سرفصل های مهم
پیشرفت
توضیح مختصر
پیشرفتمارینا کارمند دولتی هست که میخواد ترفیع بگیره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
پیشرفت
دفاتر دولت تقریباً همه جا یک شکل هستن. گاهی مقامات توی دفاتر آدمهای خوبی هستن، کمک میکنن و مهربونن؛ گاهی اینطور نیستن. و اگه بدجور به چیزی نیاز داشته باشید، گاهی ضروریه که هدیه کوچکی بهشون بدید- کمی پول که توی جیب پشتشون ناپدید میشه.
اینها رسوم این دنیا هستن. آدمها همیشه رشوه میدادن و میگرفتن.
مارینا سالسدو، کارمند بالارتبه، درجه دو با عجله به طرف میزش رفت تا پاکت پرداختیش رو باز کنه. پانزدهم جولای بود و فردا به مقصد مانیلا حرکت میکرد تا ترفیعی که از ل ۵ سال گذشته بهش قول داده شده بود رو بگیره.
بیست سال بود که در وزارت کار میکرد و در ۵ سال گذشته هزینه زندگی به شدت افزایش پیدا کرده بود. بدون پول اضافهی ترفیعش پسر کوچیکش نمیتونست به کالج بره. همچنین سه سال قبل وقتی شوهرش مجبور شده بود بره بیمارستان کمی پول برای خونشون قرض گرفته بودن.
پرداختیش رو با دقت کنترل کرد. ۲۶۰ پسوس، این پولی بود که میبرد مانیلا. به انتهای راهرو به دفتر رئیس رفت. دخترها اونجا صحبت نمیکردن. رئیس تو دفترش بود. منشیش بهش گفت مستقیم بره داخل.
رئیس یک نسخهی کثیف مجلهی پلیبوی رو میخوند- مجلهای برای مردان پر از عکس زنان. مجله رو کنار نذاشت و مارینا جلوش ایستاد و منتظر موند که بهش نگاه کنه. رئیس حدوداً ۵۰ ساله بود و داشت کچل میشد.
پرسید: “پس فردا میری، مارینا؟”
“بله، آقا– “
“خوب، میتونی بعد از ظهر رو مرخصی بگیری تا آماده بشی. فقط ۳ روز در مانیلا کار خواهی داشت. فکر میکنی کافی خواهد بود؟”
“دوست دارم سه روز دیگه هم داشته باشم، آقا اگه ممکنه.”
رئیس گفت: “مشکلی نیست، مارینا. آه، و وقتی اونجایی لطفاً آخرین مدل پارچهی گاباردین رو برای شلوار برام بخر. وقتی برگردی پولش رو میدم.”
“بله، آقا. ممنونم.”
پارچه گاباردین- قیمتش حداقل ۶۰ پسوس میشد. بار آخر رئیس یه شلوار جین لوی خواسته بود، ۱۲۰ پسوس قیمتش شده بود. وقتی مارینا برگشت، این بازی کوچیک رو با رئیس بازی کرده بودن: رئیس گفته بود باید پولش رو بده مارینا قبول نکرده بود پول رو بگیره. بالاخره هر چی بشه رئیس بدی نبود - سه روز مرخصی با حقوق، به عنوان مثال. و سعی نکرده بود مثل کارمندان زن دیگه به مارینا هم دست بزنه.
اتوبوس ساعت ۶ صبح حرکت کرد و از درهای با مزارع تازه کاشته شدهی برنج رد شد، آب زیر آفتاب اول صبح میدرخشید. جادهها خوب بودن، و با پلهای جدید و محکم، سفر به مانیلا فقط ۱۰ ساعت شده بود. قبلاً یک روز کامل زمان میبرد. این یک جور ترقی بود، از اون پیشرفتهایی که آدمها میدیدن و لذت میبردن. مارینا میدونست مشکلاتی در دهکدههای کوهستان و جاهای دیگه وجود داره، ولی در شهرستان اوضاع آروم بود. زندگی خودش زیاد بد نبود. اون و شوهرش بالاخره خونه درست کرده بودن. سه تا بچه: یکی ازدواج کرده بود و به زودی میرفت ایالات متحده اون یکی به زودی کالج رو تموم میکنه و بچهی کوچکتر کم مونده دبیرستان رو تموم کنه. ولی هزینه زندگی بالا رفته. مجبور بودن رو آتیش چوبی غذا بپزن و نمیتونستن از پس خرید دستمال توالت بر بیان.
۵ سال قبل درخواست ترفیع کرده بود. دو بار به این خاطر به مانیلا رفته بود و بالاخره خبری دریافت کرده بود که نوشته بود این اتفاق میفته.
وقتی هوا داشت تاریک میشد اتوبوس به مانیلا رسید. و مارینا به خیابونی که دختر خالهی مامانش زندگی میکرد، رفت. با هم در کالج دانشجو بودن. احتمالاً در اتاق نشیمنشون روی یه کاناپهی سفت میخوابید، ولی بهتر از خرج کردن سی پسوس برای یه اتاق کثیف و ارزون بود.
وقتی رسید شام خوردن. و مثل فامیلهای خوب از شهرستان گوشت، ماهی و برنج آورده بود به نظر از دیدنش خوشحال بودن، ولی مارینا متوجه شد که دختر خالهاش کمی بعد پرسید: “کی میری؟”
مارینا گفت: “بیش از یک هفته اینجا نمیمونم و اینجا هم غذا نمیخورم. هر روز رو در وزارت سپری میکنم و دنبال برگههام میدوم.”
ساعت ۶ صبح روز بعد بیدار شد. بچههای ۱۳ و ۱۴ سالهی دختر خالهاش آمادهی مدرسه میشدن. در طول شب آهنگ راک میزدن و نذاشته بودن مارینا بخوابه.
وقتی به وزارت رسید، مستقیم به کارگزینی رفت. آدمهایی که سالها قبل تو اون دفتر باهاشون کار میکرد همگی رفته بودن، و کسی رو نمیشناخت. شخصی که مسئول برگههای ترفیع کارکنان بود رو خواست، و به اون طرف دفتر فرستاده شد، پیش یک زن چاق در اوایل دههی ۳۰ سالگی با دندونهای خراب و موی نازک و لباس فرمی که برای بدن بزرگش زیادی کوچیک بود.
زن لیستی بیرون آورد و با دقت لیست رو خوند. بعد چند تا ورق از روی میزش کنار زد و با لبخند بزرگی نگاه کرد.
“ببخشید، خانم سالسدو، ولی اسم شما اینجا نیست. شاید فرمها گم شدن–”
مارینا گفت: “ولی ممکن نیست.” صداش بلندتر شد. “من از طرف شما نامه رسمی دارم.” سریعاً نامه رو از کیفش بیرون آورد. “بفرمایید – و شماره پرونده.”
زن سرش رو تکون داد و لبخند کوچیکش که روی صورتش فیکس شده بود تغییر نکرد.
با شیرینی گفت: “خانم سالسدو باید پروندهها رو نگاه کنم، صدها و صدها پرونده رو. باید از یکی از پسرها بخوام.” کشوی میزش رو که به مارینا نزدیکتر بود باز کرد. “چرا بیست پسو برای پسر نمیندازی اینجا؟”
مارینا سالسدو لحظهای باورش نشد این اتفاق برای اون میفته. مثل همین آدمها در این وزارت کار کرده بود. بعد به خاطر آورد آنیتا بوتونگ در دفترش در وزارت شهرستان هم همین کار رو کرده بود. مدتی طولانی زمان برده بود، خیلی طولانی، تا جلوش گرفته بشه. یک اسکناس ۲۰ پسویی از کیفش در آورد و انداخت توی کشو.
گفت: “پس امروز بعد از ظهر برگردم؟”
زن که هنوز لبخند میزد، گفت: “آه، خانم سالسدو. میدونید که چقدر سخت خواهد بود. چرا فردا صبح زود بر نمیگردید؟”
“من از شهرستان میام –”
“بله، میدونم. هر کاری از دستم بربیاید برای کمک به شما انجام میدم – “
دیگه کاری نبود انجام بده. از وزارت خارج شد و با یه اتوبوس کوچیک به بازار کیاپو رفت. پرسید بهترین جنس گاباردین چی هست و قیمتش چنده؟ در آخر پارچه رو به قیمت ۳۴ پسوس از یکی از مغازههای بزرگ زنجیرهای خرید. بعد بقیهی بازار رو گشت، و دید که قیمت غذاها گرونتر از شهر خودش هست. بنابراین قیمتها در شهرستان اونقدرا هم بد نبود!
پنج پسوس پول یک کاسه نودل با مرغ رو برای ناهار داد، بعد دور شهر قدم زد. چند باری به مانیلا اومده بود و شهر زیاد تغییر کرده بود. در ماکاتی، یک منطقه خیلی پولدار، ساختمانهای بلند و شیشهای وجود داشت و خیابونها تمیز بودن. مثل آمریکا بود. به پسرش که به زودی به آمریکا میرفت فکر کرد. روزی در آینده اون و شوهرش امیدوار بودن برن پیششون. ولی آینده اینجا بود، در ماکاتی. و اگه آینده این بود، نیاز بود کشور رو ترک کنن؟
صبح روز بعد در وزارت زن چاق اوراقش رو پیدا کرد، ولی یه فرم جدید بود که باید پر میکرد. مارینا باید فرم D22a رو از یه دفتر دیگه در ساختمان میآورد، پر میکرد و بعد میبرد اداره کارگزینی که اونجا امضا بشه و برگردونه دفتر اول. این دفتر در طبقه پنجم بود و آسانسور کار نمیکرد.
مردی که در دفتر فرم D22a بود، خیلی متأسف بود. “آه، لطفاً فردا بعد از ظهر برگردید. در حال حاضر هیچ فرمی اینجا نداریم - باید فرمها رو تهیه کنیم.”
مارینا بلافاصله متوجه بازی قدیمی شد و ناراحت شد. کشوی بالای میز مرد باز بود و مارینا یک اسکناس پنج پسوسی انداخت توش. فکر کرد باید یادش بمونه اسکناسهای دو پسوسی با خودش داشته باشه.
گفت: “لطفاً، واقعاً عجله دارم. سعی کنید یکی پیدا کنید. حتماً باید یکی این اطراف باشه–”
مرد کشوی میز رو با لبخندی بست، بعد به طرف قفسهی پروندههای قدیمی پشت میزش رفت. بیش از یک دقیقه هم طول نکشید که فرم رو پیدا کرد.
فرم سؤالات زیادی داشت، درباره تاریخ و این و اون، مدرسه، کالج، سفر به خارج. باعث شد مارینا خندهاش بگیره. چند تا از کارمندان دولت به خارج از کشور سفر کردن؟ مارینا حتی دور کشور خودش هم سفر نکرده بود.
وقتی به گذشته نگاه میکرد، شروع به این فکر کرد که از زندگی چی میخواست. هیچ وقت نمیخواست به بالای درخت بره، وزیر بشه. هم اون و هم شوهرش از چیزی که بودن به اندازه کافی راضی بودن. بعد از این همه سال خونهی خودشون رو داشتن، یک تیکه زمین و میتونستن شبها عمیق بخوابن و نگران هیچ کابوسی که وزرای مهم داشتن نبودن.
فرم پرشده رو برد پیش رئیس دفتر که گفته شده بود مرد درستکاری هست. حالا لحظهای بود که مارینا میفهمید این گفته حقیقت داره یا نه.
منتظر موند و منتظر موند و بالاخره به سمت میز رو شیشهای دعوت شد که رئیس برمادز نشسته بود.
“خوب، مشکل شما چیه؟”
مارینا گفت: “ترفیعم، آقا. مدتی طولانی منتظرش بودم.” اوراق رو گذاشت روی میز، جلوی رئیس.
رئیس برمادز همه رو با دقت خوند.
“خوب، خانم سالسدو، همه چیز اینجا به نظر درست میرسه. میدونید بعداً چیکار کنید. بعد از اینکه فرمها رو امضا کردم، میری بخش مالی تا بفهمید بودجه برای پرداخت به شما وجود داره یا نه. اگه وجود داشته باشه، وزیر اوراق رو امضا میکنه و ماهانه صد پسوست رو میگیری. و فکر میکنم افزایش حقوقت باید از آغاز امسال شروع بشه تا اون ماههای اضافی بهت پرداخت بشه. مطمئن میشم که این اتفاق بیفته.”شروع به امضای اوراق کرد. “میدونم خیلی وقته که برای این وزارت کار میکنی. گاهی اتفاقات خیلی کند میافتن- در حقیقت نباید این رو بهت بگم - ولی باید صبور باشیم. باید فشار بیاریم و فشار بیاریم و فشار بیاریم - ولی فقط به آرومی.” لبخند زد. “در امور مالی موفق باشی.”
حالا در اتاق تنها بودن. مارینا گفت: “همش همین، آقا؟”
“چرا، چیزی مونده که فراموش کرده باشم؟”
در کمال تعجبش، خانم سالسدو فراموش کرد ازش تشکر کنه. جلوی در به این نتیجه رسید که رئیس برمادز مرد خوبیه. شاید برای اون هم پارچه گاباردین میخرید. هرچی بشه چند ماه برای افزایش حقوقش اضافه کرده بود.
بعد از یک ناهار سریع که فقط موز و نوشیدنی بود، به امور مالی رفت. دخترها در دفتر نشسته بودن صحبت میکردن، یا روزنامه میخوندن یا هیچ کاری انجام نمیدادن. بهش گفته شد رئیس مالی رفته بیرون و تا فردا برنمیگرده.
مارینا رفت و تصمیم گرفت بره و فیلم ببینه.
صبح روز بعد قبل از ساعت ۸ به بخش مالی برگشت. متوجه شد دفتر چند تا دختر زیبا داره و به نظر هیچ کاری نمیکردن.
رئیس مالی ساعت هشت و نیم رسید، جولیو لوبو یکی از مردان بالا رتبه وزارت بود. کت و شلوار گاباردین قهوهای پوشیده بود - مارینا بلافاصله متوجه جنس پارچه شد. وارد دفتر رئیس شد.
رئیس لوبو چند تا پرونده میخوند و ارقامی رو با ماشین حساب جمع میبست. به مارینا نگاه کرد. زیر چشمهاش کیسههای سنگین بود و با لبهای کلفتش لبخند زد. “بله؟”
خانم سالسدو داستانش رو توضیح داد و بهش گفت که از شهرستان اومده.
در حالی که هنوز لبخند میزد، گفت: “میتونی اوراقت رو بذاری اینجا. عجله دارم. امروز در یک شهر دیگه جلسه دارم و تا قبل از ساعت ۵ بر نمیگردم. میتونی اون موقع بیای و من رو ببینی.”
حالا مارینا مجبور بود کل روز منتظر بمونه و این نبرد بی پایان گرفتن ترفیع داشت سرش رو درد میآورد. ولی در وزارتخانههای دیگه میتونست بدتر هم بشه. معلمی رو میشناخت که فقط برای انتقال به یک شهر دیگه مجبور بود هزار پسوس پرداخت کنه.
بیرون بارون میبارید بنابراین تصمیم گرفت داخل ساختمان بمونه و دفتر آموزش رو ببینه، جایی که دوستانی داشت. ساعت ۳ برگشت و بیرون دفتر رئیس لوبو منتظر موند و سعی کرد رمانی بخونه، ولی توجهش رو جلب نکرد. دخترهای زیبای دفتر همه درباره دیسکویی که میخواستن اون شب برن صحبت میکردن.
ساعت ۵ رئیس لوبو رسید و چند تا از دخترها با اوراقی رفتن داخل و اومدن بیرون. وقتی اومدن بیرون، مارینا وارد شد.
“آه، خانم سالسدو - بله، اوراق شما هنوز اینجاست. فردا، شنبه، روشون کار میکنم. میدونستید من حتی شنبهها هم کار میکنم؟”
“نه، آقا.”
“خب، کار میکنم.” لبخند زد و دندونهاش رو که از سیگار کشیدن زرد شده بودن به نمایش گذاشت. به تقویم روی میزش نگاه کرد و بعد دوباره به اوراق. “همم – ماهانه صد پسوس. بله، میشه سالانه ۱۲۰۰ پسوس. مطمئناً میتونی برام یه شام ۴۰ پسوسی بخری!”
مارینا گفت: “بله، البته آقا.”
“خب پس، رستوران ژاپنی مورد علاقهی من در ارمیتا هست. پیدا کردنش آسونه. یکشنبه شب ساعت ۷ اونجا خواهم بود. اوراق هم همه کامل شده همراهم خواهد بود. هیچ مشکلی نمیبینم.”
خانم سالسدو گفت: “ممنونم، آقا.”
۴۰ پسوس! اگه خودش غذا نمیخورد، میتونست از پس پول غذا بر بیاد. هنوز هم پول کافی برای خرید بلیط اتوبوس براش میموند.
شنبه و یکشنبه صبح مارینا از آپارتمان دخترخالهاش بیرون نرفت. بیرون رفتن به معنای پول خرج کردن بود. بنابراین کیک برنج درست کرد، آشپزخونهی دخترخالهاش رو تمیز کرد و کف زمین و دیوارهای اتاق نشیمن رو شست. وقتی یکشنبه شب خانواده برگشتن خونه، خونه از تمیزی برق میزد و دخترخالهاش خیلی خوشحال بود.
بعد از ظهر یکشنبه رفت بیرون، رستوران ژاپنی رو پیدا کنه. بیشتر خارجیها اونجا غذا میخوردن و خیلی گرونقیمت به نظر میرسید. باید به خدمتکار هم چیزی بده. باید با رئیس لوبو صادق باشه، بهش بگه پول نداره که براش هدیه بخره بعداً که افزایش حقوقش رو گرفت براش هدیه میخره.
از اونجا به هتل مانیلا رفت، جایی که در سال ۱۹۵۵ با دوست پسرش، و بعد وقتی دانشگاهشون رو تموم کردن شوهرش، رقصیده بود. به یادآوری اون روزها خوشایند بود. ولی هتل تغییر کرده بود - داخلش کلاً نو شده بود، با فرشهای ضخیم و مبلمان چوبی خوب. مغازه قهوه رو دید، ولی نمیتونست حتی پول یه فنجون قهوه رو هم بده، بنابراین در یکی از صندلیهای نرم و عمیق نشست و به آدمهایی که از جلوش رد میشدن نگاه کرد. پس همونطور که از این هتل مشخص بود، طبق برنامهی جدید عالی دولت پیشرفتهایی صورت گرفته بود.
ساعت شش و نیم برگشت به رستوران ژاپنی. رئیس لوبو اونجا بود، شکم چاقش برای شلوار جین آبیش زیادی بزرگ بود و تیشرتش از بدن نشستش بو میداد. نشستن و از دورشون بوی خوشمزهی غذای تازه میومد.
صحبت کردن برای مارینا سخت بود. “آقا، میدونید که من یه کارمند فقیر شهرستانی هستم. فقط صد پوسس دارم- “
دست رئیس لوبو به سنگینی اومد روی زانوی مارینا و همونجا موند. گفت: “زن عزیز من. همهی اون پول رو خرج نمیکنیم. فقط چایی و - ماهی میخورم. غذای زیاد برام بده. ولی عشقبازی برام بد نیست. پس، بعد از این میریم متل. هزینهی متل بیشتر از چهل پسوس نمیشه -“
مارینا نمیخواست چیزهایی که میشنوه رو باور کنه. بعد صحبتهای دفتری رو دربارهی مدیر مالی به خاطر آورد- چطور با زنها رفتار میکرد، چی میخواست-
با درموندگی گفت: “من سه تا بچه دارم، آقا. بزرگترین بچهام ازدواج کرده، نوه دارم.”
رئیس لوبو گفت: “عالیه. ولی میدونی که شبیه مادربزرگها نیستی.” با ولع به بدنش نگاه کرد و مارینا احساس کرد صورتش سرخ میشه. “بدن خوبی داری، خیلی خوبه … “
“آقا، مطمئناً با اون همه دختر زیبا در دفتر … “
رئیس لوبو خندید. گفت: “آهان! متوجه شدی. ولی اونا جوونن، نیاز به آموزش دارن. نمیخوام تمام مدت معلم باشم. از زنهای مسن و زیبا مثل تو لذت میبرم.” دستش به طرف بالای پای مارینا حرکت کرد.
مارینا گفت: “من چهل و پنج سالهام.”
گفت: “ولی تو شبیه سی و پنج سالهها هم نیستی.”
پشت سر رئیس به طرف ماشینش در خیابون رفت. دهنش از ترس خشک شده بود. باید باهاش خوب رفتار کنه. آینده در دستان اون بود. بارها سعی کرد از این کار منصرفش کنه، ولی اون گوش نمیداد.
بالاخره وقتی باهاش در اتاق متل تنها شد، یک بار دیگه بهش التماس کرد. “آقا، لطفاً. نصف پولی که از ترفیع میگیرم رو میدم بهت. قول میدم!”
رئیس لوبو با تعجب بهش نگاه کرد. با عصبانیت گفت: “دختر احمق، من به پول نیاز ندارم.” شروع به در آوردن کفشهاش کرد.
وقتی مارینا تکون نخورد، سرش داد کشید. “لباسهات رو دربیار!”
وقتی مرد شروع به نوازشش کرد، مارینا آروم گریه کرد: “شوهر بیچارهام، بچههای بیچارهام.”
ساعت نه به آپارتمان برگشته بود. درحالیکه از رئیس لوبو، از خودش و دنیا متنفر بود، دوشی طولانی گرفت. وقتی فردا دوباره میدیدیش چطور میشد؟ حتی طبق قولی که بهش داده بود، اوراقش رو هم نیاورده بود.
اون شب زیاد نخوابید. وقتی صبح شد، میدونست باید ادامه بده و کارش رو تموم کنه. بعد از شب وحشتناک، هیچ نبردی نبود که نتونه انجام بده - هیچ چیز نمیتونست جلوش رو بگیره.
وقتی وارد شد لبهای کلفت رئیس لوبو بهش لبخند زدن.
در حالی که بلند میشد و اوراق مارینا رو برمیداشت، گفت: “حالا میریم بالا به دفتر وزیر.”
دفتر وزیر خیلی بزرگ بود، با فرش و تابلوهایی روی دیوار و گیاهان بلند سبز در گوشهها.
وزیر گازمن هم کت و شلوار قهوهای گاباردین پوشیده بود، ولی مارینا که با دقت بهش نگاه کرد، متوجه شد پارچهاش بهتر و گرونقیمتتره. شنیده بود وزیر مشکل الکل داره. امروز صبح عجیب به نظر میرسید، یا خوابآلود بود یا مست.
رئیس لوبو اوراق مارینا رو گذاشت روی میز و وزیر به اوراق نگاه کرد.
“آه، خانم سالسدو– ترفیع شما – از امضای اینها خیلی خوشحالم.” به رئیس لوبو گفت: “برای این بودجه داریم؟”
لوبو گفت: “بله، آقا.”
بعد از اینکه وزیر اوراق رو امضا کرد، دوباره به مارینا رو کرد. “خانم سالسدو شهرستان شما چطوره؟ چه مشکلاتی دارید؟ دیدن کسی از شهرستان شما خوبه. میدونید، شهرستان شما در برنامهی جامعه جدید ما خیلی مهمه.”
خانم سالسدو بهش نگاه کرد. وزیر جدی بود؟ چطور میتونست صبح اول وقت انقدر مست باشه؟
سرش رو تکون داد. به وزیر گفت: “ما مشکلی نداریم، آقا.”
“بیخیال. رو راست باش. نیاز به حقیقت و واقعیت داریم. فقط اینطوری میتونیم پیشرفت کنیم.”
مارینا دوباره سرش رو تکون داد. گفت: “همه چیز در استان ما خوبه، آقا.”
وزیر گفت: “خیلیخب پس. ولی باید سخت کار کنید. همه شما. باید به یاد داشته باشید که جامعهای جدید میسازیم، پیشرفت برای مردم، یک کشور که بهش افتخار کنیم.”
به همه اونهایی که در دفتر باهاشون حرف میزد، لبخند زد.
مارینا گفت: “بله، آقا.”
“همه باید با هم کار کنیم. پیشرفت. ترفیعها فوقالعاده هستن، ولی باید براشون کار کنیم. پیشرفت– “
بعد از اینکه مارینا بلیط اتوبوسش رو گرفت، دو پسوس براش باقی مونده بود. سه تا ساندویچ گوشت تو خونهی دخترخالهاش درست کرده بود و تا برسه خونه براش کافی بود.
وقتی اتوبوس به شهرشون رسید، ساعت شش رو میگذشت و هوا تاریک شده بود. برای صرفهجویی در پول تصمیم گرفت از ایستگاه اتوبوس تا خونه پیاده بره. فقط کیف دستیش همراهش بود، یک کیف کوچک لباس، پارچه گاباردین و دو تا سیب. به دور از مرکز شهر، خیابون بدون چراغ و ناهموار بود. اون و خانوادهاش در حومهی شهر زندگی میکردن، جایی که میتونستن سبزی پرورش بدن و مرغ نگه دارن.
تازه از گوشه پیچیده بود که مردی از سایهها بیرون پرید و کیفش رو گرفت. مارینا تا میتونست محکم کیفش رو گرفت، ولی مرد مارینا رو هل داد و مارینا افتاد و صورتش روی زمین درد گرفت. مرد کیف رو گرفت، وقتی میدوید مارینا پشت سرش فریاد کشید.
“هیچ پولی توی اون کیف نیست - فقط اوراقم هست. اوراقم!”
ولی مرد به قدری سریع میدوید که صداش رو نشنید.
به آرومی ایستاد و احساس ضعف میکرد و حس عجیبی داشت. هنوز راه زیادی برای رفتن داشت و پاهاش نمیخواستن تکون بخورن. هوا شروع به باریدن کرد، ولی چترش در کیف دستیش بود که دزدیده شده بود. بارون براش مهم نبود، این گم کردن اوراقش بود که مثل سنگی سنگین بر قلبش بود. بدون اوراق هیچ افزایش حقوقی در کار نبود. خیلی خوب میدونست که هیچی باعث نمیشه مانیلا کپی اوراقش رو براش بفرسته.
باید برمیگشت پایتخت و این فکر قلبش رو از ترس و بدبختی پر کرد.
بالاخره به خونهاش رسید، با درختانی که خونه رو احاطه کرده بودن. وقتی در رو هل داد و باز کرد، خانوادهاش شام میخوردن و از سر میز به دیدنش دویدن. خاک روی لباسهاش، صورت رنگپریده و موهای خیس و نامرتبش رو دیدن. به سؤالاتشون جواب نداد و مارینا سالسدو افتاد روی زانوهاش، خشم و بدبختی از نالههای خشمگینش برمیخواست. هیچ حرف مهربانانه، هیچ عشق، هیچ نوازش دوستانهای نمیتونست جلوی ریزش اشکهاش رو بگیره.
متن انگلیسی کتاب
Progress
Government offices are much the same everywhere. Sometimes the officials in them are good people, helpful and kind; sometimes they are not. And if you need something badly, sometimes it is necessary to give little ‘presents’, maybe some money, which then disappears into a back pocket.
These are the ways of the world. People have been giving and taking bribes forever.
Marina Salcedo, Senior Clerk, second grade, hurried to her desk to open her pay envelope. It was the fifteenth of July, and tomorrow she was leaving for Manila, to get the promotion that she had been promised for five years.
She had worked in the Ministry for twenty years, and in the last five years the cost of living had risen greatly. Without the extra money from her promotion, her youngest son would not be able to go to college. Also, three years ago they had borrowed money on their house when her husband had had to go to hospital.
She checked her pay carefully. Two hundred and sixty pesos; this is what she would take to Manila. She walked down to the far end of the hall to the Chief’s office. The girls there were not talking. That meant the Chief was in. His secretary told her to go straight in.
The Chief was reading a dirty copy of Playboy, a magazine for men full of photos of women. He did not put the magazine away, and Marina stood in front of him, waiting for him to look up. He was about fifty, and going bald.
‘So you are leaving tomorrow, Marina,’ he said.
‘Yes, sir– ‘
‘Well, you can have the afternoon off, to get ready. You will only have three working days in Manila. Do you think that will be enough?’
‘I would like to have three more days, sir, if possible.’
‘No problem, Marina,’ the Chief said. ‘Oh, and when you are there, will you please buy me the latest gabardine material for a pair of pants? I will pay when you get back.’
‘Yes, sir. Thank you.’
Gabardine material - it must cost at least sixty pesos. Last time, the Chief wanted a pair of Levi jeans; they had cost a hundred and twenty pesos. When she returned, they had played this little game: he saying he must pay, she refusing to take the money. After all, he was not a bad boss - three days off with pay, for example. And he did not try to touch her in the way he did with the other women clerks.
The bus left at six in the morning, driving along the valley through the newly planted rice fields, the water shining in the early morning sun. The roads were good, with strong new bridges, making the journey to Manila only ten hours. It used to take a full day. This was progress, the kind that people could see and enjoy. Marina knew there were problems in the mountain villages and other places, but in her province things were calm. Her own life was not so bad. She and her husband had finally built a house. Three children, one married and soon to leave for the United States; another soon to finish college; and the youngest nearly finished high school. But the cost of living had gone up. They had to cook on wood fires, and could not afford to buy toilet paper.
Five years ago she had asked for promotion. She had gone to Manila twice about it, and finally she had received a notice saying it would happen.
The bus arrived in Manila as it was getting dark. Marina walked to the street where her second cousin lived. They had been college students together. She would probably sleep on a hard sofa in their living room, but that was better than spending thirty pesos on a cheap, dirty room somewhere.
They were having dinner when she arrived and, like a good relation, she had brought meat, fish, and rice from her province. They seemed pleased to see her, but Marina noticed that her cousin soon asked, ‘When will you leave?’
‘I won’t be here more than a week,’ she said, ‘and I won’t eat here. I’ll spend every day at the Ministry, following up my papers.’
She was up at six the next day. Her cousin’s children, aged thirteen and fourteen, were getting ready for school. They had kept her awake playing rock music in the night.
When she arrived at the Ministry, she went straight to Personnel. The people that she worked with years ago in that office had all left, and there was nobody she knew. She asked for the person who worked on the papers of staff promotion, and was sent to the other end of the office, to a fat woman in her early thirties, with bad teeth, thin hair, and a uniform that was too small for her large body.
The woman brought out a list and read through it carefully. Then she moved some papers around on her desk, and looked up with a fat little smile.
‘I am sorry, Mrs Salcedo, but your name is not here. Maybe the forms got lost–’
‘But it cannot be,’ Marina said. Her voice got louder. ‘I have the official letter from you.’ She quickly pulled it out of her handbag. ‘Here– and the file number.’
The woman shook her head, and her fixed little smile did not change.
‘Mrs Salcedo,’ she said sweetly, ‘I will have to look through the files, hundreds and hundreds of them. I will have to ask one of the boys.’ She opened the drawer in her desk that was closest to Marina. ‘Why don’t you drop a twenty-peso bill in here for him…?’
For a moment Marina Salcedo could not believe this was happening to her. She worked in the same Ministry as these people. Then she remembered that Anita Botong in her office in the province did the same thing. It had gone on for a long time - too long to be easy to stop. She took a twenty-peso bill from her handbag, and dropped it in the drawer.
‘Will I come back this afternoon then,’ she asked.
‘Oh, Mrs Salcedo,’ the woman said, still smiling. ‘You know how difficult it will be. Why don’t you come back early tomorrow?’
‘I am from the province–’
‘Yes, I know. I will do all I can to help you–’
She had nothing more to do. She left the Ministry and took a jeepney to the market in Quiapo. What was the best kind of gabardine, she asked, and what did it cost? In the end she bought the material in one of the big department stores for thirty-four pesos. Then she looked round the rest of the market, and found that food prices were higher than at home. So, prices in the province were not so bad then!
She spent five pesos on a bowl of noodles with chicken for lunch, then walked around the city. She had not been to Manila for some time, and it had changed a lot. In Makati, a very rich area, there were tall, glass-sided buildings, and the streets were clean. It was like America. She thought of her son, who would soon be in America. One day in the future she and her husband hoped to join him there. But the future was here, in Makati. And if this was the future, was it necessary to leave the country?
The next morning, back at the Ministry, the fat woman had found her papers, but there was a new form to complete. Marina would have to fetch Form D22a from another office in the building, fill it in, and then take it to Personnel, who would sign it and send it back to the first office. This office was on the fifth floor, and the lift was not working.
The man in the Form D22a office was very sorry. ‘Oh, please come back tomorrow afternoon. We have no forms here at the moment - we have to get some more.’
Marina recognized the old game at once, and was annoyed. The top drawer in the man’s desk was open, and Marina dropped a five-peso bill into it. She must remember to carry two-peso bills, she thought.
‘Please, I am really in a hurry,’ she said. ‘Do try and find one. There must be one lying around–’
The man closed his desk drawer with a smile, then went to an old filing cabinet behind his desk. It didn’t take him a minute to find the form.
The form had a lot of questions, about dates of this and that, school and college, travel abroad… That made Marina laugh. How many government clerks have ever traveled abroad? She hadn’t even traveled around her own country.
Looking back over her past, she began to think about what she wanted from life. She had never wanted to climb to the top of the tree, to become a minister. Both she and her husband were happy enough with things as they were. After all these years, they had their own home, a piece of land, and they could sleep deeply at night, not worried by the kind of bad dreams that important ministers must have.
She took her completed form to the Chief in the office, who was said to be an honest man. Now was the moment when she would find out if that was true.
She waited and waited, and was at last called over to the glass-topped desk where Chief Bermudez was sitting.
‘Well, what is your problem?’
‘My promotion, sir,’ Marina said. ‘I’ve been waiting a long time for it.’ She put her papers on the desk in front of him.
Chief Bermudez read them all carefully.
‘Well, Mrs Salcedo, everything here seems all right. You know what to do next. After I sign the forms, you go to Finance to find out if there are funds to pay you. If there are, the Minister will sign the papers - and you will have your hundred pesos a month. And I think your pay rise should start at the beginning of this year, to give you those extra months. I will make sure that happens.’ He began to sign the papers. ‘I know you have worked for the Ministry for a long time. Things happen too slowly sometimes - I should not tell you this really - but we must be patient. We must push, and push, and push - but only gently.’ He smiled. ‘Good luck with Finance.’
They were now alone in the room. ‘Is that all, sir,’ said Marina.
‘Why, is there something that I have forgotten?’
In her surprise, Mrs Salcedo forgot to thank him. At the door she decided that Chief Bermudez was a good man. Perhaps she should buy him some gabardine material too. After all, he had added several extra months to her pay rise.
After a quick lunch, just some bananas and a drink, she went to Finance. The girls in the office were sitting talking, or reading newspapers, or doing nothing. The Finance Chief, she was told, was out and would not be in until tomorrow.
Marina left, and decided to go and see a movie.
The next morning she was back in Finance before eight o’clock. She noticed that the office had several pretty girls, and they seemed to do nothing.
At eight-thirty the Finance Chief arrived, Julio Lobo, one of the top men in the Ministry. He was wearing a brown gabardine suit - she recognized the material at once. She went into his office.
Chief Lobo was reading some files and adding up some figures on a calculator. He looked up at her. There were heavy bags under his eyes, and his thick lips smiled. ‘Yes?’
Mrs Salcedo explained her story, telling him she was from the province.
‘You can leave your papers here,’ he said, still smiling. ‘I am in a hurry. I have a meeting in another town today and will not be back until five. You can come and see me then.’
Marina now had to wait all day, and this endless battle to get her promotion was giving her a headache. But it could be worse in other ministries. She knew a teacher who had to pay a thousand pesos just to move to another town.
It was raining outside so she decided to stay in the building and visit the Education office, where she had friends. At three o’clock she went back to wait outside Chief Lobo’s office, and tried to read a novel, but it did not hold her interest. The pretty girls in the office were all talking about the disco they were going to that evening.
At five Chief Lobo arrived, and some of the girls went in and out with papers. When they had left, Marina went in.
‘Ah, Mrs Salcedo - yes, your papers are still here. I will work on them tomorrow, Saturday. Did you know I work even on Saturday?’
‘No, sir.’
‘Well, I do. ‘ He smiled, showing teeth yellow from cigarette smoke. He looked at his desk diary, then at her papers again. ‘Mmm– a hundred pesos a month. Why, that’s one thousand two hundred pesos a year. Surely, you can afford to buy me a forty-peso dinner!’
‘Yes, of course, sir,’ she said.
‘Well, then, my favorite Japanese restaurant is in Ermita. It’s easy to find. I’ll be there on Sunday evening, at seven. I will have your papers - all finished. I see no problem, really.’
‘Thank you, sir,’ Mrs Salcedo said.
Forty pesos! If she did not eat, she could afford the meal. She would still just have enough to buy her bus ticket.
During Saturday and Sunday morning Marina did not leave her cousin’s apartment. Going out meant spending money. So she made rice cakes, cleaned her cousin’s kitchen, and washed the floor and the walls in the living room. When the family came home Saturday evening, the place was shining clean, and her cousin was very pleased.
On Sunday afternoon she went out to find the Japanese restaurant. It was mostly foreigners eating there, and it looked very expensive. She would have to give the waiters something too. She must be honest with Chief Lobo, tell him that she did not have the money, that she would give him a present later, when she had got her pay rise.
From there she went to the Manila Hotel, where in 1955 she had danced with her boyfriend, later her husband, when they finished their university studies. It was pleasant to remember those days. But the hotel had changed - it was all new inside, with thick carpets and fine wooden furniture. She saw the coffee shop, but she could not afford even one cup of coffee, so she sat on one of the deep soft sofas, watching the beautiful people walking past. So, there was progress under the government’s grand new plan, as this fine hotel showed.
At six-thirty she walked back to the Japanese restaurant. Chief Lobo was there, his fat stomach too big for his blue jeans, and his T-shirt smelly from his unwashed body. They sat down, and all around them were the delicious smells of fresh food cooking.
Marina found it hard to speak. ‘Sir, you know I am just a poor clerk in the province. I have only a hundred pesos-‘
Chief Lobo’s hand came down heavily onto her knee, and stayed there. ‘My dear woman,’ he said. ‘We are not going to spend all that. I will just have tea, and - some fish. Too much food is bad for me. But making love is not bad for me. So, after this, we go to a motel. That will be no more than forty pesos-‘
Marina did not want to believe what she had heard. Then she remembered office talk about the Finance Chief - how he behaved towards women, what he asked for-
‘I have three children, sir,’ she said miserably. ‘My oldest is married, I have a grandson, the first.’
‘That’s wonderful,’ said Chief Lobo. ‘But you know, you don’t look like a grandmother.’ He looked at her body hungrily, and Marina felt her face turning red. ‘You have a good body, very nice…’
‘Surely, sir, with all those pretty girls in your office…’
Chief Lobo laughed. ‘Ha! You noticed,’ he said. ‘But they are young, they need teaching. I don’t want to be a teacher all the time. I enjoy beautiful, older women - like you.’ His hand moved higher up her leg.
‘I am forty-five,’ said Marina.
‘But you don’t look thirty-five,’ he said.
She followed him to his car outside in the street. Her mouth was dry with fear. She must be good to him. The future was in his hands. She tried again and again to talk him out of it, but he did not listen.
Alone with him in the motel room at last, she begged him one more time. ‘Sir, please. I will give you half the money I get from my promotion. I promise!’
Chief Lobo looked at her in surprise. ‘Stupid girl,’ he said angrily ‘It’s not money I need.’ He began to take off his shoes.
When she did not move, he shouted at her. ‘Take off your clothes!’
‘My poor husband, my poor children,’ Marina cried softly as he began to touch her.
She was back at the apartment at nine. She took a long shower, hating Chief Lobo, hating herself, hating the world. How would it be tomorrow when she saw him again? He had not even brought her papers as he had promised.
She did not sleep much that night. When morning came, she knew she must go on, finish the job. After that terrible evening, there was no battle that she could not fight - nothing could stop her now.
Chief Lobo’s thick lips smiled at her when she came in.
‘We will go up to the Minister’s office now,’ he said, standing up and picking up her papers.
The Minister’s office was very big, with a carpet, paintings on the walls, and tall green plants in the corners.
Minister Guzman was also wearing a brown gabardine suit, but Marina, looking at it closely, realized it was a finer, more expensive material. She had heard that the Minister had a drinking problem. He certainly seemed strange this morning - either sleepy or drunk.
Chief Lobo put Marina’s papers on the desk, and the Minister looked through them.
‘Ah, Mrs Salcedo–your promotion– I am very happy to sign these.’ To Chief Lobo ‘Are there funds for this?’
‘Yes, sir,’ Lobo said.
After the Minister had signed the papers, he turned to her again. ‘Mrs Salcedo, how is it in your province? What are your problems? It’s good to see someone from your province here. You know, your province is very important in our New Society plan.’
Mrs Salcedo looked at him. Was the Minister serious? How could he be so drunk so early in the morning?
She shook her head. ‘We have no problems, sir.’
‘Come now,’ the Minister said. ‘Be honest. We need the truth, the facts. Only that way can we make progress.’
Marina shook her head again. ‘Everything is fine in our province, sir,’ she said.
‘All right then,’ the Minister said. ‘But you must work hard. All of you. You must remember we are building a New Society, progress for the people, a country to be proud of.’
He seemed to be talking to everyone in the office.
‘Yes, sir,’ Marina said.
‘We must all work together. Progress. Promotions are wonderful, but we must work for them. Progress–’
After Marina had bought her bus ticket, she had two pesos left. She had made three meat sandwiches at her cousin’s, and that would have to be enough until she got home.
When the bus arrived in her town, it was past six and already dark. To save money, she decided to walk home from the bus station. She only had a handbag, a small bag of clothes, the gabardine material, and two apples. Away from the town centre, the road was unlit and rough. She and her family lived on the edge of the town, where they could grow vegetables and keep chickens.
She had just turned a corner when a man jumped out of the shadows and grabbed her handbag. She held on to it as hard as she could, but the man pushed her and she fell, hurting her face on the ground. He took the bag, and as he ran, she shouted after him.
‘There’s no money in there - just my papers. My papers!’
But he was gone too fast and did not hear her.
She stood up slowly, feeling weak and strange. She still had a long way to walk, and her legs did not want to move. It started to rain, but her umbrella was in the handbag that was stolen. She did not mind the rain; it was losing her papers that felt like a heavy stone lying on her heart. Without the papers, there would be no pay rise. She knew, only too well, that nothing could make Manila send copies of her papers.
She would have to return to the capital, and the thought of that filled her heart with fear and misery.
At last she reached her house, with the trees all around it. When she pushed the door open, her family were eating supper and they ran from the table to greet her. They saw the dirt on her clothes, her pale face, her wet untidy hair. To their questions she gave no answers, and Marina Salcedo fell to her knees, the anger and misery coming from her in violent sobbing. No words of kindness, of love, no friendly touch could stop the river of her tears.