صبحانه رو دوست دارم

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: شهر سانیویستا / درس 2

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 درس

صبحانه رو دوست دارم

توضیح مختصر

دن به طبقه‌ی بیست، جایی که سازمان‌دهنده‌ها زندگی می‌کنن میره.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این درس را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی درس

فصل دوم

صبحانه رو دوست دارم

دن پشت سرت تینا رفت توی راهرو. به ردیف درها در هر دو طرف نگاه کرد. همه یکسان بودن. به طرف آسانسور رفتن. تینا دکمه رو فشار داد و درها باز شدن.

“صبح‌بخیر، تینا، صبح‌بخیر، دن.” راسل، سازمان‌دهنده‌ی ورزش در آسانسور بود. لبخند زد. گفت: “امیدوارم هر دوی شما آماده‌ی مسابقه تنیس باشید. امروز بعد از ظهر با طبقه‌ی چهارده بازی می‌کنیم. چند تا بازیکن خوب دارن.”

تینا خندید. خوند: “طبقه‌ی پنج، طبقه‌ی پنج؛ طبقه‌ی پنج، واقعاً سرزنده است!” این آواز تیم اونها بود.

آسانسور رفت پایین به طبقه‌ی رستوران. به ردیف طولانی آدم‌ها ملحق شدن. همه منتظر صبحانه بودن. دن اطراف رو نگاه کرد. همه، زن و مرد، شلوارک و تیشرت پوشیده بودن.

دن پایین به تیشرتش نگاه کرد. آبی روشن بود، رنگ طبقه ۵. شلوارکش هم آبی روشن بود. رنگ‌ هر طبقه فرق می‌کرد. مردی که جلوش ایستاده بود تیشرت زرد رنگ طبقه ۹ رو پوشیده بود.

تینا گفت: “آه، خوبه! برشتوک. عاشق برشتوکم.”

راسل گفت: “من هم همچنین.”

دن لبخند زد. هر روز صبحانه برشتوک با شیر رقیق بود. تینا به نظر هر روز ازش راضی بود. همیشه از ناهار هم راضی به نظر می‌رسید. و شام هم. همه به نظر رازی می‌رسیدن. به غذا فکر کرد. ناهار معمولاً سوپ بود، با کمی نون. شام معمولاً سوپ بود و یک جور برنج. گاهی کمی گوشت و ماهی داشتن، ولی نه زیاد. ولی هیچ وقت گرسنه نمی‌شدن.

دن یک سینی برداشت، یک کاسه برشتوک و یک نوشیدنی ویتامین. پشت سر تینا و راسل به طرف میزها رفت. رستوران پنجره‌های بزرگ داشت و از پشت پنجره‌ها می‌تونستید استخر شنای بزرگ رو ببینید. خانواده‌های بچه‌دار همه اون طرف استخر زندگی می‌کردن. این طرف فقط آدم‌های بدون بچه زندگی می‌کردن.

دن ایستاد و فکر کرد: “و هیچ کدوم از ما اصلاً بچه‌دار نشدیم. و کوچکترین بچه‌های اون طرف ده یا یازده ساله هستن. قبلاً کوچک‌تر بودن. نوزادها رو به خاطر می‌آورد. بنابراین هیچ بچه‌ای اینجا متولد نشده و کوچک‌ترین بچه‌ها ده، یازده ساله هستن.”

دن لحظه‌ای صبر کرد. سینیش رو گذاشت پایین رو میز خالی. سخت بود. فکر کردن سخت بود. پس شاید به همین مدت اینجا بودن. ۱۰ یا ۱۱ سال. از خودش راضی بود. سریع اطراف رو نگاه کرد. هیچ کس تماشاش نمی‌کرد. دوباره سینیش رو برداشت و به طرف واحد دفع زباله رفت. سریع غذا و نوشیدنی رو ریخت دور.

دوباره اطراف رو نگاه کرد. نه، کسی اون رو نگاه نمی‌کرد. شروع به رفتن به طرف میز تینا کرد. فکر کرد: “و هیچ بیماری هم وجود نداره. یه جایی به بیمارستانی می‌برنشون. هیچکس دیگه‌ای نمیره. هرگز.” ایستاد. جک بود! جک به بیمارستان رفته بود … ولی کی؟ رفت سر میز جک.

گفت: “جک! صبح‌بخیر.”

“صبح‌خیر، دن. روز زیباییه، مگه نه؟”

“پات چطوره؟ بهتر شده؟”

جک متعجب به نظر رسید. “پام؟ پام که مشکلی نداره.”

“یادت نمیاد، جک؟ پات آسیب دیده بود. پات تو استخر برید. من پیشت بودم. افتادی روی بطری و بطری شکست و بدجور پات رو برید. بردنت بیمارستان. سوار هلی‌کوپتر شدی.”

جک دست از غذا خوردن برداشت. لحظه‌ای نگران به نظر رسید. بعد خندید. گفت: “تو عمرم بیمارستان نرفتم. و هیچ وقت سوار هواپیما نشدم. داری شوخی می‌کنی؟”

دن پایین رو نگاه کرد. جک شلوارک سبز رنگ طبقه ۱۱ رو پوشیده بود. میتونست جای زخم قرمز دراز رو روی پای جک ببینه. دوباره به جک نگاه کرد. جک داشت لبخند می‌زد.

“دن، حالت خوبه؟” راسل بود. کنارش ایستاده بود.

“داشتم با جک درباره پاش حرف می‌زدم. وقتی در استخر بودیم پاشو برید. ببین، جاش هم مونده. یادت میاد، راسل؟ افتاد روی بطری. تو بردی و سوار هلیکوپترش کردی.”

راسل بخند نمی‌زد. “دن، میتونی بعد از صبحانه بیای دفتر من؟ می‌خوام باهات حرف بزنم.”

دن با دقت به راسل نگاه کرد. راسل سازمان‌دهنده‌ی ورزش طبقه ۵ بود. سازمان‌دهنده‌های زیادی وجود داشتن. همه در بالاترین طبقه‌ی ساختمان زندگی می‌کردن- طبقه بیستم. سازمان‌دهنده‌های ورزش، سفالگری، یوگا موسیقی و همه چیز بود.

“نه، نمیتونم بیام دفترت، راسل. سرم شلوغه.”

راسل تعجب کرد. “سرت شلوغ؟ منظورت چیه؟”

برگشت و سریع‌ از رستوران خارج شد. به طرف آسانسور رفت. به آسانسور رسید، دکمه رو زد و در بلافاصله باز شد. دن رفت داخلش. راسل داشت با عجله در طول راهرو به طرفش می‌رفت. دن یک دکمه رو فشار داد و درها بسته شدن. دن به دکمه‌ها نگاه کرد. بیست طبقه وجود داشت. شماره بیست رو فشار داد.

متن انگلیسی درس

CHAPTER TWO

I love breakfast

Dan followed her into the corridor. He looked at the rows of doors on both sides. They were all the same. They walked along to the lift. Tina pushed the button, and the doors opened.

‘Morning, Tina, morning, Dan.’ Russell, the sports organizer, was already in the lift. He smiled. ‘I hope you’re both ready for the tennis match,’ he said. We’re playing Level Fourteen this afternoon. They’ve got some good players.’

Tina laughed. ‘Level Five, Level Five,’ she sang, ‘Level Five is really alive!’ It was their team song.

The lift went down to the restaurant level. They joined the long line of people. They were all waiting for breakfast. Dan looked around. Everyone was wearing shorts and T-shirts, the men and the women.

Dan looked down at his T-shirt. It was light blue, the Level Five colour. His shorts were light blue too. There were different colours for all the levels. The man in front of him was wearing a yellow Level Nine T-shirt.

‘Oh, good’ said Tina. ‘Cornflakes. I love cornflakes.’

‘So do I,’ said Russell.

Dan smiled. Every day breakfast was cornflakes with thin milk. Every day Tina seemed pleased with it. She always seemed pleased with lunch too. And dinner. Everybody seemed pleased. He thought about the food. Lunch was usually soup, and some bread. Dinner was usually soup, and some kind of rice. They sometimes had a little meat or fish, but not often. But they were never hungry.

Dan took a tray, a bowl of cornflakes and a vitamin drink. He followed Tina and Russell towards the tables. The restaurant had big windows, and through them you could see the large swimming pool. The families with children all lived on the other side of the pool. On this side there were only people without children.

Dan stopped and thought, ‘And none of us ever have children. And the youngest children on the other side are ten or eleven years old. They used to be younger.’ He could remember babies. ‘So, no children are born here, and the youngest children are ten or eleven.’

Dan waited for a moment. He put his tray down on an empty table. It was difficult. Thinking was difficult. ‘So, maybe that’s how long we’ve been here. Ten or eleven years.’ He felt pleased with himself. He looked around quickly. Nobody was watching him. He picked up his tray again and walked over to the waste disposal unit. Quickly he threw the food and drink away.

He looked around again. No, nobody saw him. He started to walk to Tina’s table. ‘And there are no sick people,’ he thought. They take them to a hospital somewhere. Nobody else leaves. Never.’ He stopped. There was Jack! Jack went to hospital– but when? He walked over to Jack’s table.

‘Jack! Good morning,’ he said.

‘Good morning, Dan. Lovely day, isn’t it?’

‘How’s your leg, Jack? Is it better?’

Jack looked surprised. ‘My leg? There’s nothing wrong with my leg.’

‘Don’t you remember, Jack? You hurt your leg. You cut it by the swimming pool. I was with you. You fell on a bottle and it broke, and cut you badly. They took you to hospital. You went in a helicopter.’

Jack stopped eating. He looked worried for a moment. Then he laughed. ‘I’ve never been to hospital in my life,’ he said. ‘And I’ve never been in a helicopter. Is this a joke?’

Dan looked down. Jack was wearing green Level Eleven shorts. He could see the long red scar on Jack’s leg. He looked at Jack again. Jack was smiling.

‘Dan, are you all right?’ It was Russell. He was standing behind him.

‘I was just talking to Jack; About his leg. He cut his leg when we were at the swimming pool. Look, there’s the scar. You remember, Russell. He fell on a bottle. You carried him to the helicopter.’

Russell wasn’t smiling. ‘Dan, can you come to my office after breakfast? I want to talk to you.’

Dan looked at Russell carefully. Russell was the sports organizer for Level Five. There were a lot of organizers. They all lived on the highest level of the building, Level Twenty. There were organizers for sports, pottery, yoga, music, everything.

‘No, I can’t come to your office, Russell. I’m busy.’

Russell looked surprised. ‘Busy? What do you mean?’

Dan turned and walked quickly out of the restaurant. He walked to the lifts. He got to the lifts, pushed the button, and the door opened immediately. Dan stepped in. Russell was hurrying along the corridor towards him. Dan pushed a button, and the doors closed. Dan looked at the buttons. There were twenty levels. He pushed number twenty.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.