سرفصل های مهم
یک روز دوستداشتنی دیگه
توضیح مختصر
دن چند روز غذا نخورده و حالا بر خلاف تینا چیزهایی رو به یاد میاره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل اول
یک روز دوستداشتنی دیگه
یک مرتبه بیدار شد. میتونست روشنایی رو از پشت پردهها ببینه. تینا هنوز کنارش خواب بود. عجیب بود. همیشه با هم بیدار میشدن. به ساعتش نگاه کرد. شش و نیم بود. سعی کرد فکر کنه. بله، همیشه دقیقاً ساعت هشت بیدار میشدن. نمیتونست قبل از هشت بیدار شدن رو به یاد بیاره. هرگز. ولی نه. همه هر روز دقیقاً ساعت ۸ بیدار میشدن. هر روز.
بی سر و صدا از تخت پایین اومد. تینا تکون نخورد. به طرف پنجره رفت و پردهها رو کنار زد. به بیرون به شهر ساکت نگاه کرد. هیچ چیز تکون نمیخورد. بعد سریع لباس پوشید و به سمت صندلی رفت و نشست روش. باید فکر میکرد. باید به یاد میآورد. یک ساعت و نیم بعد هنوز اونجا نشسته بود، تینا چشمهاش رو باز کرد.
گفت: “دن، دن، چیکار داری میکنی؟”
گفت: “من زود بیدار شدم.” زود. عجیب به نظر میرسید. ولی چرا عجیب به نظر میرسید؟
“دن، مشکلی وجود داره؟”
“مشکل؟ نه، مشکلی وجود نداره. فقط میخواستم بیدار شم، همش همین.”
تینا لباس پوشید. به روشنی لبخند زد. گفت: “وقت صبحانه است. بیا، نباید دیر کنیم.”
“چ .؟” میخواست بگه: “چرا که نه؟” ولی نگفت. بلند شد. “ب؟؟؟ بله، وقت صبحانه است. ببین، میری پایین صبحانه میخوری. من امروز گرسنه نیستم. بعداً میبینمت.”
تینا بهش نگاه کرد. “باید بریم صبحانه بخوریم. مریضی؟ به دکتر زنگ میزنم.”
دکتر. بله، باید میرفت برای صبحانه. نمیخواست دکتر رو ببینه. تینا کنار در ایستاده بود. به نظر آزرده خاطر شده بود.
گفت: “تینا، من دیروز هیچی نخوردم یا روز قبلش. و حس متفاوتی دارم.”
تینا به طرف تلفن رفت. “البته که حس متفاوتی داری، دن. تو مریضی. برات دکتر میارم.”
گفت: “زنگ نزن، تینا… لطفاً. میخواستم گرسنم بشه. خیلی وقته احساس گرسنگی نکردم. میخواستم اون حس رو به یاد بیارم.”
تینا نگران به نظر میرسید. گفت: “نمیفهمم. هیچ کس نمیخواد گرسنهاش بشه.”
“همینه. هیچکس نمیخواد گرسنش بشه. هیچکس نمیخواد ناراحت بشه، هیچکس نمیخواد هیچ چیزی حس کنه. دیروز و روز قبل من چیزی نخوردم. هیچکس توجه نکرد. غذا رو ریختم دور – و حالا شروع به یادآوری چیزهایی میکنم. فکر میکنم چیزی در غذا هست، یک دارو. به خاطر دارو ما نمیتونیم چیزها رو به یاد بیاریم.”
صورت تینا سرخ شده بود. تینا با صدای آروم گفت: “تو دیوونهای.”
گفت: “شاید ولی چرا نمیتونیم چیزی به یاد بیاریم؟ این مکان کجاست؟”
تینا به آرومی گفت: “اینجا – خونهی ماست.”
“خونهی ما؟ ما کی اومدیم اینجا؟”
امم… نمیدونم. دن، اهمیتی هم داره؟”
“ما قبل از این که بیایم اینجا کجا بودیم؟” دن بازوی تینا رو با عصبانیت تکون داد. “چرا ما اومدیم اینجا؟”
“ما – ما …. آه، دن، یادم نمیاد. نگران این موضوع نباش. ببین، احمق نباش. امروز سرمون خیلی شلوغ میشه. اول کلاس سفالگری هست. میتونی درست کردن کاسه رو تموم کنی. بعد میریم شنا، بعد نهار.
بعد میتونیم قبل از تنیس کنار استخر شنا دراز بکشیم بعد شام میخوریم. بعد میتونیم فیلمهای جدید رو تو اتاق ویدیو تماشا کنیم، نوشیدنی بخوریم و بریم بخوابیم. خسته میشیم.”
“خسته؟ ساعت هشت؟”
“خوب، بله. وقت خوابه. نیاز به ۱۲ ساعت خواب شبانه داریم. همه این رو میگن.”
“تینا، چند وقته ما اینجاییم؟”
“نمیدونم، دن.”
“ما به این مکان میگیم خونه. یادت نمیاد؟ قبلاً میگفتیم “تعطیلات”. قبلاً میگفتیم “اتاق هتل”. حالا بهش میگیم خونه.”
“یادم نمیاد. این احمقانه است.”
“نه، نیست. تینا، وقتی امروز صبح زود بیدار شدم، یادم اومد.”
“شاید بیدار نشدی، دن. شاید خواب دیدی. یه خواب عجیب، همش همین.”
“ولی من بیدار شدم، تینا. تو من رو دیدی. در صندلی نشسته بودم در حالی که تمام لباسهام رو پوشیده بودم.”
“مطمئن نیستم. واقعاً اینطور بود؟ حالا یادم نمیاد.” بهش لبخند زد. “بیا، آفتاب میدرخشه. یک روز زیبای دیگه است. بیا بریم صبحانه بخوریم.”
تینا در رو باز کرد. دن لحظهای بهش نگاه کرد. گفت: “تو مکالمهمون رو یادت رفته، مگه نه؟ همین حالاش هم یادت رفته.”
متن انگلیسی درس
CHAPTER ONE
Another lovely day
Suddenly he was awake. He could see the light through the curtains. Tina was still sleeping beside him. That was strange. They always woke up together. He looked at his watch. Six thirty. He tried to think. Yes, they always woke up at exactly eight o’clock. He couldn’t remember waking up before eight. not ever. Why not? Everybody in the city woke up at exactly eight o’clock. Every day.
He got out of bed quietly. Tina didn’t move. He walked to the window and opened the curtains. He looked out at the quiet city. Nothing was moving. Then he dressed quickly, and went to the chair and sat down. He had to think. He had to remember. He was still sitting there an hour and a half later when Tina opened her eyes.
‘Dan,’ she said, ‘Dan, what are you doing?’
‘I got up early,’ he said. Early. It sounded strange. But why did it sound strange?
‘Dan, is anything wrong?’
‘Wrong? No, nothing’s wrong. I just wanted to get up, that’s all.’
Tina dressed. She smiled brightly. ‘It’s time for breakfast,’ she said. ‘Come on, we mustn’t be late.’
‘Wh–?’ He was going to say, ‘Why not?’ But he didn’t. He stood up. ‘Y??s, yes, it’s time for breakfast. Look, you go down for breakfast. I’m not hungry today. I’ll see you later.’
Tina looked at him. ‘We have to go to breakfast. Are you feeling ill? I’ll call the doctor.’
The doctor. Yes, he had to go to breakfast. He didn’t want to see the doctor. Tina was standing by the door. She looked annoyed.
‘Tina,’ he said, ‘I didn’t eat anything yesterday, or the day before. And I feel different.’
Tina moved towards the phone. ‘Of course you feel different, Dan. You are ill. I’ll get the doctor.’
‘Don’t phone, Tina– please,’ he said. ‘I wanted to feel hungry. I haven’t felt hungry for – for a long time. I wanted to remember the feeling.’
She looked worried. ‘I don’t understand,’ she said. ‘Nobody wants to feel hungry.’
‘That’s it. Nobody wants to feel hungry. Nobody wants to feel unhappy, nobody wants to feel anything. Yesterday and the day before, I didn’t eat. Nobody noticed. I threw the food away– and now I’m beginning to remember things. I think there’s something in the food, a drug. Because of the drug we can’t remember things.’
Tina’s face was red. ‘You’re crazy,’ she said quietly.
‘Maybe,’ he said, ‘but why can’t we remember anything? What is this place?’
‘It’s – our home,’ she said slowly.
‘Our home? When did we come here?’
‘Er – I don’t know, Dan. Is it important?’
‘Where were we before we came here?’ He shook her arm angrily. ‘Why did we come here?’
“We– we. Oh, Dan, I can’t remember. Don’t worry about it. Look, don’t be silly. We’re going to be very busy today. First there’s the pottery class. You’ll be able to finish making that bowl. Then we’re going to go swimming, then lunch.
Then we can lie beside the swimming pool before tennis, then there’s dinner. Then we can watch the new videos in the video room, have a drink and go to bed. We’ll be exhausted!’
‘Exhausted? At eight o’clock?’
‘Well, yes. That’s bedtime. We need twelve hours sleep a night. Everybody says that.’
‘Tina, how long have we been here?’
‘I don’t know, Dan.’
‘We call this place “home”. Don’t you remember? We used to call it “a holiday”. We used to call this “our hotel room”. Now we call it “home”.’
‘I don’t remember that. That’s stupid.’
‘No, it isn’t, Tina. I remembered this morning, when I woke up early.’
‘Perhaps you didn’t wake up, Dan. Perhaps you had a dream. A strange dream, that’s all.’
‘But I did wake up, Tina. You saw me. I was sitting in that chair - with all my clothes on.’
‘I’m not sure. Were you? I can’t remember now.’ She smiled at him. ‘Come on, the sun’s shining. It’s another beautiful day. Let’s go and have breakfast.’
She opened the door. Dan looked at her for a moment. ‘You’ve forgotten our conversation, haven’t you’ he said. You’ve forgotten it already.’