سرفصل های مهم
روی سقف
توضیح مختصر
دن سوار هلیکوپتر میشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی درس
فصل چهارم
روی سقف
در امتداد راهرو راه رفت. چند تا پله در انتها بودن. از پلهها بالا رفت. یک در بالا بود. در رو هل داد و باز شد. قفل نبود. از در رد شد و رفت روی سقف. اطراف رو نگاه کرد. یک هلیکوپتر بزرگ روی سقف بود.
دن ایستاد و یک لحظه بهش نگاه کرد. هلیکوپتر یک وستینگ نوع ۲۳ بود. لحظهای فکر کرد. وستینگ نوع ۲۳ بیست تا صندلی داشت، دو تا موتور داشت و میتونست ۳۰۰ کیلومتر در ساعت پرواز کنه. ولی اینها رو از کجا میدونست؟ سعی کرد به یاد بیاره.
البته. قبلاً در کارخانهی هلیکوپترسازی کار میکرد. هلیکوپترهای وستینگ درست میکرد. قبلاً کار میکرد! ولی کی بود؟ و کجا؟ چرا دیگه کار نمیکرد؟ و چرا به شهر سانیویستا اومده بود؟ دن به اون طرف سقف رفت. خیلی عریض بود. به کنارهها رفت و از بالای دیوار به شهر سانیویستا نگاه کرد. و بعد به طرف دیگه رفت و از بالای دیوار نگاه کرد. سرش رو تکون داد.
یک دره دیگه با ساختمانهای بیشتر اونجا بود. دقیقاً شبیه شهر سانیویستا بود. یه در در سمت دیگه با تابلویی روش بود: “سورتی.” سعی کرد فکر کنه. “سورتی” کلمهی فرانسوی بود. به معنای خروج. ولی کی فرانسوی یاد گرفته بود؟ برگشت و به طرف هلیکوپتر دوید. در باز بود. جعبههای زیادی داخلش بودن. خالی بودن.
دن سوار شد و پشت جعبهها پنهان شد. روی جعبهها نوشته شده بود. روی یکی نوشته بود: شهر سانیویستا، روی یکی دیگه نوشته بود: کلوپ ده سولیل و روی سومی نوشته بود: پالایا دل سول. به نوشتهها فکر کرد. انگلیسی، فرانسوی و اسپانیایی. به چند تا جعبه دیگه هم نگاه کرد. بعضیها آلمانی بودن و بعضیها ایتالیایی. یکی هم پرتغالی بود. حدود ۱۰ دقیقه اونجا نشست بعد صداهایی شنید. در بسته شد. دو تا مرد سوار جلوی هلیکوپتر شدن. دن گوش داد.
“خب، تموم شد. همه چیز رو به بخش انگلیسی و فرانسوی تحویل دادیم.”
“بله، میتونیم امروز بعد از ظهر بریم به بخشهای آلمانی و ایتالیایی.”
متن انگلیسی درس
CHAPTER FOUR
On the roof
Dan walked along the corridor. There were some stairs at the end. He ran up the stairs. There was a door at the top. He pushed the door, and it opened. It wasn’t locked! He went through the door, and he was on the roof.
He looked around. A large helicopter was standing on the roof. Dan stopped and looked at it for a moment. The helicopter was a Westing Type 23. He thought for a moment. The Westing Type 23 had twenty seats, two engines and it could fly at 300 kilometres an hour. But how did he know that? He tried to remember.
Of course! He used to work at a helicopter factory. He used to make Westing helicopters. He used to work! But when was that? And where? Why did he stop working? And why did he come to Sunnyvista City? Dan walked across the roof. It was very wide. He walked to the side and looked over the wall at Sunnyvista City. Then he walked across to the other side and looked over that wall. He shook his head.
There was another valley with more buildings. It looked exactly the same as Sunnyvista City. There was a door on the other side with a notice on it, ‘Sortie’. He tried to think. ‘Sortie’, it was French. It meant ‘exit’. But when did he learn French? He turned and ran over to the helicopter. The door was open. There were a lot of boxes inside. They were empty.
Dan climbed in, and hid behind the boxes. There was writing on the boxes. One said ‘Sunnyvista City’, another said ‘Club du Soleil’, a third said ‘Playa del Sol’. He thought about the writing. English, French and Spanish. He looked at some more boxes. Some were German, some were Italian. One was Portuguese. He sat there for about ten minutes, then he heard voices. The door closed. Two men got into the front of the helicopter. Dan listened.
‘Well, that’s it. We’ve delivered everything to the English and French sections.’
‘Yes, we can do the German and Italian sections this afternoon.’