سرفصل های مهم
طبقهی بیستم
توضیح مختصر
دن، راسل رو زد و بیهوش کرد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل سوم
طبقهی بیستم
شهر سانیویستا در دو طرف یک درهی عمیق بنا شده بود. استخرهای شنا و محوطههای ورزشی ته دره بودن. اتاقها روبروی کنارههای دره بودن. در هر سر دره دفترهای سازماندهندهها بودن. طول شهر حدوداً دو کیلومتر بود. هلیکوپترها هر روز به داخل شهر پرواز میکردن. همیشه روی سقف طبقهی بیستم فرود میاومدن.
آسانسور ایستاد. دن اومد بیرون. راهرو خالی بود. اتاقهای اینجا بزرگتر بودن. فاصلهی بیشتری بین درها بود. بعد صدایی شنید. صدای یک زنگ بود. در آسانسور کناری داشت باز میشد. دن کشید عقب. راسل داشت از در آسانسور بیرون میومد.
راسل گفت: “دن، چیکار میکنی؟ اینجا طبقهی بیستمه. تو نباید اینجا باشی.”
دن گفت: “چرا نه؟ و چرا دنبالم میکنی؟”
راسل گفت: “باید باهات حرف بزنم. مهمه.”
دن به راسل نگاه کرد. راسل داشت به دیوار کنار آسانسور نگاه میکرد. یه دکمهی قرمز روی دیوار بود. راسل به سمت دکمه حرکت میکرد. دن رفت بین راسل و دکمه. دن گفت: “خیلیخب. کجا باید حرف بزنیم؟”
راسل نگران بود. “امم… میتونیم بریم دفترم. میتونیم اونجا حرف بزنیم.”
دن لحظهای فکر کرد. راسل درشتتر و قویتر از دن بود. دن به ورزشهای سانیویستا فکر کرد. هیچکس سعی نمیکرد برنده بشه … هرگز. چرا نه؟ روز قبل که مقابل راسل تنیس بازی میکرد یادش اومد. دن سعی کرد پیروز بشه. میخواست پیروز بشه. راسل اون موقع تعجب کرده بود. دن لبخند زد “بیا، بیا بریم دفترت. نباید برای کلاس سفالگری دیر کنم. یه کاسه درست میکنم، یه کاسه سوپ. دیدیش؟”
راسل لبخند زد. “نه، ندیدم. میتونی بعد نشونم بدی.”
دن رفت توی آسانسور و راسل پشت سرش رفت. راسل به طرف ردیف کلیدهای کنار در برگشت. به خودش گفت: “طبقهی یک” و دستش رو به طرف دکمه برد. دن یک بار سخت زد از پشت سرش. راسل افتاد روی زمین.
دن فکر کرد: “بیهوشش کردم. یک بار زدمش و بیهوشش کردم. این کار رو از کجا یاد گرفتم؟” هیچ وقت در شهر سانیویستا دعوا نمیشد. هیچ کس هیچ وقت عصبانی نمیشد. دن به دکمهها نگاه کرد. دکمه طبقه ۱۰ رو فشار داد. در این وقت صبح هیچ کس در طبقه ۱۰ نبود. قبل از اینکه بسته بشه سریع به طرف در رفت.
متن انگلیسی درس
CHAPTER THREE
The twentieth level
Sunnyvista City was built on both sides of a deep valley. The swimming pools and sports areas were at the bottom of the valley. The rooms were against the sides of the valley. At both ends of the valley were the offices for the organizers. The city was about two kilometres long. Helicopters flew into the city every day. They always landed on the roof of the twentieth level.
The lift stopped. Dan walked out. The corridor was empty. The rooms were bigger here. There was a bigger distance between the doors. Then he heard a noise. It was a bell. The door of the next lift was opening. Dan stepped back. Russell was coming out of the lift door.
‘Dan,’ said Russell, ‘what are you doing? This is Level Twenty. You shouldn’t be here.’
‘Why not’ said Dan. ‘And why are you following me?’
‘I must speak to you,’ said Russell. ‘It’s important.’
Dan looked at Russell. Russell was looking at the wall next to the lift. There was a red button on the wall. Russell was moving towards the button. Dan stepped between Russell and the button. ‘OK,’ said Dan. Where shall we talk?’
Russell looked worried. ‘Er– we can go to my office. We can talk there.’
Dan thought for a moment. Russell was bigger than Dan, and stronger too. Dan thought about the sports in Sunnyvista City. Nobody tried to win– not ever. Why not? He could remember the day before when he played tennis against Russell. Dan tried to win. He wanted to win. Russell was surprised then. Dan smiled, ‘Come on, let’s go to your office. I mustn’t be late for the pottery class. I’m making a bowl, a soup bowl. Have you seen it?’
Russell smiled. ‘No, I haven’t. You can show me later.’
Dan stepped into the lift, and Russell followed him. Russell turned to the row of buttons next to the door. ‘Level One,’ he said to himself and moved his hand towards the button. Dan hit him once, hard on the back of the head. Russell fell to the floor.
‘I knocked him out,’ thought Dan. ‘I hit him once and knocked him out. Where did I learn that?’ There were never fights in Sunnyvista City. Nobody was ever angry. Dan looked at the buttons. He pushed the button for Level Ten. There was nobody on Level Ten at this time of the morning. He stepped quickly through the door before it closed.