر کرد شوخیه.
“تو؟” خندید. “کتاب بخونی؟ باورم نمیشه.”
دیو بلند شد و با یک حرکت آنی لیوان آبجوی استیو رو برداشت و ریخت روی شلوارش. بعد دوباره نشست.
“همونطور که قبل از اینکه حرفم قطع بشه گفتم. این کتاب پر از موضوعات مختلفه.
برای مثال، میدونستید وقتی فوتبال در قرون وسطی شروع شد، راهی برای حل اختلاف مردها بود؟”
گری با کنجکاوی پرسید: “منظورت چیه؟” آبجوش رو فقط محض احتیاط خورد که دیو بر نداره.
“فکر میکنی منظورم چیه؟ میدونی، تو احمقی، واقعاً مغزت کلفت. به قدری مغز کلفته که فکر میکنم چرا لوک تو رو با یه تیکه چوب اشتباه نمیگیره.”
گری به زمین نگاه کرد. درشت بود، قوی بود، و به عنوان یک قانون کلی با هر کسی که بهش توهین میکرد دعوا میکرد.
ولی دیو بزرگ فرق داشت. رئیسشون بود. هیچ کدوم از پسرها تا حالا دیو رو نزده بودن.
دیو ادامه داد: “اختلافاتشون رو حل میکردن- دعوا. فوتبال با مردهایی مثل ما شروع شد که فقط میخواستن خوب دعوا کنن. طبق این کتاب همیشه بیشتر نبرد بود تا یک بازی.”
مارک پرسید: “حقیقت داره؟”
“البته که حقیقت داره. در کتاب نوشته شده، مگه نه؟” پسرها متفکرانه این اطلاعات رو با سر تأیید کردن. لوک بعد از لحظهای صحبت کرد.
“ولی کسی سعی نکرد جلوشون رو بگیره؟”
دیو گفت: “سؤال خوبیه، لوکی.” لوک سعی کرد سرخ نشه. دیو به ندرت چیز خوبی به کسی میگفت.
“آره، سعی کردن. خیلیها. پادشاهان و سیاستمداران. بارها سعی کردن فوتبال رو ممنوع کنن. ولی هیچ وقت موفق نشدن. و میدونید چرا؟”
پسرها سرشون رو تکون دادن.
دیو نتیجهگیری کرد: “هیچ وقت موفق نشدن، برای اینکه همیشه تعداد زیادی از ما بوده. ما تصمیم گرفتیم مشکل وجود خواهد داشت و کسی نمیتونست کاری بکنه.”
مایک موافقت کرد: “درسته. آمستردام، داریم میاییم.”
“داریم میاییم … داریم میاییم داریم میایم … “
پسرها آواز خوندن. مایک روی میز ایستاد و باقی لیوانها رو با لگد زد و انداخت روی زمین و میگساران دیگه به این نتیجه رسیدن که وقت رفتنه. لوک با اونها رفت بیرون تا وقتی اولین ماشین پلیس رو دید بتونه به موبایل دیو زنگ بزنه. این کار لوک بود و همیشه از انجام این کار خوشحال بود.
احساس میکرد فرصتی بهش میده که پسرها رو کنترل کنه. هر چند همیشه وقتی ماشینهای پلیس رو میدید که از جادهی نورثاند میان، زنگ میزد.
چند هفته بعد، پسرها در قطار به مقصد آمستردام بودن. کل شب در کشتی از فلیکساستاو بیدار بودن و نوشیده بودن و در قطار ساکت بودن.
حال گری در سکوی ایستگاه به هم خورده بود و مایک هنوز هم و رنگش سبز بود. لوک در کشتی دریازده شده بود، بنابراین زیاد نخورده بود. حالا حالش خوب بود ولی اجازه نداد بقیه این رو بدونن.
به بیرون از پنجره به ییلاقات در حال گذر نگاه کرد همه جا آبراه بود. فکر کرد: “درست مثل یک کارت پستال.” خیلی تمیز و مرتب به نظر میرسید.
قطار از وسط مزارع و یک جنگل کوچیک رد شد. لوک دوست داشت قطار رو اونجا نگه داره، پیاده بشه و در جنگل قدم بزنه. اغلب خواب جنگل رو میدید. در خوابش پاییز بود و برگهای قرمز و زرد از درختان میریختن توی دستهاش. ولی وقتی دستهاش رو باز میکرد، چیزی در دستهاش نبود. همیشه بعد از این خواب بیدار میشد و حس غریبی بهش دست میداد.
مایک همبرگرهای بزرگ و آبجوی بیشتر برای سفر خریده بود و لوک باید دیگه به بیرون از پنجره نگاه نمیکرد و رو نقشههای نبرد پسرها تمرکز میکرد. با چند تا طرفدار دیگه در تماس بودن و ترتیبی داده بودن در باری همدیگه رو ببینن. دیو نقشهای از مکان بار داشت.
وقتی در آمستردام از قطار پیاده شدن، به بقیه گفت: “از ایستگاه تا اونجا ۵ دقیقه راهه.” لوک متوجه بود محلیها چطور بهشون نگاه میکنن.
دیو طبق معمول یک تیشرت کثیف پوشیده بود که به زحمت به بالای شلوار جینش میرسید مایک مست بود و داد میزد.
لوک تو خونه زیاد به اینها توجه نمیکرد ولی اینجا، در ردیف خانههای مرتب کنار کانالها فکر میکرد افتضاح به نظر میرسن. به این فکر میکرد که اون هم شبیه بقیه است یا نه.
هوا سرد بود، ولی آدمها با کتهای ضخیم بیرون کافههای کوچیک نشسته بودن و قهوه میخوردن. لوک میخواست به اونها ملحق بشه و دوچرخهسواری محلیها رو بر روی پلهای کوچیک روی کانالها تماشا کنه.
یک ماهیخوار روی یکی از قایقهای کنار پل بود. وقتی نزدیک شدن، پرنده پرواز کرد و مایک یک قوطی خالی آبجو رو انداخت پشت سرش.
لوک گفت: “بس کن، مایک.”
مایک تهدیدآمیز پرسید: “چیزی گفتی؟”
دیو گفت: “شما دو تا، بس کنید. اینجاست!”
و اونجا بود- یک میخونهی انگلیسی در آمستردام. مایک، گری، استیو و دیو با خوشحالی داد زدن و به طرفش دویدن ولی لوک تردید کرد.
دیو از درگاه داد زد: “لوکی! بیا تو. نوبت توئه.” بعد دید یک پسر جوان اندونزیایی از جلوش رد میشه شیشهای از روی میز بیرون برداشت و پرت کرد طرفش.
پسر از یک خیابان فرعی پایین دوید. دیو با خوشحالی داد زد.
دیو داد زد: “یکی به نفع ما. یک به صفر. یک به صفر.
” رفت تو بار، ولی لوک هنوز بیرون تردید کرد. یکمرتبه متوجه شد نمیخواد امروز با پسرها باشه.
نمیخواست آبجو بخوره و دعوا کنه. یه چیز دیگه میخواست.
یک مرد هلندی جوون با دوچرخهاش رد میشد که
دیو لیوانی پرت کرد. مرد ایستاد و به طرف لوک برگشت.
پرسید: “مشکلتون چیه؟ چرا شما انگلیسیها این طوری رفتار میکنید؟ چرا همیشه انقدر عصبانی هستید؟”
لوک بهش نگاه کرد. هیچ وقت اینطوری به باند فکر نکرده بود. سؤالی بود که هرگز نپرسیده بود.
لوک از مرد هلندی پرسید: “عصبانی؟” بعد، قبل از اینکه مرد بتونه جواب بده، گفت: “من عصبانی نیستم.”
مرد هلندی گفت: “ولی اونا هستن. دوستانت. اونا عصبانین. اگه با اونا موافق نیستی، مجبور نیستی پیششون بمونی.”
یک جملهی واضح بود. کسی میتونست سالها قبل این رو به لوک بگه ولی هیچ کس نگفته بود. لوک فکر کرد: درسته. مجبور نبود با پسرها بمونه. حتی مجبور نبود دوباره اونها رو ببینه.
لوک متوجه شد از زمانی که دورهی نجاریش رو شروع کرده، شروع به تغییر کرده. فقط این رو به خودش اعتراف نکرده بود. و انتخابی داشت.
همین چند هفته قبل معلمش اون رو به شرکتی که در حومه شهر مبلمان دستساز تولید میکردن، معرفی کرده بود.
صاحبش از کالج دیدار کرده بود و از کار لوک خوشش اومده بود و شغلی بهش پیشنهاد داده بود. لوک بله نگفته بود. چون نمیدونست پسرها موافقت میکنن یا نه.
حالا متوجه شد که فکر پسرها دیگه اهمیتی نداره. نمیتونستن جلوش رو بگیرن. در واقع نمیتونستن. میتونست برگرده خونه، به شرکت زنگ بزنه، و وسایلش رو برداره و بره.
میتونست با چوب خوب وسایل زیبا درست کنه. میتونست در جنگل قدم بزنه و برگهای زرد و قرمز رو بگیره.
به مرد هلندی که میرفت، گفت: “اونا دوستهای من نیستن.” برای خودش اضافه کرد: “دیگه نیستن.” از میخونه برگشت و شروع کرد به دور شدن.
وقتی برگشت و نگاه کرد، میتونست ۴ تا پسر رو توی بار ببینه.
دستهاشون رو تکون میدادن و فریاد میکشیدن، ولی صداشون رو نمیشنید و حرکاتی که انجام میدادن، براش معنایی به غیر از حرکات شامپانزهایی که یک زمانهایی در باغوحش لندن دیده بود، نداشتن.
متن انگلیسی کتاب
One of the Lads
Luke Thomas was scared. He looked round at the boys sitting at the table and his mouth was dry. It was a Saturday, after the match, and he and ‘the lads’, as they called themselves, were waiting for a fight.
They were always waiting for a fight, waiting for a fight to happen.
‘What do you think, Lukey,’ asked Big Dave. He and the boys were in their usual pub and Luke had just bought them all another pint of beer.
‘I don’t know, Whatever you say,’ replied Luke, who hadn’t heard the question.
How often had he said those words, or words like them? Luke couldn’t remember. He couldn’t remember a time when the five of them had not been together.
Sometimes in bed at night he thought that there must have been a time once when he had not been scared. A time before he met the lads.
It was his first week at school. He had met Dave and Mick first. Or they had spotted him. A new boy, a small boy, a target, a victim.
‘Go on give us your dinner money’ Dave had demanded. And after his head had been held down in the toilet, Luke had agreed.
He would have agreed to give them anything they asked. The boys soon discovered that Luke would also do anything for them. They let him join the gang. He was one of them.
He was never an equal in the gang. He knew that. They knew that. But he was there because they needed him. He was useful.
Soon the gang never went anywhere without Luke. When they decided to go to the park instead of going to school, Luke went with them. When they went out at night, so did Luke.
And they all went to football matches together. They were all Chelsea supporters. How could they be anything else?
From the narrow Fulham streets where they grew up they could see the reflected lights from the stadium at Stamford Bridge where Chelsea played.
Everyone at their school supported Chelsea. Their school had always been a Chelsea school. You could see it from the names cut into the doors.
Bonetti, Armstrong, Bentley - these were players that their fathers still talked about. More recent names were Zola, Vialli and Di Matteo.
And cut deeply with the largest knives were other names: Eccles, Ginger Bill, King.
These were the names of former fans, members of the Chelsea Headhunters, the names of the men who, during the seventies and eighties, had organised the violence among the Chelsea supporters.
When he was younger, Luke had gone to football matches with his dad, but after he joined the gang he went with the lads.
They sat among all the other young Chelsea fans in the area that had always been called the Shed; where Chelsea supporters used to stand together and show how strong they were, where the Chelsea Headhunters were in charge, where the fans would cheer them just as much as they’d cheer the footballers.
Chelsea playing at home. Was there anything better?
Luke couldn’t imagine it. He had grown up a fan, his dad had been a fan. All his memories were of matches. All of the fans jumping up like one person whenever Chelsea scored.
All of them shouting together. It was the most exciting thing that Luke knew.
And later, the only time that Luke ever stopped being scared was when he was at a match, because then he stopped being Luke. He was just part of the crowd, just another fan.
Before and after the matches was different. That was when the rival fans fought. There were always fights. That was how it was.
Before the game, you met other Chelsea fans and you tried to attack the rival fans as they arrived at Stamford Bridge, or after the match, when they left the stadium.
Or if you were lucky, you found small groups of rival fans in small streets where there were no police watching. Then you fought them.
The same thing happened in reverse whenever Chelsea played away from home. And everyone knew that Chelsea fans were the toughest, they were the dirtiest fighters.
Everyone was afraid of them. Except perhaps for Millwall fans, who weren’t afraid of anyone. But Millwall fans were animals, thought Luke. Everyone knew that.
The fact that there were seats now and you couldn’t stand at games any more had changed things.
These days there were lots of families at games - everyone eating and drinking together - and that had stopped most of the fighting at the games themselves.
But there were always places where you could fight if you wanted to. And the lads and their friends wanted to fight. They wanted to become the new Chelsea Headhunters.
Football had become Luke’s life way back, as early as he could remember.
He and the lads would spend the week first talking about the previous Saturday and then anticipating the next Saturday.
He hardly ever bothered to go to school any more and he stopped doing any homework because the lads said that studying was a waste of time.
‘Why,’ asked his teachers.
‘Why,’ asked his parents. His parents didn’t live together any more, but they would arrange to get together so that they could talk to him.
The only time that they weren’t shouting at each other, thought Luke, was when they were shouting at him.
‘You used to enjoy school,’ said his mother. ‘Now your teachers say that you’re never there. Why, Luke?’
‘Because’ he answered. He never finished the sentence.
‘Because I’m scared.’ That was what he could have said. ‘Because I like being needed. Because I don’t know anything any more except the gang. Because I don’t know anything any more except football.’ He never said these things.
He copied the rest of the gang so completely that his teachers believed that he was the same as the others. They were all troublemakers. None of them was going to pass any exams.
Sometimes Luke forgot how he had joined the gang. He belonged to the gang, that was all that mattered. However, Luke never stopped being scared.
He was always waiting for Dave or Mick or one of the others to realise that he wasn’t really like the others. Waiting for them to throw him out of the gang.
Or hit him. He wasn’t actually sure which of these things he really feared most.
The gang had remained together even after they left school. There were four of them apart from Luke: Big Dave, Mick, Gerry and Steve.
They left school without any qualifications, but Mick wanted to become an electrician and Gerry wanted to be a mechanic, so it had been decided that they would all go to the local technical college.
Originally Big Dave had wanted to join the army, but he had failed the psychological test and so that option had been closed.
Luke had surprised the lads - and himself for that matter - by deciding that he wanted to be a carpenter. Big Dave agreed that it was OK.
If the lads set up a building firm they would need a carpenter, so Luke was allowed to follow this individual route. And away from the lads, Luke was happy.
He loved working with wood. He loved the smell of the pine as he sawed into it. He loved how the wood could be shaped under his hands.
How he could make something that was useful and, at the same time, beautiful to feel and look at. He was good at his work. He was proud of his work. His new teachers were very pleased with him.
He never told the lads any of this. He never talked about his work to them. He always let them lead the conversations. It was safer that way.
‘Luke, are you listening,’ asked Mike. ‘He hasn’t heard a single word I’ve been saying,’ Mike complained.
‘He’s thinking about that girl in the fish and chip shop,’ laughed Steve. ‘I’ve seen the way you look at her, Lukey!’
Luke thought that it was Steve who liked the blonde in the fish and chip shop. But he just laughed and shook his head.
‘Sorry,’ he muttered. ‘I was just thinking about the way they let that penalty shot go through on Wednesday.’
It was the perfect excuse. Always. The gang forgave anything if you used football as the excuse.
You could bring any conversation back to a discussion of the game and how Chelsea had played.
‘Yeah,’ agreed Dave. He and the rest of the lads swore about the goalkeeper, who had allowed what should have been quite obviously an easy save to go into the back of his goal.
Swearing was so much a part of the lads’ way of speaking that none of them ever noticed it. Every remark, every description used words which had not only lost their shock value, but no longer had any meaning at all.
Luke, however, had to remember not to use these words at home as they upset his mother, so he still remained aware of them. He thought that the others no longer heard them.
“‘The Cat” would never have missed a save like that,’ suggested Gerry.
Neither he nor any of the lads had ever seen Bonetti, ‘the Cat’, but to all Chelsea supporters his name was sacred. They’d all grown up with stories of the famous goalkeeper. Their dads had seen him. Their dads still talked about him.
The lads all nodded. Luke looked at the clock behind the bar. It was six already and getting dark outside. It seemed that the chance of a fight had passed by now.
The fans of the opposing team would either be in their coaches driving back home up the motorway or celebrating in the bars around Leicester Square and Soho, London’s West End.
It looked as if the lads were happy just to spend the evening drinking. He began to relax.
‘So,’ said Dave firmly. ‘As I was saying hours ago while Luke here was in another world, what about Amsterdam next month?’
The next England - Holland game was in Amsterdam. Dave had a friend who had a friend who lived in Amsterdam and could get some tickets.
‘I’m up for it,’ said Mike. ‘I think we should go. Amsterdam in March. Cheap beer. England away. Three Lions against the Dutch. Yeah.’
Luke didn’t know how he was going to find the money for the fare, but he was determined to go, too.
If there was anything, any one thing that was almost as good as watching Chelsea at home, then it was watching England.
Thousands and thousands of England fans waving their three lions scarves and the red cross of St George, thousands of men and boys painted red and white and shouting: ‘England! England! England!’
‘The time’s right,’ said Dave. ‘We have to go to Amsterdam.’ The lads nodded.
‘This could be another Charleroi,’ added Mike, remembering the stories of friends who had been in Belgium for Euro 2000. ‘And this time we’ll be there.’
‘We’ll give them a day to remember,’ Steve laughed. ‘Hey, Lukey,’ he added, ‘my glass is empty.’
‘Luke got in the last round of drinks,’ said Dave, who was feeling good at the thought of the promised fighting ahead. ‘You get the round, Steve.’
Steve went to the bar and bought five more pints of beer.
‘Why don’t all those politicians understand that the fight is part of the game,’ complained Dave as they drank.
Although Dave had never studied anything at school, his knowledge of football history was legendary. Luke knew that Chelsea had won the European Super Cup in ‘98, but he didn’t know who had won it any other year.
But Dave did. He also knew who had won the European Cup Winners’ Cup, the League Cup, the Charity Shield and the FA Cup. Dave knew it all.
‘How do you know that,’ Luke often asked him.
‘Just do, don’t I,’ Dave would say.
‘Do you remember that Mr Forest back at school,’ Dave asked the lads.
‘The history teacher,’ asked Luke.
‘Yeah Him,’ said Dave. ‘Well he lent me this book once. I think he wanted me to go to his lessons.’
The lads laughed. Dave had never gone to any history lessons.
‘But the book was OK,’ Dave told them. ‘I’ve still got it. It’s full of stuff.’ Dave put his glass down firmly on the table that was damp with spilt beer.
The lads weren’t quite sure what to say. No-one had ever seen Dave admit to reading before. Except for football magazines and books on how to repair cars. Steve thought it was a joke.
‘You?’ He laughed. ‘Read a book? I don’t believe it.’
Dave stood up and with one quick movement he picked up Steve’s glass of beer and poured it over Steve’s trousers. Then he sat down again.
‘As I was saying,’ said Dave, ‘before I was interrupted. This book is full of all kinds of stuff.
For example, did you know that when football began in the Middle Ages, it was a way for men to sort out their differences?’
‘What do you mean,’ asked Gerry cautiously. He drank his beer just in case Dave picked on him next.
‘What do you think I mean? You’re stupid, you know, you’re really thick. You’re so thick I don’t know why Luke doesn’t mistake you for a bit of wood.’
Gerry looked down at the floor. He was big, he was strong, and as a general rule he would fight anyone who insulted him.
But Big Dave was different. He was their leader. None of the lads would ever hit Dave.
‘Sort out their differences - fight,’ continued Dave. ‘Football started with men like us who just wanted a good fight. According to this book, it was always more a battle than a game.’
‘Is that true,’ asked Mike.
‘Of course it’s true. It’s in a book, isn’t it?’ The lads nodded thoughtfully at this piece of information. After a moment Luke spoke.
‘But didn’t anyone try to stop it?’
‘Good question, Lukey,’ said Dave. Luke tried not to blush. Dave rarely said anything nice to anyone.
‘Yeah, they did. Lots of them. Kings and politicians. They tried to ban football loads of times. But they never succeeded. And do you know why?’
The lads shook their heads.
‘They never succeeded,’ concluded Dave, ‘because there have always been too many of us. We decide that there’s going to be trouble and there’s nothing anyone can do.’
‘That’s right,’ agreed Mike. ‘Amsterdam, here we come.’
‘Here we come, here we come, here we come.’
sang the lads. Mike stood on the table, kicking the remaining glasses on to the floor, and the other drinkers in the pub decided it was time to leave.
Luke went out with them so that he could ring Dave on his mobile phone at the first sight of a police car. It was Luke’s job and he was always glad to do it.
He felt that it gave him a moment of control over the lads. Though he always rang the second he saw the police cars make their way up the North End Road.
A few weeks later the lads were on a train to Amsterdam. They had sat up drinking all night on the boat from Felixstowe and were quiet on the train.
Gerry had been sick on the station platform and Mike still looked rather green. Luke had been seasick on the boat, so hadn’t drunk very much. He felt good now, but didn’t let the others know this.
He looked out of the window at the passing countryside; there were canals everywhere. ‘Just like a postcard,’ he thought. It looked very neat and tidy.
The train passed through fields and a small wood. Luke would have liked to stop the train there and get out and walk in the wood. He often dreamed of the woods.
In his dream it was autumn, and red and yellow leaves were falling off the trees into his hands. But when he opened his hands, there was nothing there. He always woke up feeling strange after this dream.
Mike had bought large ham sandwiches and more beer for the journey, and Luke had to stop looking out of the window and concentrate on the lads’ battle plans.
They were in touch with some other fans and had arranged to meet in a bar. Dave had a map of where it was.
‘It’s five minutes from the station,’ he told the others as they got off the train in Amsterdam. Luke was aware of the way that the locals looked at them.
Dave as usual was wearing a dirty T-shirt that didn’t quite reach the top of his jeans and Mike was drunk and shouting.
Back home, Luke hadn’t really noticed it, but here, against the neat rows of houses beside the canals, he thought that they looked awful. He began to wonder if he looked like that, too.
It was cold, but people in thick coats were sitting outside small cafes drinking coffee. Luke wanted to join them and watch the local people cycling over the small bridges across the canals.
There was a heron on one of the boats beside a bridge. The bird flew off as they approached and Mike threw an empty beer can after it.
‘Stop it, Mike,’ said Luke.
‘Did you say something,’ asked Mike threateningly.
‘Come on, you two,’ said Dave. ‘It’s here.’
And there it was - an English pub in Amsterdam. Mike, Gerry, Steve and Dave shouted happily and ran towards it, but Luke hesitated.
‘Lukey’ shouted Dave from the doorway. ‘Get inside. It’s your round.’ Then, seeing a young Indonesian boy walk past, Dave picked up a glass from an outside table and threw it at him.
The boy ran down a side road. Dave cheered.
‘One to us,’ he shouted. ‘One nil. One nil.
’ He went inside the bar, but Luke still hesitated outside. He was suddenly aware that he didn’t want to be with the lads today.
He didn’t want to drink beer and fight. He wanted something else.
A young Dutchman had been passing on his bike when
Dave threw the glass. He’d stopped and now turned to Luke.
‘What is wrong with you,’ he asked. ‘Why do you English behave like this? Why are you always so angry?’
Luke looked at him. He’d never thought about the gang like that. It was a question he’d never asked.
‘Angry,’ Luke asked the Dutchman. Then, before he could reply, said, ‘I’m not angry.’
‘But they are,’ said the Dutchman. ‘Your friends. They are angry. If you don’t agree with them, you don’t have to stay with them.’
It was an obvious statement. Someone could have said it to Luke years ago, but no one ever had. It was true, thought Luke. He didn’t have to stay with the lads. He didn’t even have to see them again.
Luke realised that ever since he had started his woodworking course he had begun to change. He just had not admitted it to himself. And he did have a choice.
Only a few weeks ago his teacher had recommended him to a company producing handmade furniture in the country.
The owner had visited the college and liked the way that Luke worked. And he’d offered him a job. Luke hadn’t said yes, because he’d known that the lads wouldn’t agree to it.
Now he realised that what the lads thought no longer mattered. They couldn’t stop him. Not really. He could just go back home, ring the company, and pack up his things and go.
He could make beautiful things with fine wood. He could walk in the woods and catch yellow and red leaves.
‘They’re not my friends,’ Luke said to the departing Dutchman. ‘Not any more,’ he added to himself. He turned away from the pub and started to walk away.
As he glanced back, he could see the four lads inside the bar.
They were waving and shouting, but he couldn’t hear them and the gestures they made meant no more to him than the actions of the chimpanzees he had once seen on a visit to London Zoo.