سرفصل های مهم
خبر نامزدی
توضیح مختصر
پسری خبر نامزدی مادرش رو میشنوه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
خبر نامزدی
مادرم هیچ وقت وقتی از لندن به پنج شهر میرسیدم به دیدنم در ایستگاه بورسلی نمیاومد، همیشه کارهای دیگهای برای انجام داشت، آمادهی رسیدنم میشد. بنابراین همیشه تنها از خیابان ترافالگار، از وسط کارخانهها و کنار زمین فوتبال میرفتم. و بنابراین امشب وقت فکر کردن داشتن. یه خبر خیلی مهم برای مادرم داشتم و نمیدونستم چطور بهش بگم. هر هفته برای مادرم نامه مینوشتم تا بهش بگم چیکار میکنم. اسامی تمام دوستانم رو میدونست. اغلب از آگنس و خانوادهاش براش مینوشتم. ولی نوشتن این تو نامه سخته: “فکر میکنم آگنس از من خوشش میاد، من عاشقشم، مطمئنم که ازم خوشش میاد، فکر میکنم عاشقمه، میخوام ازش بخوام با من ازدواج کنه.” نمیتونید این کار رو بکنید. خوب، من نتونستم. و بیستم دسامبر از آگنس خواستم با من ازدواج کنه و آگنس گفت بله. ولی مادرم چیزی در این باره نمیدونه. و حالا بیست و دوم دسامبر اومدم کریسمس رو با مادرم سپری کنم.
مادرم بیوه بود. من تنها پسرش بودم، و حالا نامزد کرده بودم و اون خبر نداشت. میترسیدم کمی ناراحت بشه، و آمادهی شب سختی بودم.
رفتم به سمت در ورودی، ولی قبل از اینکه دستم رو بذارم روی زنگ، در باز شد و مادرم اونجا ایستاده بود. بغلم کرد.
“خوب، فیلیپ! چطوری؟”
و من گفتم: “آه. حالم خوبه، مامان. تو چطوری؟”
بهم لبخند زد. هیجانزده و جوونتر از چهل و پنج سال به نظر میرسید. چیز عجیبی در لبخندش بود. فکر کردم: “میدونه من میخوام ازدواج کنم. از کجا میدونه؟”
ولی چیزی نگفتم. باید در رفتار با مادر احتیاط کنی.
تصمیم گرفتم: “سر شام بهش میگم.”
رفتم طبقهی بالا به اتاق خوابم. وقتی اومدم پایین، مامانم تو آشپزخونه مشغول بود. رفتم اتاق غذاخوری و اینجا سورپرایزی داشتم. سه تا صندلی دور میز بود و سه تا بشقاب و سه تا لیوان.
پس آگنس داشت میومد! نمیدونستم مادرم از کجا میدونه، ولی میدونست. اون و آگنس فوقالعادهام نقشه کشیده بودن سورپرایزم کنن. آگنس برای کریسمس میومد بورسلی!
زنگ در زده شد. فکر کردم: “آگنسه” و دویدم سمت در و بازش کردم.
آقای نیکسون بود.
آقای نیکسون از دوستان قدیمی خانواده بود. مرد درشت و تنومند حدود چهل و نه - پنجاه ساله. بعد از مرگ پدرم خیلی به مادرم کمک کرده بود.
گفت: “عصرخوش، مرد جوون. از اینکه برگشتی بورسلی خوشحالم.”
مادرم گفت: “آقای نیکسون اومده شام، فیلیپ.”
آقای نیکسون اغلب در طول دیدارم در بورسلی میومد برای شام، ولی هیچ وقت شب اول نمیومد. ازش خوشم میومد، ولی اون شب از دیدنش خوشحال نشدم، برای اینکه میخواستم با مادرم حرف بزنم. مادامی که آقای نیکسون سر میز مینشست نمیتونستم دربارهی آگنس با مادرم حرف بزنم.
شام رو شروع کردیم. از این و اون حرف زدیم، ولی هیچ کس چیز زیادی نخورد. به این فکر میکرم وقتی آقای نیکسون رفت خونه، به مادرم چی بگم. بعد شام به مادرم گفتم باید برم اداره پست. یه نامهی مهم برای پست کردن داشتم.
مامانم پرسید: “میشه بمونه برای فردا، نانازم؟”
گفتم: “نمیتونم.”
البته نامه برای آگنس بود. نامهای برای آگنس نمیتونست تا فردا صبر کنه! به طرف در اتاق غذاخوری رفتم.
آقای نیکسون با خنده پرسید: “نامهای برای یک خانم؟”
جواب دادم: “بله.”
رفتم ادارهی پست و نامهام رو پست کردم. وقتی برگشتم خونه، از اینکه دیدم آقای نیکسون هنوز هم اونجاست، ناراحت شدم. تنها تو نشیمن نشسته بود و سیگار میکشید.
پرسیدم: “مادر کجاست؟”
گفت: “همین الان از اتاق رفت بیرون. بیا بشین. یه سیگار بکش. میخوام باهات حرف بزنم، فیلیپ.”
یه سیگار برداشتم و نشستم. امیدوارم بودم صحبت به درازا نکشه.
گفت: “خب، پسرم. دوست داری پدرخواندهات بشم؟”
لحظهای نتونستم تکون بخورم و حرف بزنم.
گفتم: “چی، منظورتون اینه که – شما و مادرم - ؟”
“بله، پسرم، منظورم همینه. دیروز ازش خواستم و اون هم قبول کرد. خیلی وقت بود میخواستم ازش بخوام- فکر میکنم خبر داشت. تو نامههاش بهش گفته بود؟ نه؟ البته نوشتن تو نامه سخته. در حقیقت نمیتونست بنویسه: «فیلیپ عزیزم، دوست قدیمی، آقای نیکسون عاشق من شده و فکر کنم من هم عاشق اون شدم، فکر کنم به زودی ازم میخواد باهاش ازدواج کنم» فکر نمیکنم مادرت میتونست اینو بنویسه، میتونست؟”
خندیدم.
گفتم: “دست بدیم. این خبر فوقالعادیه.”
مادرم بعد از لحظهای اومد و صورتش کمی سرخ بود.
آقای نیکسون گفت: “پسر خیلی خوشحاله، سارا.” اون شب چیزی از برنامههای خودم نگفتم. عاشق شدن مادرم و اینکه مردی بتونه عاشق اون بشه برام چیز جدیدی بود. اینکه تو خونهی قدیمیمون تنها بود و شاید دلش یه زندگی جدید بخواد برام چیز جدیدی بود. شاید، مثل تمام پسرها، فقط به خودم و زندگی خودم فکر میکردم. بنابراین تصمیم گرفتم چیزی دربارهی خبر خودم نگم و اون شب اول مادرم اومد سراغ من. میتونستم فردا از آگنس بهش بگم. ما زندگی میکنیم و یاد میگیریم.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
NEWS OF THE ENGAGEMENT
My mother never came to meet me at Bursley station when I arrived in the Five Towns from London, She always had other things to do; she was getting ready for me. So I always walked alone up Trafalgar Road, between the factories and past the football field. And so tonight, I had time to think. I had some very important news for my mother, and I didn’t know how to tell her. I wrote to my mother every week, to tell her what I was doing. She knew the names of all my friends. I often wrote about Agues and her family. But it’s difficult to write in a letter: ‘I think Agnes likes me,’ ‘I’m in love with her,’ ‘I’m sure she likes me,’ ‘I think she loves me,’ ‘I’m going to ask her to marry me.’ You can’t do that. Well, I couldn’t do it. And on the 20th December I asked Agnes to marry me, and Agnes said yes. But my mother didn’t know anything about it. And now, on the 22nd December, I was coming to spend Christmas with my mother.
My mother was a widow. I was her only son - and now I was engaged and she didn’t know. I was afraid she was going to be a little unhappy, and I was ready for a difficult evening.
I walked up to the front door, but before I put my hand up to ring, the door opened and there was my mother. She put her arms around me.
‘Well, Philip! How are you?’
And I said, ‘Oh! I’m all right, mother. How are you?’
She smiled at me. She looked excited and younger than her forty-five years. There was something strange in her smile. I thought: ‘She knows I’m going to get married. How does she know?’
But I said nothing. You have to be careful with mothers.
‘I’ll tell her at supper,’ I decided.
I went upstairs to my bedroom. When I came down, my mother was busy in the kitchen. I went into the dining-room, and here I had a surprise. There were three chairs around the table, and three plates and three glasses.
So Agnes was coming! I didn’t know how my mother knew, but she did know. She and my wonderful Agnes were planning a surprise for me. Agnes was coining to Bursley for Christmas!
There was a ring at the door. ‘It’s Agnes,’ I thought, and running to the door, I opened it.
It was Mr Nixon.
Mr Nixon was an old friend of the family. He was a large, strong man of about forty-nine or fifty. He was very helpful to my mother after my father’s death.
‘Good evening, young man,’ he said. ‘It’s good to see you back in Bursley.’
‘Mr Nixon has come for supper, Philip,’ said my mother.
Mr Nixon often came to supper during my visits to Bursley, but never on the first night. I liked him, but I wasn’t very happy to see him tonight because I wanted to talk to my mother. I couldn’t talk to her about Agnes with Mr Nixon sitting at the table.
We started our supper. We talked about this and that, but nobody ate very much. I was thinking about what to say to my mother when Mr Nixon went home. At the end of the meal I told my mother that I must go to the post office. I had an important letter to post.
‘Cant it wait until tomorrow, my pet,’ my mother asked.
‘It can’t,’ I said.
My letter, of course, was to Agnes. A letter to Agnes could not wait until tomorrow! I walked over to the dining-room door.
‘A letter to a lady,’ asked Mr Nixon, laughing.
‘Yes,’ I replied.
I walked to the post office and posted my letter. When I got back home, I was sorry to see that Mr Nixon was still there. He was alone in the sitting-room, smoking.
‘Where’s mother,’ I asked.
‘She’s just gone out of the room,’ he said. ‘Come and sit down. Have a cigarette. I’d like to talk to you, Philip.’
I took a cigarette and sat down. I hoped the talk was not going to be a long one.
‘Well, my boy,’ he said. ‘Would you like me as a stepfather?’
For a second I could not move or speak.
‘What,’ I said, ‘You mean– you and my mother-?’
‘Yes, my boy, I do. I asked her yesterday, and she said yes. I’ve wanted to ask her for a long time - I think she knew that. Did she tell yon in her letters? No? It’s difficult to write in a letter, of course. She couldn’t really write, ‘My dear Philip, an old friend, Mr Nixon, is falling in love with me and I think I’m falling in love with him, I think he’ll ask me to marry him soon,’ I don’t think your mother could write that, could she?’
I laughed.
‘Shake hands,’ I said. This is wonderful news.’
After a moment my mother came in, a little red in the face.
‘The boy’s very happy, Sarah,’ said Mr Nixon. I said nothing about my own plans that evening. It was something new to me that my mother could fall in love, and that a man could fall in love with her. It was something new to me that she was lonely in our old house and that perhaps she wanted a new life. Perhaps, like all sons, I thought only about myself and my life. So I decided to say nothing about my news, and that evening my mother came first for me. I could tell her about Agnes tomorrow. We live and learn.