سرفصل های مهم
برادران ساکت
توضیح مختصر
دو تا برادر که به خاطر دختری ده ساله با هم حرف نمیزنن…
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
برادران ساکت
جان و رابرت حِسِین برادر بودن و زن نداشتن، بعد از شام با هم در خونهشون در خیابان قلعهی قدیمی، بورسلی نشستن. هر دو برادر به خاطر مرگ خواهر بزرگترشون سه ماه قبل، مشکی پوشیده بودن.
مگی، خدمتکار، اومد داخل تا وسایل شام رو از روی میز برداره.
جان، برادر بزرگتر گفت: “بذار قهوه بمونه، مگی، آقای لیورساژ مهمون میاد.”
مگی گفت: “بله، آقای جان.”
رابرت گفت: “سنگ لوح، مگی.”
مگی گفت: “بله، آقای رابرت.”
لوح روی میز کنار آتیش بود. مگی لوح و قلمش رو داد رابرت.
رابرت نوشت: “لیورساژ چرا میاد؟”
و لوح رو به اون طرف میز به طرف جان هل داد.
جان روی لوح نوشت: “نمیدونم. زنگ زد. گفت میخواد امشب ما رو ببینه.”
و لوح رو به طرف رابرت هل داد.
جان چهل و دو ساله بود و رابرت سی و نه ساله. مردان قد بلند و تیرهای بودن و هر دو خوب و تنومند بودن. و شنواییشون مشکلی نداشت.
ده سال قبل، برادرها دعوا کردن. دعوای مسخرهای بود، مثل دعواهای زیاد. صبح روز بعد، وقتی جان چیزی به رابرت گفت، رابرت جوابش رو نداد. جان به خودش گفت: “خب. اگه اون حرف نزنه، من هم حرف نمیزنم.” و بعد رابرت هم همون فکر رو کرد.
مگی اولین نفری بود که دید برادرها حرف نمیزنن. نفر بعد، بهترین دوستشون آقای لیورساژ، وکیل، بود و بعد هم دوستان دیگرشون. ولی هیچکس چیزی بهشون نمیگفت. آدمهای بورسلی فکر میکردن خندهداره و میخواستن ببینن کدوم برادر برنده این دعوا میشه. بنابراین اهالی بورسلی دو تا مرد رو با دقت زیر نظر گرفته بود و منتظر بودن یکی از اونها حرف بزنه. ولی تا ۱۰ سال برادرها در یک خانه با هم اینطور زندگی کردن و هیچ کدوم یک کلمه هم با اون یکی حرف نزد.
زندگی بدون حرف زدن برای برادرها خیلی سخت بود، ولی برای خدمتکارشون هم سخت بود. مگی لوح رو میداد بهشون برای اینکه وقتی برادرها چیزهایی مینوشتن براش آسونتر بود. برای دوستانشون هم سخت بود.
در مهمونیها حوصلهشون سر میرفت که حِسِینها با همه حرف میزدن به غیر از برادرشون.
دعوای زیباشون فقط یک مشکل داشت. برادرها با هم در یک کارخانه سفالگری کار میکردن و گاهی نیاز بود به خاطر کار با هم حرف بزنن. ولی خیلی به سردی حرف میزدن و فقط داخل دیوارهای کارخانه. و هر عصر اهالی بورسلی دو تا برادر رو تماشا میکردن که برمیگشتن خونه یکی پنج متر پشت سر اون یکی. چقدر احمقانه بود! ولی اهالی بورسلی چیزی نمیگفتن.
اون شب حرف زدن توسط لوح تازه داشت تموم میشد که در زده شد و آقای پاول لیورساژ وارد شد. لیورساژ دوست قدیمی دو تا مرد از دوران مدرسهشون بود. اون هم زن نداشت و شبها وقتش آزاد بود. شنبهها به دیدن حسینها میومد و جان و رابرت هم معمولاً چهارشنبهها به دیدن اون میرفتن. ولی امروز پنجشنبه بود.
جان که سیگاری روشن میکرد، پرسید: “حالت چطوره؟”
لیورساژ جواب داد: “خوبم.”
رابرت پرسید: “چطوری، پاول؟”
“بد نیستم. تو چطوری؟”
نشست و رابرت یه فنجون قهوه بهش داد.
لیورساژ بعد از یک دقیقه گفت: “خوب.” به نظر کمی معذب میرسید، “بالاخره وصیتنامهی خواهرتون رو پیدا کردیم.”
جان پرسید: “واقعاً! کی؟”
“امروز بعد از ظهر. با چند تا اوراق قدیمی در بانک بود. میدونستید بیش از ۱۲ هزار پوند داره؟”
رابرت گفت: “نه.”
برادرها میدونستن خواهرشون، خانم ماری بات، پولداره. میدونستن بچه نداره، و البته میدونستن که تنها برادرهاش هستن. وقتی ماری سه ماه قبل مرد، هیچکس نتونست وصیتنامهاش رو پیدا کنه. ولی حالا وصیتنامه پیدا شده بود! ۱۲ هزار پوند برای دو نفر پول زیادی برای هر کدومشون میشد. ولی تو وصیتنامه چی نوشته بود؟
دو تا مرد هم میخواستن بیشتر بدونن، ولی سؤال کردن؟ آه، نه. هیچ کدوم از مردها نمیخواست اولین کسی باشه که حرف میزنه. بنابراین در سکوت نشستن.
بالاخره لیورساژ پرسید: “میخواید وصیتنامه رو براتون بخونم؟”
هر دو جواب دادن: “بله.”
لیورساژ وصیتنامه رو از جیبش درآورد. گفت: “حالا، این وصیتنامه رو من درست نکردم، پس لطفاً از دست من عصبانی نشید.” این چیزی هست که لیورساژ خوند:
جان و رابرت، هر دوی شما خیلی احمق هستید و من همیشه این حرف رو زدم. هیچکس نمیفهمه چرا شما دو تا اونطوری سر آنی اِمری با هم دعوا کردید. زندگیتون سخته، ولی با آنی هم خیلی نامهربون بودید. تا همین الانش هم ده ساله که صبر کرده. بنابراین جان، اگه تو با آنی امری ازدواج کنی، همهی پولم رو به تو میدم. رابرت، اگه تو با اون ازدواج کنی، همش رو به تو میدم. و باید تا ۱۲ ماه ازدواج کنید. و اگه هیچ کدوم از شما باهاش ازدواج نکنید، همهی پولم رو به دوشیزه آنی امری، زن کاری در داکبانک بورسلی میدم.
ماری آن بات، بیوه. همش همین” لیورساژ تموم کرد.
جان گفت: “بذار ببینم.” لیورساژ وصیتنامه رو داد بهش و جان با دقت نگاهش کرد.
رابرت رفت اون طرف میز و به ورق تو دست برادرش نگاه کرد.
هر سه مرد چند دقیقهای ساکت بودن. هر کدوم میترسیدن حرف بزنن و حتی میترسیدن به همدیگه نگاه کنن.
لیورساژ که بلند میشد، گفت: “خوب، باید برم.”
رابرت گفت: “من میگم. چیزی در این باره به آنی نگو، ممکنه؟”
لیورساژ موافقت کرد “چیزی نمیگم.” ولی این حرف اشتباه بود، برای اینکه آنی از قبل میدونست.
دو تا برادر نشستن و مدتی طولانی فکر کردن.
۱۰ سال قبل وقتی آنی زن ۲۳ سالهای بود، بدون خانواده، کاری رو برای خودش شروع کرد، که یک مغازهی کتاب بود. جان عاشقش بود، رابرت هم عاشقش بود. و دو تا مرد دعوا کردن. حرفهای خیلی نامهربون و غیرمعمول زدن و هر دو خیلی عصبانی بودن. به همین خاطر و (به خاطر اینکه احمق بودن) هر دو تصمیم گرفتن با آنی ازدواج نکنن. هر کدوم میخواست به اون یکی نشون بده که برادر بهتر، مهربونتر و خوبتری هست. و به این ترتیب تا ۱۰ سال حرف نزدن. و آنی امری بیچاره که میخواست با یکی از اون دو تا ازدواج کنه، (ولی نمیتونست تصمیم بگیره کدوم یکی) با هیچ کدوم ازدواج نکرد.
ساعت ۲ صبح، جان یک پنی از جیبش در آورد.
پرسید: “کی اول میره؟”
حس عجیبی به رابرت دست داد. برادر بزرگترش داشت اولین بار بعد از ۱۰ سال باهاش حرف میزد. تا یک دقیقه نتونست صحبت کنه. جان پنی رو بالا انداخت و دستش رو گذاشت روش.
پرسید: “شیر یا خط؟”
رابرت گفت: “خط.”
ولی شیر بود.
جان یک عصر جمعه، در مغازه آنی امری رو زد. همونطور که اونجا ایستاده بود، شروع به ترس کرد. این حقیقت داشت که هنوز هم میخواست با آنی ازدواج کنه. ولی چطور میتونست ده سال گذشته رو توضیح بده؟ آرزو میکرد آنی مغازه نباشه.
ولی در باز شد و آنی اونجا بود.
با لبخندی روشن داد زد: “آقای حِسِین!”
جان گفت: “داشتم از داک بانک رد میشدم. و فکر کردم –”
و ۱۵ ثانیه بعد داخل خونه نشسته بود و در مورد روز بعد ازش سؤال میکرد. و ۵ دقیقه بعد، همون لحظه و همون جا، ازش خواست باهاش ازدواج کنه.
آنی سریع ازش فاصله گرفت.
جواب داد: “خیلی ناگهانیه. باید در موردش فکر کنم.”
جان چقدر خوشحال بود! مطمئن بود جوابش به زودی بله خواهد بود.
آنی پرسید: “یکشنبه میاید کلیسا؟”
“بله.”
“اگه جوابم بله باشه، روی کلاهم گلهای سفید میزنم، ترجیح میدم جوابم رو اینطور بهتون بدم، بدون حرف زدن. و اگه هفتهی بعد نیام کلیسا، هفتهی بعدش میام.”
جان گفت: “متوجهم. و اگه من گلها رو ببینم، شاید بعدش برای چای بیام خونهات.”
“بله. ولی نباید وقتی از کلیسا خارج شدم با من حرف بزنی.”
جان از خیابان قلعهی قدیمی رفت خونه. مرد خوشحالی بود و خودش رو خیلی جوونتر از ۴۲ سال حس میکرد.
آنی یکشنبه نیومد کلیسا. رابرت بیشتر هفته به خاطر کاری اونجا نبود و جان توی خونه تنها بود. ساعات زیادی تو خونه نشست و به یکشنبه بعد فکر کرد. رابرت جمعه برگشت خونه.
جان صبح یکشنبه زود بیدار شد. پیراهن نو پوشید که از بهترین مغازهی هانبریج اومده بود. رابرت هم زود از خواب بیدار شد و یک پیراهن و کت و شلوار نو پوشید. در سکوت صبحانه خوردن.
رابرت که صبحانهاش رو تموم میکرد، گفت: “امروز صبح میرم کلیسا، مگی. کفشهای نوم کجان؟”
این تعجبآور بود. رابرت معمولاً به کلیسا نمیرفت.
در حالی که جان ۵۰ متر جلوتر از برادرش بود، پیاده رفتن کلیسا. وقتی وارد کلیسا شدن، دوشیزه امری اونجا نبود. عبادت داشت شروع میشد که آنی وارد شد. روی کلاهش گلهای سفید زده بود! تقریباً ۱۵۵ تا گل سفید بود- کلاهش انگار از اون سر داکبانک میومد. همدیگه رو بیرون در خونهی آنی دیدن.
رابرت با عصبانیت پرسید: “اینجا چیکار میکنی؟”
جان هم که خیلی عصبانی بود، جواب داد: “میخوام آنی رو ببینم.”
“من هم میخوام!”
جان گفت: “خوب، خیلی دیر کردی. ازش خواستم با من ازدواج کنه. و اون قبول کرد.”
رابرت جواب داد: “احمق نباش. اون با من ازدواج میکنه!”
جان پرسید: “تو کی ازش خواستی باهات ازدواج کنه؟”
“جمعه.”
“و بله گفت؟”
“جمعه نه. ولی جوابش این بود که امروز صبح در کلیسا روی کلاهش گل سفید بذاره.”
جان گفت: “این برای من بود!”
دعوا مدتی ادامه پیدا کرد.
جان گفت: “بیا، بیا بریم خونه. نمیتونیم تو خیابون حرف بزنیم. آنی از پنجره ما رو میبینه.”
سریع رفتن خونه. و دعوا تمام بعد از ظهر در خونه ادامه پیدا کرد. بلندتر و خشمگینانهتر شد و ساعت ۶ مگی وارد اتاق شد. و به برادرها گفت باید بلافاصله دعوا رو تموم کنن. بعد بهشون گفت برای همیشه از خونهی اونها میره.
پاول لیورساژ پرسید: “چرا این کار رو کردی، نانازم؟”
اون و آنی امری در باغچهی خونهی پاول در خیابون ترافالگار نشسته بودن.
آنی پرسید: “چرا این کار رو کردم؟ آه، اونا خیلی احمق بودن، پاول. میدونم دوستان تو هستن، ولی واقعاً! تا ۱۰ سال هیچی به من نگفتن و بعد به خاطر پول خواهرشون به دیدن من اومدن. و پاول، خیلی احمق بودن. واقعاً فکر میکردن ازشون خوشم میاد، و میخواستم تو خونهی من همدیگه رو ببینن، برای اینکه میخواستم بهشون بگم در موردشون چی فکر میکنم. ولی وقتی همدیگه رو تو خیابون دیدن از پنجرهی اتاق خوابم تماشا میکردم. دوباره شروع به دعوا کردن و بعد رفتن.”
پاول گفت: “میترسم وقتی بفهمن قراره ازدواج کنیم از دست من عصبانی بشن. میگن با تو ازدواج میکنم، به خاطر –”
آنی گفت: “عزیزم، من پول رو نمیخوام، میتونن ۱۲ هزار پوندشون رو نگه دارن.”
پاول کمی از شنیدن این حرف ناراحت شد، ولی گفت: “بله، البته، عزیزم” و دست آنی رو گرفت.
همون موقع، مادر پاول که با پاول زندگی میکرد اومد تو باغچه.
گفت: “پاول، جان حِسِین اومده اینجا. میخواد تو رو ببینه.”
آنی گفت: “من باید برم. من میرم اون طرف زمین. شببخیر، خانم لیورساژ. شب بخیر پاول.”
لیورساژ رفت خونه و جان رو دید.
جان گفت: “پاول. من با رابرت دعوا کردم. نمیتونم تو خونه بمونم. میتونم تو اتاق مهمون تو بخوابم؟”
“البته، جان، البته.”
“فکر میکنم همین حالا برم بخوابم، اگه مشکلی نداشته باشه.”
یک ساعت بعد در یک بار دیگه زده شد، و لیورساژ در رو به روی رابرت حسین باز کرد.
رابرت گفت: “سلام، پاول. میتونم امشب اینجا بخوابم؟ با جان بدجور دعوا کردم و مگی هم رفته و نمیتونم با جان توی یک خونه بمونم.”
“ولی چی -“
“ببین، نمیتونم حرف بزنم، میتونم برم بالا تو اتاق مهمون؟”
لیورساژ گفت: “باشه.”
رابرت رو از پلهها بالا برد، در اتاق مهمون رو باز کرد، هلش داد داخل و در رو بست.
عجب شبی!
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
THE SILENT BROTHERS
John and Robert Hessian, brothers and bachelors, sat together after supper in their house in Oldcastle Street, Bursley. Both brothers were wearing black, because of the death of their older sister three months ago.
Maggie, the servant, came in to take the supper things off the table,
‘Leave the coffee, Maggie,’ said John, the elder brother, ‘Mr Liversage is coming to visit.’
‘Yes, Mr John,’ said Maggie.
‘Slate, Maggie,’ said Robert.
‘Yes, Mr Robert,’ said Maggie.
The slate was on a table near the fire. Maggie gave it, and its pencil, to Robert.
Robert wrote: Why is Liversage coming?
And he pushed the slate across the table to John.
John wrote on the slate: I don’t know. He telephoned. He said he wanted to see us tonight.
And he pushed the slate back to Robert.
John was forty-two years old, and Robert thirty-nine. They were tall, dark men, and both were well and strong. And there was nothing wrong with their hearing.
Ten years before, the brothers had a quarrel. The quarrel was a stupid one, like many quarrels. The morning after, Robert did not answer when John said something to him. ‘Well,’ said John to himself. ‘If he doesn’t speak, I won’t speak.’ And then Robert thought the same thing.
Maggie was the first to see that the brothers were not speaking. Then it was their best friend, Mr Liversage, the solicitor, and some of their other friends. But nobody said anything to them. The people of Bursley thought it was funny, and wanted to know which brother would win the quarrel. So Bursley watched the two men carefully, waiting for one of them to speak. But for ten years the brothers went on living together in the same house, and neither man spoke a single word to the other.
Life without words was very difficult for the brothers, but it was also difficult for their servant. Maggie gave them the slate, because it was easier for her when the brothers wrote things down. It was difficult for their friends too.
They began to be a little bored when, at parties, each Hessian talked to everybody in the room - but not to his brother.
There was just one thing wrong with this beautiful quarrel. The brothers worked together in the same pottery factory, and sometimes they needed to speak on business. But they spoke very coldly, and only inside the factory walls. And every evening Bursley watched the two brothers while they walked home, one man five metres behind the other. How stupid it was! But Bursley said nothing.
The conversation by slate that evening was just finishing, when there was a knock at the door, and Mr Powell Liversage came in. He was an old friend of the two from their schooldays. He was also a bachelor, so his evenings were free. He came to see the Hessians every Saturday night, and usually John or Robert went to see him on Wednesdays. But today was Thursday.
‘How are you,’ asked John, lighting a cigarette.
‘Well,’ replied Liversage.
‘How are you, Powell,’ asked Robert.
‘Not too bad. And you?’
He sat down and Robert gave him a cup of coffee.
‘Well,’ said Liversage, after a minute. He sounded a little uncomfortable, ‘We’ve found your sister’s will at last.’
‘You haven’t! When,’ asked John.
‘This afternoon. It was with some old papers in the bank. Did you know that she had more than twelve thousand pounds?’
‘No,’ said Robert.
The brothers knew that their sister, Mrs Mary Bott, was rich. They knew that she had no children, and they knew, of course, that they were her only brothers. When she died three months ago, nobody could find her will. And now here it was! Twelve thousand pounds between two people was a lot of money for each of them. But what did the will say?
The two men wanted to know very much, but did they ask the question? Oh no! Neither man wanted to be the first to speak. And so they sat in silence,
‘Do you want me to read the will to you,’ asked Liversage at last.
‘Yes,’ they both answered.
Liversage took the will out of his pocket. ‘Now, I didn’t make this will,’ he said, ‘so please don’t get angry with me.’ This is what he read.
You are both very stupid, John and Robert, and I’ve often said so. Nobody understands why you quarrelled like that about Annie Emery. Your life is difficult, but you’ve also been very unkind to Annie. She’s waited ten years already. So, John, if you marry Annie Emery, I shall give all my money to you. And Robert, if you marry her, I shall give it all to you. And you must be married in twelve months’ time. And if neither of you marry her, then I give all my money to Miss Annie Emery, businesswoman, of Duck Bank, Bursley.
Mary Ann Bott, widow there. That’s all,’ Liversage finished.
‘Let me see,’ said John. Liversage gave him the will and he looked at it carefully.
Robert walked around the table and looked at the paper in his brother’s hand.
All three men were silent for a few minutes. Each was afraid to speak, and even afraid to look at the others,
‘Well, I must go,’ said Liversage, standing up.
‘I say,’ said Robert. ‘You won’t say anything about this to Annie, will you?’
‘I will say nothing,’ agreed Liversage. (But it was wrong of him to say this, because Annie already knew.)
The two brothers sat and thought for a long time.
Ten years before, when Annie was a woman of twenty- three, without family, she started a business for herself, which was a bookshop. John was in love with her, but so was Robert. And the two men quarrelled. They said very unkind, very unbrotherly things, and they were both very angry. Because of this (and because they were stupid), they each decided not to marry Annie. Each man wanted to show the other that he was the better, kinder, nicer brother. And so they did not speak for ten years. And poor Annie Emery, who wanted to marry one of the two (but could not decide which) did not marry anyone.
At two o’clock in the morning, John took a penny out of his pocket.
‘Who shall go first,’ he asked.
Robert felt very strange. His elder brother was speaking to him for the first time for ten years. For a minute he couldn’t speak. John tossed the penny and put his hand over it.
‘Heads or tails,’ he asked.
‘Tails,’ said Robert.
But it was heads.
On Friday evening John knocked on the side door of Annie Emery’s shop. While he stood there, he began to feel afraid. He still wanted to marry Annie, that was true. But how could he explain the last ten years? He began to hope that Annie was not there.
But the door opened, and there she was.
‘Mr Hessian,’ she cried, with a bright smile.
‘I was just walking down Duck Bank,’ he said. ‘And I thought–’
And in fifteen seconds he was inside the house, sitting down asking her the next day. And in another five minutes he was asking her to marry him, then and there.
She moved away from him quickly,
‘It’s very sudden. I must think about it,’ she answered.
How happy he was! Her answer would soon be yes, he was sure.
‘Will you be at church on Sunday,’ she asked.
‘Yes.’
‘If my answer is yes, I shall wear white flowers in my hat, I prefer to give you my answer like that, without words. And if I am not at church next week, I will be the week after.’
‘I understand,’ he said. ‘And if I do see those flowers, perhaps I can come to tea?’
‘Yes. But you mustn’t speak to me when I come out of church.’
He walked home down Oldcastle Street. He was a happy man - and he felt much younger than his forty-two years.
She was not at church on Sunday. Robert was away on business most of the week, and John was alone in the house. For many hours he sat at home, thinking about the next Sunday. Robert returned home on Friday.
On Sunday morning, John was up early. He put on his new shirt, which came from the best shop in Hanbridge. Robert was also out of bed early, and he was wearing a new shirt and a new suit. They had a silent breakfast.
‘I’m going to church this morning, Maggie,’ said Robert, finishing his breakfast. ‘Where are my new shoes?’
This was a surprise. Robert did not usually go to church.
They walked to church, with John fifty metres in front of his brother. When he came into the church, Miss Emery was not there. The service was beginning when she walked in. She was wearing white flowers on her hat! There were about a hundred and fifty-five white flowers - her hat was like a coming round the comer at the other end of Duck Bank. They met outside Annie’s door.
‘What are you doing here,’ asked Robert angrily.
‘I’m coming to see Annie, replied John, also very angry.
‘So am I!’
‘Well, you’re too late, said John. ‘I’ve asked her to marry me. And she has said yes.’
‘Don’t be stupid,’ replied Robert. ‘She’s marrying me!’
‘When did you ask her,’ asked John,
‘On Friday?
‘And did she say yes?’
‘Not on Friday. But her answer was to wear white flowers at church this morning?
‘That was for me,’ said John.
The quarrel went on for some time.
‘Come on,’ said John, ‘Let’s go home. We can’t talk in the street. Annie will see us from her window?
They walked home quickly. And the quarrel went on at home all afternoon. It got noisier and angrier, and at six o’clock Maggie came into the room. She told the brothers that they must stop fighting at once. She then told them that she was leaving their house forever.
‘Why did you do it, my pet,’ asked Powell Liversage.
He and Annie Emery were sitting in the garden of his house in Trafalgar Road,
‘Why did I do it,’ asked Annie. ‘Oh, they were so stupid, Powell. I know they’re your friends, but really! For ten years they said nothing to me, and then, because of their sister’s money, they come to see me. And Powell, they were so stupid. They really thought that I liked them, I wanted them to meet at my house because I wanted to tell them what I thought of them. But I was watching from my bedroom window when they met in the street. They started to quarrel again, and then they went away.’
‘They’ll be angry with me, I’m afraid,’ said Powell - ‘When they find out that we’re going to get married. They’ll say I want to marry you for the–’
‘I don’t want the money, dear,’ said Annie, ‘They can keep their twelve thousand pounds.’
Powell was a little sorry to hear this, but he said, ‘Yes, of course, dearest,’ and took Annie’s hand.
Just then Powell’s mother, who lived with him, came down the garden.
‘Powell,’ she said, ‘John Hessian’s here. He wants to see you.’
‘I must go,’ said Annie. ‘I’ll go across the fields. Good night, Mrs Liversage. Good night, Powell.’
Liversage went into the house and found John,
‘Powell,’ he said. ‘I’ve quarrelled with Robert. I can’t stay at home. Can I sleep in your spare room?’
‘Of course, John, of course.’
‘I think I’ll go to bed now, if that’s all right.’
An hour later there was another knock at the door, and Liversage opened the door to Robert Hessian.
‘Hallo, Powell,’ said Robert. ‘Can I sleep here tonight? I’ve had a terrible quarrel with John, and Maggie’s gone, and I can’t stay in the same house as John,’
‘But what-‘
‘Look, I can’t talk I’ll go up to your spare room?
‘All right,’ said Liversage.
He took Robert up the stairs, opened the door to the spare room, pushed him in, and closed the door.
What a night!