سرفصل های مهم
شیرینم
توضیح مختصر
دختری که کاری نمیکنه و درسش رو نمیخونه ولی از همه انتظار داره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح متوسط
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
شیرینم
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: رابرت وودهاوس Robwoo@uk.com تاریخ: سهشنبه، سوم آوریل، موضوع: نوشیدنی
سلام راب!
بابت ایمیلت ممنونم. خیلی باهات موافقم، صحبت دیشب آشکارا فوقالعاده بود. ای کاش همهی سمینارهامون مثل اون بودن! و واقعاً خوشحال شدم که اومدی و با من حرف زدی. پیدا کردن یک نفر که بتونی اشتیاقات مشترکی باهاش داشته باشی خیلی خوبه، ای کاش یادداشت برمیداشتم!
آره، دوست دارم هر از گاهی همدیگه رو ببینیم و نوشیدنی بخوریم. گرچه به بار کالج فکر نمیکنم. پر از سال اولیهاست (اَه اَه!) بار شراب جدید در خیابان مارکت چطور؟ شنیدم خوبه. ولی هر چی تو بگی .
به زودی میبینمت .
نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: سهشنبه، سوم آوریل موضوع: مرد جدید
سوزی! سلام!
کار و بار چطور پیش میره؟ میبینمت در حالی که تپه تپه کتاب دورته و چیزهایی مینویسی. همه فکر میکنن آدم میره کتابخونه کار کنه! با این وجود جداً اگر ایدهای راجع به اینکه آقای شکسپیر با آوردن یک دربان برای ادامه، و درست وقتی که به قسمت جالب این نمایش (درست جایی که شخصی کشته شده) رسیده چه فکری داشت، چند تا ایده سر راه من هم بذار. یا بذار نگاهی سریع به نوشتههات بندازم. تو خیلی باهوشی.
به هر حال، شیرینم، سر راست بگم، به سر راستی که آقای شکسپیر میتونست بنویسه، ولی این کار رو نکرد. با یه مرد فوقالعاده آشنا شدم.
دیشب در اون سخنرانی بود. فقط به این دلیل رفتم اونجا چون خانم مارتینز این هفته درباره کارم خیلی بیادب بود و میخواستم بتونم بگم من حتی به سخنرانیهای ادبیاتی که اجباری نبودن هم رفتم. تعجب کردم که تو اونجا نبودی، ولی به گمونم مقالهات رو مینوشتی. اگه بودی خوشت میومد. میدونی، درباره زنهای شکسپیر بود، از این جور چیزها، اینکه چطور پسرها اونها رو بازی میکردن و اینکه چطور پسرهایی داشتی که نقش زنهایی که لباس مرد پوشیدن رو بازی میکردن … غیره و غیره.
بنابراین اونجا بودم و از بیحوصلگی دیوونه شده بودم. در واقع فقط نصفه گوش میدادم. به این فکر میکردم که ناخنهای بنفش برای سال گذشته بود یا نه، و به این فکر میکردم که سری بعد ناخنهام رو چه رنگی کنم. ولی بعد متوجه مردی جلوم شدم.
خوب، فقط وقتی متوجهش شدم که برگشت. به گمونم با صدای خیلی بلند خمیازه میکشیدم. وقتی برگشت فکر کردم با من موافقت میکنه که همهی اینها چقدر کسلکننده هستن. میخواستم زمزمه کنم که بحثهای بهتری سر میز شام پدر و مادرم شنیدم و اینکه حداقل معنایی داشتن!! ولی بعد متوجه شدم میخواد ساکت باشم. از سخنرانی لذت میبرد!! در حالت عادی اگه هر کس دیگهای سعی میکرد ساکتم کنه نادیده میگرفتمش، ولی بعد، خوب نگاهش کردم و دیدم جذابه. منظورم اینه که نه از دانشجوهای خوشقیافهی معمول، بلکه از خوشقیافههای سینمایی - یک جورهایی موهای هاگ گرنت و چشمهای آبی مل گیبسون رو داشت. بهت میگم، به قدری خوب بود که کم مونده بود سرخ بشم. ولی نشدم. قسم میخورم.
بنابراین تونستم قانعش کنم که خمیازهام سرفه بود و زمزمه کردم: “ببخشید.” بعد بهش لبخند زدم و اون هم به من لبخند زد.
بعد از اینکه سخنرانی به پایان رسید، اومد پیشم. اسمش رابرته و در نویسندگی خلاقانه دورهی ارشد رو میگذرونه- بله، واقعاً یکی از اونهاست!! ستارههای نویسندگی خلاقانه! و باورت میشه، فقط رمان نمینویسه، بلکه یک ناشر هم بهش علاقهمنده! حتی مادرم هم تحت تأثیر قرار میگیره.
و دیروز بهم ایمیل زد و ازم پرسید میخوام باهاش نوشیدنی بخورم یا نه! میخوام؟ “کِی” سؤال بهتری میشد. فکر کردم خونسرد باشم، ولی بعد فکر کردم اون خودش به اندازهی کافی خونسرد بود، و خونسرد بودن هیچ معنایی نداشت. بالاخره، وقتی چنین قیافهای داری و باهوش هم هستی، هیچ دختری بهت نه نمیگه، میگه؟ پس من هم گفتم بله. پس منتظر باش و ببین.
آه، حالا باید برم و لباسهام رو اتو کنم، محض احتیاط اگه بخواد امشب بریم بیرون.
شیرینم، حالا وقت ندارم همهی اون کتابهای کسلکننده رو بخونم. لطفاً، لطفاً، میتونم یادداشتهای تو رو بخونم؟ خیلی، خیلی ممنونم، دوست خیلی خوبی هستی.
بوس، بوس. و به کار خوبت ادامه بده. خب، یکی از ما باید این کارو بکنه!
دوست پرهیجان تو، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: چهارشنبه، چهارم آوریل موضوع: چی بپوشم. کمک کن!
سوزی
ای ستاره! بابت یادداشتهات خیلی ممنونم. مراجعش خیلی زیاده!! نمیدونم از کجا وقت پیدا کردی و همهی اون کتابها رو خوندی. من یک ثانیه هم وقت ندارم. منظورم اینه که اینطور نیست که میتونیم کل وقتمون رو برای نوشتن مقاله سپری کنیم. باید به همهی اون سخنرانیها و سمینارها هم بریم. اینم بگم که سمینار امروز صبح رو از دست دادم. خانم مارتینز متوجه شد؟ دیشب به قدری زمان سپری کردم تا تصمیم بگیرم سری بعدی که رابرت رو میبینم چطور باید به نظر برسم که تا ساعت ۲ نرفتم بخوابم. بنابراین تا ظهر خوابیدم. در نتیجه کل روز احساس خستگی میکردم. ولی سعی میکنم کار کنم. واقعاً!
فکر میکنم چیزی که نیاز دارم یه شلوار جین نوی مشکیه. میتونم با اون تاپ سفید کوچیکی که درست تا بالای کمرم هست بپوشمش. فکر میکنم عالی میشه. بدون اینکه به نظر برسه خیلی زیاد تلاش کردم خوب دیده میشه. همهی اینها خیلی سخته، مگه نه؟ حداقل این همه نگرانی جلو خوردنم رو گرفته. خیلی خوششانسی که نگران ظاهرت نیستی. وقتی مثل من در سبک و استایل خاصی دارای شهرت میشی، واقعاً مسئولیت داره.
خبر بد اینکه بانک دیگه بهم پول نمیده. امروز صبح کارتم رو گذاشتم توی دستگاه و صاف اومد بیرون. بنابراین مجبورم از پدرم پول قرض بگیرم. باید بهانهای پیدا کنم. به شکل رقتانگیزی به اینکه جایگاهی در دانشگاه گیر آوردم، افتخار میکنه.
فقط به خاطر اینکه مجبور بود صاف از مدرسه بره سر کار. نمیدونه اینجا چه جوریه. فکر میکنه شبیه مدرسه است، ولی سختتر.
بعداً میبینمت . امشب شام چیکار میکنی؟ نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: پیتر آپتون Peterapt@globlink.uk.com
تاریخ: پنجشنبه، پنجم آوریل
موضوع: پول. بله، دوباره. متأسفم
بابا، شیرینم
چی میتونم بگم؟ خیلی افتضاحه که مجبورم دوباره ازت بخوام، ولی گفتی در مورد کتابها کمک میکنی. هرگز فکر نمیکردم انقدر به این کمک نیاز داشته باشم.
میدونم گفتی اوضاع در کار سخت پیش میره، و باید احتیاط کنی تا کنار نذارنت. کلمهی وحشتناکی نیست؟! دیگه کسی نمیگه آدمها رو اخراج میکنن. فقط مازاد بر احتیاجها رو کنار میذارن. ولی همونقدر بد و وحشتناکه. به هر حال، مطمئنم که نگرانیت بیمورده. جرأت نمیکنن تو رو کنار بذارن. تو خیلی باهوشی و سالها و سالها اونجا بودی. بدون تو هرگز نمیتونن.
متأسفم که مجبورم برگردم سر موضوع پول، ولی مبرمانه بهش نیاز دارم. کتابهایی که نیاز دارم هیچوقت تو کتابخونه پیدا نمیشن. فکر میکنم حتماً همه نصف شبها مثل ارواح میرن و تا من کتابها رو بردارم، برشون میدارن. بنابراین اگه نمیخوام بدترین نمرات رو در مقالات آینده بگیرم، مجبورم کتابها رو بخرم.
اینجا در دانشگاه یک کتابفروشی کتابهای دست دوم هست، بنابراین به گرونی خریدن کتابهای نو نیست. در واقع یک معامله و خرید واقعی میشه و میتونم بعد از اینکه مقالاتم رو نوشتم، بفروشمشون، بنابراین سعی میکنم پولت رو برگردونم. قول میدم.
اگه بتونی ۵۰ پوند دیگه برام بفرستی راحت میشم و بعد میتونم این مقاله رو تموم کنم و کاری کنم بهم افتخار کنی.
عشقم رو به مامان برسون. وقتی دیروز زنگ زدم خونه، به نظر از دستم ناراحت بود. نمیدونم چرا برای خودش ایمیل باز نمیکنه تا من بتونم براش بنویسم. وقتی این حرف رو زدم، با طعنه گفت: “تا جایی که من میدونم پست پادشاهی از کار نیفتاده. نیکولا، فکر میکنم بدونی که هنوز تمبر و پاکتنامه در بیشتر نقاط بریتانیای بزرگ در فروشه. ها! ها!” فقط مسئله اینه که نامه خیلی کنده. خیلی از مد افتاده است.
خیلی ممنونم، بابا. خیلی شیرینی. و نگران کار نباش. مشکلی پیش نمیاد.
عشق خیلی خیلی زیاد
دختر سختکوش تو
نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: شنبه، هفتم آوریل موضوع: به روزرسانی قرار
سلام سوزی!
تونستم خودم رو بکشم کتابخونه، ولی ممکن نیست قادر باشم امروز کاری انجام بدم. خستم. من و راب ساعتها حرف زدیم. فکر میکنم شلوار جینم مناسب بود. بابا پول فرستاد. خیلی شیرینه، هر چی بهش میگم باور میکنه.
راب واقعاً برانگیزاننده است، ولی باید اعتراف کنم کمی پرشوره. میدونم خردمند و روشنفکره، ولی به سیاست و اینجور چیزها میپردازه. شب گذشته با خوشحالی کوکتیل میخوردیم- بله، واقعاً با کسی آشنا شدم که در نوشیدنی هم سلیقهی منه!! بنابراین آب هلو و شامپاین میخوردیم و به این فکر میکردم که کی منو میبوسه، که شروع به صحبت دربارهی پناهندگان در بریتانیا کرد. منظورم اینه که کی اهمیت میده؟ چرا اصلاً این آدمها میخوان اینجا زندگی کنن؟ ولی طبق گفتهی راب دولت سیاست استوار نداره و بیشتر پناهندهها ماههاست در اردوگاههای قدیمی ارتش زندگی میکنن. حداقل در امانن و احتمالاً زندگیشون بهتر از کشور خودشونه. ولی راب به صحبت درباره اینکه چطور تحصیلات مناسب برای بچههای پناهندهها وجود نداره و اینکه کاری باید در این باره انجام بشه ادامه داد. نمیفهمم چطور به ذهنش رسیده ممکنه من علاقهای به اینها داشته باشم. همونطور که در آهنگ میگه دخترها فقط میخوان خوش بگذرونن. و سیاست خوشگذرونی نیست. درسته؟
به هر حال، این اولین قرار ملاقاتمون بود و نمیخواستم بحث کنم. از بحث متنفرم، فقط باعث سردردم میشه. بنابراین صداهای جالبی در آوردم و باهاش موافقت کردم. و خوب بود. مردها خیلی سیاسی هستن. تنها چیزی که هر چند دقیقه یک بار باید بگی، “موافقم” هست و اونا فکر میکنن خیلی باهوشی.
ولی مشخص شد که فقط به مسائل سیاسی علاقهمند نیست. از فیلم هم خوشش میاد. بنابراین امشب میریم سینمایی که رابرت میگه “سینمای پاپکورن”. این تعریفش از فیلمهای آمریکایی با صحنههای اکشن و فرار و گریز و انفجارات هست. فیلم نوع دیگهای هم وجود داره؟
احساس میکنم راب فیلمهای خارجی رو هم دوست داره، از اونهایی که در سینماهای کوچیک مخصوص پیدا میکنی. از اون فیلمها متنفرم، باید واقعاً سخت تلاش کنی و زیرنویسشون رو به انگلیسی بخونی و هیچ کس کاری نمیکنه. فقط زیاد حرف میزنن. خیلی کسلکننده. آه، ببخشید، فراموش کردم. تو اون جور فیلمها رو دوست داری، مگه نه؟
و بله، قبل از اینکه بپرسی، همدیگه رو بوسیدیم،ولی فقط یک بوسهی خداحافظی دوستانه جلوی در من. بوی لیمو میده، بهت گفتم؟ خوشمزه است! میتونم منتظر امشب بمونم.
در واقع، فکر میکنم باقی روز رو برای آماده شدن سپری کنم. بعد دوشی طولانی میگیرم و از اون عطر جدیدی که هفتهی گذشته تازه خریدم توی وان میریزم. انرژی کافی برای باز کردن یک کتاب رو هم ندارم. پس میتونی باز کمکم کنی، شیرینم؟ بهم بگو قبل از سمینار روز دوشنبه چیکار باید بکنم. خیلی ممنونم. فوقالعادهای.
دوست خستهی تو، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: رابرت وودهاوس Robwoo@uk.com تاریخ: شنبه، هفتم آوریل موضوع: سلام
فقط یک یادداشت به شدت سریع. وقتی میاومدم بالا طبقهی پایین در کتابخونه دیدمت، ولی نخواستم مزاحمت بشم. جهت اطلاع، قبل از سمینار روز دوشنبه به قدری کار دارم که اگه بیای اینجا، نمیتونی من رو ببینی، چون کتابهای زیادی احاطهام کردن! ولی میخواستم بگم چقدر از شب گذشته لذت بردم! حرف زدن با کسی که واقعاً به این چیزها فکر میکنه خیلی خستگی آدم رو در میکنه. خیلی از دوستهام - به عنوان مثال دوستم سو، اهمیتی به چیزهای مهم در زندگی نمیدن.
ولی امشب کمی خوش میگذرونیم. چرا نه؟ لایقش هستیم.
بعداً میبینمت .
با عشق
نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سوزی فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: دوشنبه، شانزدهم آوریل موضوع: شغل و مقام- کی بهش نیاز داره!
سوزی، عشقم …
خیلی ممنونم که در سمینار امروز نبود من رو مخفی کردی. ولی نمیدونم چرا میگی این آخرین باره. منظورم اینه که واقعاً کسی نیاز نداره بره سمینارها. اینطور نیست که در مدرکت تأثیری داشته باشن. حتی یک ذره هم. اگه از امتحانات قبول بشی، میتونی مدرکت رو بگیری، مگه نه؟
به هر حال، پیش دندانپزشک نبودم. خواب مونده بودم. راب شب گذشته خستهکنندهتر از هر وقت دیگهای بود. اصرار داشت اون همه رساله دربارهی آدمهایی که در همه جای دنیا به خاطر مخالفت با دولتهاشون در زندان هستن رو به من نشون بده. یا همچین چیزی. انگار من اهمیتی هم میدم. البته نذاشتم اون این رو بدونه. ولی کم کم متوجه شد حواسم پرته، چون همش با موهام بازی میکردم. بعد بالاخره فیلمی در تلویزیون پخش شد که دوست داشت، بنابراین تونستیم به جای این حرفها فیلم رو تماشا کنیم. در واقع من فکر میکردم فیلم خستهکننده است، ولی راب گفت فیلم خیلی مهمی از اوایل وسترن هست. اسم کارگردان رو یادم نمیاد. احتمالاً تو بدونی.
بعد امروز بعد از ظهر پایان بود. خیلی افتضاح بودم. با دفتر مشاغل قرار داشتم، ولی نمیدونم چرا به خودم زحمت دادم. به درد نخور بود. هیچ شغلی نداشتن که حداقل کمی هیجانانگیز باشه. همش درباره مسیرهای شغلی و داشتن تجربهی کاری مناسب حرف زدن. میخواستم مثل اون شخصیت توی فیلم بگم - میدونی، اونی که تو فیلم تام کروز بود - پول رو نشونم بده! کی مسیر شغلی میخواد؟ من فقط میخوام هر چه سریعتر برم لندن و پول زیاد در بیارم. برای شروع باید وام دانشجوییم رو تسویه کنم. نمیدونم چرا پدر و مادرم خودشون پول زیاد به من نمیدن. همین چند سال قبل تحصیلات دانشگاه رایگان بود و کمک هزینه تحصیلی دریافت میکردی. پدر و مادرم خیلی خوششانس بودن و پدرم حتی از این موقعیت استفاده هم نکرده. فقط به خاطر اینکه پدرش مجبورش کرده بود در ۱۶ سالگی بره سر کار.
بروشورهای زیادی از شرکتهایی که فارغالتحصیلان رو استخدام میکنن و بهشون آموزش میدن مدیر ارشد بشن در دفتر مشاغل بود، حالا هر چی. میتونی من رو به عنوان مدیر یک مغازه یا کارخانه تصور کنی؟ اتلاف وقت بود. مجبور بودم فرم پر کنم و چند تا تست روانشناسی بدم. خیلی احمقانه بود. از این چیزا متنفرم.
زن از من پرسید: “بعد از ۵ سال خودت رو کجا میبینی؟” یکی از اون لباسهای از مد افتادهی افتضاح رو پوشیده بود- از اون پیراهنهایی که تا پایین دکمه داره. و یکی از اون صورتهای کوچیک زشت رو داشت، مثل موش. تقریباً بهش گفتم: “خوب، من خودم رو در شغل رقتانگیزی مثل شغل شما نمیبینم.” ولی البته دقیقاً این حرف رو نزدم.
چیزی که گفتم این بود: “بعد از پنج سال خودم رو میبینم که پولدار و موفق هستم و لباسهایی با مارک طراحها پوشیدم و در بارهای شراب لندن شراب میخورم.” بهش لبخند زدم. سعی میکردم. اضافه کردم: “به این فکر میکردم که شاید در شهر کار کنم.”
در مجلهای درباره کارکنان بانک خوندم که یک میلیون پوند علاوه بر حقوقشون میگیرن. شهر لندن به نظر شهر مورد علاقهی من میرسه- بارهای شامپاین، ماشینهای اسپرت، پول زیاد!
زن جواب داد: “بین مهارتهات ریاضیات یا اقتصاد نمیبینم. فکر میکنی چه جور شغلی در شهر انجام بدی؟ منشیگری؟ خدمتکاری؟”
باورت میشه؟ چقدر بیادب! منظورم اینه که دو سال بعد من فارغالتحصیل دانشگاه خواهم بود و اون از من پرسید به خدمتکاری فکر میکنم یا نه! خیلی عصبانی شدم. باید اون رو به کسی گزارش بدم. حق نداشت اینطوری با من حرف بزنه. حسادت کرد. همیشه زنهای غیرجذاب به من حسادت میکنن. فکر نمیکنن دختری مثل من مغز هم داشته باشه.
خب، شیرینم، خیلی ناراحتم. بیا و با من نوشیدنی بخور و وقتی آماده میشم با راب برم بیرون حالمو خوب کن. میتونی در انتخاب لباس بهم کمک کنی.
دوست افسردهی تو، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: الیزابت مارتینز Elizamart@uk.com تاریخ: سهشنبه، هفدهم آوریل، موضوع: سمینارها
خانم مارتینز عزیز
وقتی نامهی شما رو دریافت کردم، واقعاً ناراحت شدم. منظورم اینه که ممکن نیست من تنها شخصی باشم که گاهی به سمینارهای شما نمیاد. خیلی زود هنگام هستن و اینطور نیست که فکر کنید من مقالاتم رو ننوشتم. احتمالاً به خاطر اینه که شبها تا دیر وقت بیدار میمونم و کار میکنم و گاهی صبحها خواب میمونم. و فکر میکنم اظهار نظرهای شما درباره اینکه من به دوستم، سو فوردهام فشار میارم ذره واقعیت نداره.
و کتابهایی که در لیستم هستن رو میخونم. نمیفهمم چرا میگید به نظر من حتی لای کتابها رو هم باز نکردم.
این دورهی مدرک برای من خیلی مهمه و هر کاری از دستم بر میاد رو انجام میدم. باورم نمیشه چیزی که در سمینارها میگم میتونه چنین تغییری در گرفتن مدرک یا عدم موفقیت من ایجاد کنه. من فقط به بهترین شکل ممکن در گروه کار نمیکنم.
ولی واقعاً سخت تلاش میکنم وقتشناس باشم و خواب نمونم. پس لطفاً یک فرصت دیگه به من بدید.
با احترام
نیکی آپتون
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: سهشنبه، هفدهم آوریل موضوع: اون خانم مارتینز گاو
نمیدونی چقدر ناراحتم! فکر میکردم تو دوستمی. به مارتینز چی گفتی؟ اون میگه من تو رو مجبور کردم نبودم رو جبران کنی. میدونی که این درست نیست. من هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکردم. چطور جرأت میکنه این حرف رو بزنه!
و حالا مجبورم به سمینارهای افتضاحش برم وگرنه جلوی اسمم مینویسه: رد، و میگه چون من نمرههای خوبی برای مقالههام نمیگیرم، اگه در سمینارهام رد بشم، امسال کلاً میمونم و اجازه نخواهم داشت مدرکم رو تموم کنم.
عادلانه نیست. هر کاری از دستم برمیاد انجام میدم. فکر میکنم واقعاً بیشتر از اینها میتونی بهم کمک کنی.
به خاطر همهی اینها به قدری ناراحت و افسرده هستم که فکر میکنم باید برم خرید و برای خودم چند تا لباس نو بخرم. مشکل اینه که پول ندارم و آخرین باری که از بابا پول بیشتری خواستم، یک نامهی وحشتناک از مادرم دریافت کردم که بهم میگفت خودخواهم و اینکه اوضاعشون خوب نیست. اون همیشه دنبال راهی میگرده که با من بد رفتاری کنه. فقط به خاطر اینکه بابا دوست داره برای من وسایل بخره.
دیدمت که با رابرت حرف میزدی. درباره من چی میگفت؟ امیدوارم چیز خوبی گفته باشه. دیروز کمی عجیب بود. فقط به خاطر اینکه فکر میکردم لوی استرائوس شلوار جین طراحی میکنه. از کجا باید میدونستم یه نویسندهی مشهوره. دارم فکر میکنم راب ارزش این همه تلاش رو داره یا نه. شاید به کسی نیاز دارم که تمام مدت انقدر جدی نباشه. ای کاش انقدر جذاب نبود. ولی هست و میدونم بیشتر زنها در دوره نویسندگی خلاقانه دیوونش هستن. خوششانسیه که اون هم از من خوشش میاد، مگه نه؟
احساس میکنم امروز همه علیه من هستن، پس لطفاً بیا و خوشحالم کن. احتمالاً مسئلهی مارتینز تقصیر تو نبوده. اون در هر صورت به خاطر ظاهرم از من متنفره.
بعداً میبینمت، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به رابرت وودهاوس Robwoo@uk.com تاریخ: سهشنبه، هفدهم آوریل موضوع: فاجعه
راب
یکی از وحشتناکترین نامهها رو از یکی از مدرسینم دریافت کردم، الیزابت مارتینز. میشناسیش؟ اشعار رمانتیک قرن نوزدهم رو آموزش میده، روشهای جدید نگاه کردن به کیتس و شلی، اینجور چیزها. و میگه ردم میکنه چون به چند تا از سمینارها نرفتم. خیلی خیلی ناعادلانه است!
حالا باید به یک چیز هوشمندانه فکر کنم که قبل از سهشنبه درباره وردسورث و انقلاب فرانسه بگم، پس میتونی کمکم کنی؟ تو خیلی باهوشی و میدونم که همه چیز رو دربارهی این شاعرها میدونی.
بعدها میای پیشم؟ خیلی خیلی قدردان خواهم بود. میدونم که خودت مقالهی مهمی مینویسی، گرچه به قدری طولانی و مهم هست که نمیشه اسمش رو مقاله گذاشت، درسته؟ پایاننامهی خودت رو مینویسی. ولی ضروریه! رو اومدنت حساب باز کردم.
ممنونم شیرینم
با احترام، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com تاریخ: چهارشنبه، هجدهم آوریل موضوع: شب گذشته
سوزی .
چی شده؟ فقط به خاطر اینکه فراموش کردم تو و راب میاید و چون با چند نفر دیدار کردم و باهاشون رفتم نوشیدنی بخورم، واقعاً فکر نمیکنم باید اونطوری با من حرف میزدی. میدونم تو و راب کار داشتید و فقط به خاطر اینکه من خواسته بودم اومده بودید. ولی اگه نمیخواستید، مجبور نبودید بیاید.
اگه انقدر بد نبودی ازت تشکر میکردم که با راب حرف زدی. میدونم شما دو تا علایق مشترک زیادی دارید. بنابراین خوب شد وقتی راب منتظر من بود کمی حرف زد. و باید قدردان هم باشی، چون اگه دوست پسر من نبود، هرگز فرصت حرف زدن با اون رو پیدا نمیکردی، مگه نه؟ منظورم اینه که میدونم تو چقدر جالبی، تو دوست منی. ولی پسرها فقط به ظاهر دخترها توجه میکنن.
در هر صورت، باید امروز باهات حرف بزنم، چون نامهی وحشتناکی از پدرم دریافت کردم. میگه شرکتش تغییراتی ایجاد کرده و آدمهای تجربهدار رو کنار میذارن. آدمهای جوان میخوان. میگه بنابراین از کار برکنار شده. خیلی بده. سالها طول میکشه یک شغل دیگه پیدا کنه و من نمیتونم دیگه ازش پول بخوام و واقعاً اون پیراهن قرمز کوتاه که دیروز در شهر دیدم رو میخوام.
همه چیز خیلی وحشتناکه. دوست افسردهی تو، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: رابرت وودهاوس Robwoo@uk.com تاریخ: چهارشنبه، هجدهم آوریل موضوع: شب گذشته
آه راب
به خاطر دیشب خیلی خیلی متأسفم. لطفاً عصبانی نباش. به خاطر این بود که به قدری بابت همه چیز ناراحت بودم که لحظهای ایستادم تا یک نوشیدنی سریع بخورم.
چیزی که بهت نگفتم، چون نمیخوام نگران من بشی، اینه که تو خونه مشکلات زیادی هست. پدرم از کار برکنار شده و این موضوع به شدت ما رو نگران کرده. نمیتونم به چیز دیگهای فکر کنم. به همین دلیل هم ایستادم تا یک نوشیدنی بخورم.
به هر حال، خیلی ممنونم که انقدر شیرین بودی و با سوزی حرف زدی. خیلی لطف کردی که انقدر طولانی باهاش حرف زدی. اون خیلی جدّیه. بهش میگم یه ذره بشّاش باشه، ولی به حرفم گوش نمیده. و لباسهاش! اون سویشرت کهنه که دیشب پوشیده بود. مردم همچین لباسهایی رو از کجا میارن؟ بیچاره شیرینم. سعی میکنم هر از گاهی در مورد آرایش بهش توصیههایی بدم و حتی چند تا از لباسهای کهنهام رو هم بهش پیشنهاد دادم، ولی البته لباسهای من برای اون خیلی کوچیکن. واقعاً باید تلاش بیشتری بکنه و وزن کم کنه، ولی فکر نمیکنم متوجه باشه ظاهر خوب چقدر مهمه.
هنوز این سمینار پیش رو دارم، ولی فکر نمیکنم بتونم باهاش مواجه بشم. باید سعی کنم و با خانم مارتینز حرف بزنم. زندگی سخت نیست؟ نمیدونم چیکار کنم.
لطفاً وقتی بهت نیاز دارم عصبانی نشو. بیا با من حرف بزن. لطفاً؟؟
نیکی خیلی متأسف تو
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: پیتر آپتون Peterapt@globlink.uk.com تاریخ: چهارشنبه، هجدهم آوریل موضوع: همه چیز خیلی افتضاحه
بابای عزیز
بله، البته درباره کارت و همهی این مسائل باهات همدردی میکنم. ولی مطمئنم که به زودی یک شغل دیگه پیدا میکنی. گفتن این که این روزها کاری به مرد میانسال ۴۸ ساله داده نمیشه، کمکی بهت نمیکنه. باید مثبت باشی. همیشه به من میگی، مثل تو.
اوضاع اینجا خیلی افتضاحه. یه زن به اسم الیزابت مارتینز هست که از من متنفره میخواد من رد بشم. میگه کاری میکنه من رو بندازن بیرون. پس میبینی که تنها آدمی نیستی که مشکلاتی داره.
ولی سعی میکنم مثبت باشم و ادامه بدم. و تو هم باید همین کار رو بکنی.
باورم نمیشه درباره قطع کردن ماهیانه من جدی باشی. چطور میتونم زندگی کنم؟ فکر میکردم میخوای برم دانشگاه. ولی حالا فکر میکنم واقعاً اهمیتی برات نداره.
فکر نمیکنم کسی اهمیتی به من میده.
دختر افسردهی تو، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: ربکا آپتون Rebeccaapt@globlink.uk.com تاریخ: چهارشنبه، هجدهم آوریل موضوع: پول
مامان عزیز
خیلی خوشحالم که بالاخره از کامپیوتر بابا استفاده میکنی. این به معنای این هست که میتونم بیشتر برات بنویسم، چون اینطوری خیلی آسونتر از نامه هست و برخلاف تلفن، بدون اینکه کارم قطع بشه میتونم از کتابخونه برات بنویسم.
همین الان بدترین ایمیل از بابا به دستم رسید. میگه تو و اون با هم صحبت کردید و نمیتونید از پس دادن ماهیانهی من بر بیاید. و چرا من وام دانشجویی نمیگیرم؟! حالا، نمیخواستم بابا رو نگران کنم، چیزهای زیادی هست که باید نگرانشون باشه، ولی من قبلاً وام دانشجویی گرفتم و خرجش کردم! بنابراین نمیتونم باقی سال بدون ماهیانه زندگی کنم. از گرسنگی میمیرم.
مامان، میدونی چطوریه. باید چند تا لباس بخرم و همه چیز خیلی گرونه. این روزها دخترها پول نوشیدنی خودشون رو هم میدن. سعی میکنم در مورد پول دقت کنم، ولی خیلی سخته.
بنابراین مامان، شیرینم، ممکنه تو لطفاً، لطفاً، با بابا حرف بزنی تا من بتونم یک ترم دیگه هم اینجا بمونم. در غیر این صورت باید همه چیز رو ول کنم و خدمتکار بشم یا در سوپر مارکتی جایی کار کنم. فکر کردن بهش خیلی وحشتناکه. میدونم بابا به حرفت گوش میده.
عشق خیلی زیاد، نیکی
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: الیزابت مارتینز Elizamart@uk.com تاریخ: پنجشنبه، نوزدهم آوریل موضوع: نامهی شما
خانم مارتینز عزیز
همین الان نامهی رسمی شما رو دریافت کردم، و باورم نمیشه تصمیم گرفتید من رو رد کنید. تقصیر من نیست که به قدری نگران خانوادهام هستم که نمیتونم کار کنم. میتونید لطفاً یک فرصت دیگه به من بدید؟ واقعاً میخوام مدرکم رو بگیرم. لطفاً میتونم بیام باهاتون حرف بزنم؟
با احترام
نیکی آپتون
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com
به: پیتر آپتون Peterapt@globlink.uk.com تاریخ: جمعه، بیستم آوریل موضوع: چطور تونستی!
بابا
به قدری ناراحتم که به زحمت میتونم این رو بنویسم. باورم نمیشه همهی اون حرفهای وحشتناک رو پشت تلفن جدی به من گفتی. تو میگی یکمرتبه من رو اونطوری که هستم دیدی. و اینکه مامان تمام مدت حق داشته و تو نمیخواستی قبول کنی. این حقیقت نداره. مامان همیشه میخواست بدترین رو در من ببینه. نمیدونم چرا.
فقط نمیدونم چرا مجبور بودی به خانم مارتینز زنگ بزنی. باشه، کمی در نامهی آخرم اغراق کردم. ولی خانم مارتینز هیچ وقت من رو دوست نداشت. نمیدونم چی به شما گفته، ولی به نظر باور حرفهای اون برای شما آسونتر بود.
و بعد گفتی چندین بار سعی کردی به من زنگ بزنی، ولی من همیشه بیرون بودم. این منصفانه نیست. من فقط یکی دو بار بیرون بودم و بیشتر وقت در کتابخانه کار میکردم. به همین دلیل اینجام. هیچکس به نظر درک نمیکنه من چقدر سخت تلاش میکنم. ولی چرا درباره من با سو حرف زدی؟ گفتی سو بهت گفته من حقیقت رو به شما نگفتم و فکر میکنه شما باید حقیقت رو بدونید. اون فقط به من حسادت میکنه. و چیز دیگهای هم هست. به دوست پسر من هم حسادت میکنه. و به همین دلیل هم انقدر وحشتناک در موردم حرف زده. این درست نیست که من برای لباسهام ثروت خرج کردم. چند تا لباس خریدم، ولی بهشون نیاز داشتم!
و بله، این درسته که علاوه بر ماهیانهام وام دانشجویی گرفتم، ولی به پول نیاز داشتم. شما نمیدونید این روزها موندن در دانشگاه چقدر گرون تموم میشه.
و فقط به چند تا سمینار نرفتم. هر کسی میتونه خواب بمونه. نباید در چنین ساعت زود وقت خندهداری سمینارها رو شروع کنن. تقصیر من نیست.
به هر حال، زنگ زدنت به خانم مارتینز فقط همه چیز رو بدتر کرد. حالا به حرفم گوش نمیده، و دانشگاه کاری میکنه بمونم و قادر نخواهم بود بعد از این ترم اینجا بمونم. بنابراین با تماسهای تلفنیت این کار رو کردی. زندگی من رو خراب کردی، ازت متنفرم.
به گمونم مجبورم حالا یک کار وحشتناک پیدا کنم و این پایان زندگی من میشه.
امیدوارم خوشحال باشی.
دختر خیلی ناراحت تو
نیکلا
از: نیکی آپتون Nikkiapt@uk.com به: سو فوردهام Sueford@uk.com
تاریخ: شنبه، بیست و ششم آوریل موضوع: خداحافظ
سیسی: رابرت وودهاوس Robwoo@uk.com
این آخرین ایمیلم هست، چون بعد از امروز دانشگاه میگه شمارهای که برای استفاده از کامپیوترها بهم دادن دیگه کار نخواهد کرد. فکر میکردم هیچ چیز نمیتونه بدتر بشه، ولی شده. هیچ کس به احساسات من اهمیتی نمیده.
بابا به خاطر قلبش در بیمارستانه و مامان میگه تقصیر منه، چون خیلی ناراحتش کردم. این من نبودم که از شغلش اخراجش کردم. فکر میکنم مامان خیلی وحشتناکه. اون میگه حال بابا خوب میشه، ولی دیگه قادر نخواهد بود کار کنه. بنابراین باید شغلی به دست بیارم و از خودم مراقبت کنم.
نه اینکه هیچ کدوم از شما اهمیتی بدید. فکر میکردم شما دوستان من هستید، ولی تمام مدت پشت سر من نقشههایی میکشیدید. خوب، شیرینهام، ممکنه شما دو تا فکر کنید خیلی باهوشید، ولی فکر میکنم نشون دادن ایمیلهای قدیمی من به هم دیگه کار وحشتناکیه. من هیچ وقت چنین کاری نمیکردم.
امیدوارم شما دو تا با کتابهای خوب و فیلمهای خارجیتون همدیگه رو تا سر حد دیوانگی خسته کنید.شما هر دو برای همدیگه مناسبید. دیگه به دوستانی مثل شما نیاز ندارم. به زودی شغل خوبی به دست میارم و پول زیادی در میارم در حالی که شما دو تا هنوز دانشجوهای فقیری هستید. به هر حال، برای موفق شدن نیاز به مدرک نیست. باید سالها قبل این رو میفهمیدم.
پس خداحافظ
نیکی
متن انگلیسی کتاب
Sweetie
From: Nikki Apton
To: Robert Woodhouse Date: Tuesday, April 3 Subject: Drinks
Hi Rob!
Thanks for your email. I do so agree with you, last night’s talk was absolutely fascinating. If only all our seminars were like that! And I was really glad you came up and spoke to me. It’s so great to find someone who can share the same enthusiasms. I wish I’d taken notes!
Yeah, I’d love to meet up again for a drink sometime. I don’t think the college bar, though. It’s so packed with first-years (ugggh!). How about that new wine bar in Market Street? I’ve heard it’s OK. But whatever you think.
See you soon.
Nikki
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Tuesday, April 3 Subject: New man
Susie! Hi!
How’s the work going? I can see you writing away there with a pile of books all round you. Anyone would think that one goes to the library to work!! Seriously though, if you’ve got any ideas on what Mr Shakespeare was thinking of by bringing on a gatekeeper to go on and on just when he’s got to the interesting bit of the play (just where someone got killed), then do throw a few ideas my way. Or let me have a quick read of your notes. You’re so clever.
Anyhow, sweetie, to the point, to the point as Mr Shakespeare might have written, but never did. I’ve met this amazing guy.
It was at that talk last night. I only went along because Mrs Martins was so rude this week about my work that I wanted to be able to say that I even went to literature talks that weren’t compulsory. I’m surprised you weren’t there, but I expect you were writing your essay. You’d have loved it. It was all about Shakespeare’s women, you know the kind of thing, how they were all played by boys and how you had boys playing women dressed as boys etc, etc.
So there I was, being bored out of my mind. In fact I was only half listening. I was wondering if purple nails were really too last year and thinking what colour I should paint them next. But then I noticed the guy in front of me.
Well, I only noticed him when he turned round. I suppose I was yawning rather loudly. When he turned round I thought he was going to agree with me how boring it all was. I was about to whisper that I’d heard better arguments around my parents’ dinner table, and that was saying something!! But then I realised that he wanted me to be quiet. He was enjoying the talk!! Normally I’d have just ignored anyone who tried to make me keep quiet, but then I looked at him properly and he was amazing. I mean not your usual student good-looking, but film star good-looking - sort of Hugh Grant hair and Mel Gibson blue eyes. I tell you he was so much the ‘real thing’ I almost blushed. But I didn’t. Promise.
So I managed to convince him that my yawn was a cough and muttered, ‘Sorry.’ Then I smiled at him and he smiled at me.
After the talk ended, he came up to me. He’s called Robert and he’s doing a postgraduate degree in creative writing - yes, really, one of them!! The creative writing stars! And, can you believe it, he’s not only written a novel, but there’s a publisher interested in it! Even my mother would be impressed.
And he’s emailed me already today and asked me if I fancy a drink. If? When would be a better question. I thought about playing it cool but thought that he looked so cool himself there wasn’t any point. After all, when you look like that and you’re brilliant, no girl is ever going to say no, is she? So I said yes. So watch this space.
Oh, I must go and iron some clothes in case he asks me out tonight.
Sweetie, I just haven’t got time now to look up all those boring books. Please, please, can I look at your notes? Thank you so, so much, you’re such a good friend.
Kiss, kiss. and keep up the good work. Well, one of us has to!
Your excited friend Nikki
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Wednesday, April 4 Subject: What to wear. help!!
Susie
You star! Thank you so much for your notes. So many references!! I don’t know how you find the time to look up all those books. I just haven’t had a moment. I mean it’s not as if we can spend all our time writing essays. We have to go to all these lectures and seminars, too. Mind you I missed this morning’s seminar. Did Mrs Martins notice? I spent so much time last night trying to decide how I should look when I see Robert next that I didn’t get to bed till after 2 am. So I slept till lunchtime. As a result I’ve felt exhausted all day. But I am trying to work. Really!
I think what I need is a new pair of black jeans. I could wear them with that little white top that stops just above my waist. I think that would be perfect. It would look good without looking as if I’m trying too hard. It’s all so difficult, isn’t it? At least all this worry has stopped me eating. You’re so lucky not worrying about what you look like. When you’ve got a reputation like I have for having a certain kind of style, it’s a real responsibility.
The bad news is the bank won’t give me any more money. I put my card into the machine this morning and it came straight back out. So I’ll have to borrow some more from my dad. I expect I’ll think of an excuse. And he’s so pathetically proud of my having got a place at university.
Just because he had to go to work straight from school. He has no idea what it’s like here. He thinks it’s like school but harder.
See you later. what are you doing for supper tonight? Nikki
From: Nikki Apton
To: Peter Apton
Date: Thursday, April 5
Subject: Money. Yes, again. I’m sorry.
Daddy, sweetie
What can I say? It’s too awful to have to ask you again, but you did say that you’d help with books. I never realised that I’d need so many.
I know you said that things were getting difficult at work and you needed to be careful in case you were made redundant. Isn’t that a horrible word?! No one ever says they’re firing people any more. They just make them redundant. But it’s just as horrible. Anyhow, I’m sure you’re worrying about nothing. They wouldn’t dare get rid of you. You’re so clever, and you’ve been there for years and years. They could never do without you.
I’m sorry to have to get back to money, but I do need it urgently. The books I need are never in the library. I think everyone must go in at midnight, like ghosts, to get them before I get there. So if I’m not going to get the most awful marks for my next essays, I just have to buy them.
There’s a second-hand bookshop here at the university, so it’s not quite as expensive as buying new books. Actually they are real bargains and I can sell them again after I’ve written my essays, so I will try and pay you back. I promise.
If you could send me another 50 pounds, I’d be so relieved, and then I can finish this essay and make you proud of me.
Give mummy my love. She sounded cross with me when I rang home yesterday. I don’t know why she doesn’t get herself an email address, and then I could write to her. She was very sarcastic when I said that and said, ‘The Royal Mail hasn’t gone out of business as far as I know. I think you’ll find, Nicola, that stamps are still on sale in most parts of Great Britain And envelopes.’ Ha! Ha! It’s just that letters are so slow. So last century.
Thank you so much Daddy. You’re such a sweetie. And don’t worry about the job. It’ll be fine.
Lots and lots of love
Your hard-working daughter
Nikki
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Saturday, April 7 Subject: Date update
Hi Susie!
I’ve managed to drag myself to the library, but there’s no way that I’m going to be able to do any work today. I’m exhausted. Rob and I talked for hours. I think the new jeans were just right. Daddy came up with the money. He’s such a sweetie, he believes everything I tell him.
Rob is really impressive, but I have to confess he is a bit intense. I know he’s an intellectual, but he does go on about politics and things. Last night we were happily drinking cocktails - yes, I’ve actually met someone who can afford my taste in drinks!! So there we were drinking peach juice and champagne, and I was wondering how soon he was going to kiss me, when he starts talking about refugees in Britain. I mean, who cares? Why do these people want to live here anyway? But, according to Rob, the government doesn’t have a consistent policy, and lots of refugees are living for months in old army camps. Well at least they’re safe and their lives are probably better than they were in their own countries. But Rob went on and on about how there is no proper education for refugee children and that something ought to be done about it. I can’t think why he thought I’d be interested. Like the song says, girls just want to have fun. And politics isn’t fun. Right?
Anyhow, it was our first date and I didn’t want an argument. I hate arguments, they give me a headache. So I made interested noises and agreed with him. And that was fine. Men are so pathetic. All you have to do is say, ‘I agree,’ every few minutes and they think you’re brilliant.
But it turns out that he isn’t only interested in all that politics stuff. He likes movies, too. So tonight we’re going to the cinema to what Robert calls ‘a popcorn movie’. This is his definition of an American film with lots of action and chases and things being blown up. Are there any other kinds of film?
I have a feeling Rob also likes foreign movies, the kind you only find in small specialist cinemas. I hate those films. You have to work really hard reading the subtitles in English and no one ever does anything. They all talk too much. So boring. Oh, sorry, I forgot. You like those kinds of films, don’t you?
And yes, before you ask, we did kiss, but only a friendly goodnight kiss at my door. He smells of lemons, did I tell you? Delicious! I can’t wait for tonight!
In fact I think I’m going to spend the rest of the day getting ready. Then I’ll have a long bath and throw in lots of that new perfume I bought last week. I just haven’t got the energy to open a book. So can you help me again, sweetie? Tell me what I’m supposed to do before Monday’s seminar. Thank you so much. you’re wonderful.
Your tired friend Nikki
From: Nikki Apton
To: Robert Woodhouse Date: Saturday, April 7 Subject: Hi
Just a terribly quick note. I saw you downstairs in the library as I came up, but I didn’t want to disturb you. In any case, I’ve got so much work to do before Monday’s seminar that if you came up here you wouldn’t be able to see me because I’m surrounded by so many books! But I just wanted to say how much I enjoyed last night. It was so refreshing to talk to someone who really thinks about things. So many friends - my friend Sue, for example - just don’t care about the important things in life.
But tonight we’ll have a bit of fun. Why not? We deserve it.
See you later.
Love
Nikki
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Monday, April 16 Subject: Careers - who needs them!
Susie, my love.
Thank you so much for covering up for me at the seminar today. But I don’t know why you say it’s the very last time. I mean nobody really needs to go to seminars. It’s not as if they count towards your degree. Or only a bit. You can still get a degree if you pass the exams, can’t you?
Anyhow, I wasn’t at the dentist’s. I was asleep. Rob was even more exhausting than ever last night. He insisted on showing me all these leaflets about all these people who are in jails all over the world because they disagree with their governments. Or something. As if I cared. Not that I let him know. But he did begin to sense that my concentration was wandering because I kept playing with my hair. Then, at last, there was a film on the TV that he liked, so we could watch that instead. Actually I thought it was rather boring, too, but he said it was a very important early western. I can’t remember the name of the director. You probably know it.
Then this afternoon was the end. It was too awful. I had an appointment with the careers office, but I don’t know why I bothered. It was useless. They didn’t have any jobs that sounded in the least bit exciting. They kept talking about career paths and ‘getting the right kind of work experience’. I just wanted to say like that character - you know the one I mean in that Tom Cruise movie - ‘Show me the money!’ Who needs career paths? I just want to get to London as quickly as possible and earn as much money as I can. For a start, I have to pay off my student loan. I don’t see why my parents couldn’t have given me more money themselves. Only a few years ago university education was free and you got grants. My parents’ generation were so lucky, and there was my father not even taking advantage of it. Just because his dad made him go to work at sixteen.
There were lots of leaflets in the careers office from companies who hire graduates and train them for ‘senior management’, whatever that means. Can you see me as a manager in a shop or a factory? It was such a waste of time. I had to fill in forms and do some kind of psychological test. It was all so stupid. I hate those things.
‘How do you see yourself in five years’ time’ the woman asked me. She had one of those awful old-fashioned dresses, like shirts, that button all the way down. And she had one of those nasty small faces, like a rat. ‘Well, I don’t see myself in a pathetic job like yours,’ I nearly told her. But of course I didn’t actually say it.
What I did say was: ‘In five years’ time I can see myself being rich and successful and wearing designer labels and drinking in London wine bars.’ I smiled at her. I was trying. ‘I was thinking maybe that I could work in the City,’ I added.
I read in a magazine about bank employees getting a million pounds on top of their salaries. The City of London sounded like my kind of place - champagne bars, sports cars, lots of money!
‘I don’t see either mathematics or economics among your qualifications,’ the careers woman replied. ‘What kind of job are you thinking of doing in the City? Secretary? Waitressing?’
Can you believe it? How rude! I mean in two years I’ll be a university graduate and she asked me if I’d thought of being a waitress! I was furious. I ought to report her to someone. She had no right to speak to me like that. It’s jealousy. I always get it from unattractive women. They just can’t bear to think that a girl who looks like me can have brains, too.
So, sweetie, I’m really fed up. Come over and have a drink later and cheer me up while I get ready to go out with Rob. You can help me choose what to wear.
Your depressed friend Nikki
From: Nikki Apton To: Elizabeth Martins Date: Tuesday, April 17 Subject: Seminars
Dear Mrs Martins
I was really upset when I got your letter. I mean I can’t be the only one who sometimes misses your seminars. They are awfully early and it’s not as if I’m not writing my essays. It’s probably because I stay up so late working that I sometimes oversleep. And I don’t think that your comments about me putting pressure on my friend Sue Fordham are in the least bit true.
And I do read the books on my reading list. I can’t think why you should say that I don’t seem to have ever opened a book.
This degree course means a lot to me and I am doing my best. I can’t believe that what I say at seminars could make such a difference to my getting a degree or not. I’m just not at my best working in a group.
But I really will try harder to be punctual and not to oversleep. So please give me another chance.
Yours
Nikki Apton
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Tuesday, April 17 Subject: That cow Mrs Martins!
I’m so upset, you just don’t know! I thought you were my friend. What did you say to Martins? She says that I forced you into covering for me. You know that’s not true. I’ve never forced you to do anything. How dare she say that!
And now I’ve got to go to her awful seminars or she’s going to put a fail against my name, and she says because I don’t get good marks for my essays either, if I fail my seminars, I’ll fail the year and won’t be allowed to finish my degree.
It’s just not fair. I do as much as I can. I really do think you could be more helpful.
I’m so depressed by it all that I think I’ll have to go shopping and buy myself some new clothes. The trouble is I don’t have any money and the last time I asked my dad for some more, I got a horrible letter from my mother telling me that I was selfish and that things were difficult. She’s always looking for ways to be nasty to me. Just because daddy likes buying me things.
I saw you talking to Robert earlier. What was he saying about me? Something nice I hope. He was a bit strange yesterday. Just because I thought that Levi-Strauss made designer jeans. How could I know he was some kind of famous writer? I’m beginning to think that Rob’s not worth all the effort. Perhaps I need someone who isn’t so serious all the time. If only he wasn’t so attractive. But he is and I know that most of the females on the creative writing course are crazy about him. It’s lucky that he happens to like me, isn’t it?
I feel that everyone is against me today, so please come over later and cheer me up. It probably wasn’t your fault about Martins. She just hates me anyway because of the way I look.
See you later Nikki
From: Nikki Apton
To: Robert Woodhouse Date: Tuesday, April 17 Subject: Disaster
Rob
I’ve just had the most awful letter from one of my lecturers, Elizabeth Martins. Do you know her? She teaches us nineteenth century Romantic Poetry - new ways of looking at Keats and Shelley, all that kind of thing. And she tells me that she’s going to fail me because I’ve missed a couple of seminars. It’s so, so unfair!
Now I’ve got to think of something really clever to say before this Thursday about Wordsworth and the French Revolution, so can you help me? You’re so clever and I know you know everything about those poets.
Will you come round later? I’ll be so, so grateful. I know you’ve got a huge essay to write yourself, though it’s too long and important to be called an essay isn’t it? You’ve got your dissertation to write. But this is an emergency! I’m relying on you to be there.
Thank you my sweet
Your Nikki
From: Nikki Apton To: Sue Fordham Date: Wednesday, April 18 Subject: Last night
Susie.
What is the matter? Just because I forgot that both you and Rob were coming over and just because I met some people and went out for a few drinks, I really don’t think that you had to speak to me like that. I know that you and Rob had work to do and were only there because I asked you. But you didn’t have to come over if you didn’t want to.
If you hadn’t been so horrible, I would have thanked you for talking to Rob. I know that the two of you both like lots of the same things. So it was nice for him to have a bit of a conversation while he was waiting for me. And you should be grateful, too, because you would never have got the chance to talk to him if he wasn’t my boyfriend, would you? I mean I know how interesting you are - you’re my friend. But boys only notice what a girl looks like.
Anyhow I need to talk to you today because I’ve had a terrible letter from my father. He says that his firm has gone through lots of changes and they’re getting rid of all the experienced people. They just want young people, he says. So he’s been made redundant. It’s too awful. It could be ages before he gets another job and I can’t ask him for any more money right now and I really want that little red dress I saw in town yesterday.
It’s all too terrible. Your desperate friend Nikki
From: Nikki Apton
To: Robert Woodhouse Date: Wednesday, April 18 Subject: Last night
Oh Rob
I’m so, so sorry about last night. Please don’t be angry. It was because I was so upset about everything that I stopped for a moment to have a quick drink.
What I haven’t told you - because I didn’t want you to worry about me - is that there are lots of problems at home. My father has been made redundant and it’s been a terrible worry for us all. I just can’t think about anything else. So that’s why I stopped for a drink.
Anyhow, thank you so much for being such a sweetie and talking to Susie. It was really kind of you to talk to her for so long. She’s so serious! I keep telling her to lighten up, but she doesn’t listen to me. And her clothes! That old sweater she was wearing last night. Where do people get clothes like that? Poor sweetie. I do try to give her some advice now and again on make-up and I’ve even offered her some of my old clothes, but of course they are all much, much too small for her. She really ought to make more of an effort and lose some weight, but I don’t think she really understands how important it is to look good.
I’ve still got that seminar coming up, but I don’t think I can face it. I’ll have to try and talk to Mrs Martins. Isn’t life difficult? I just don’t know what to do.
Please don’t be angry just when I need you. Come and talk to me later. Please??
Your very sorry Nikki
From: Nikki Apton
To: Peter Apton Date: Wednesday, April 18 Subject: Everything’s too awful
Darling Daddy
Yes, of course I sympathise with you about your work and all that. But I’m sure that you’ll get another job soon. Just saying that middle-aged men of forty-eight aren’t given jobs these days isn’t going to help you. You have to be positive!! Like you always tell me.
Everything is just awful here, too. There’s a woman called Elizabeth Martins who hates me and wants me to fail. She says that she’s going to get me thrown out. So you can see that you’re not the only one with problems.
But I try to be positive and just keep on going. And you must do the same.
I can’t believe that you’re serious about cutting my allowance. How can I live? I thought you wanted me to be at university. But now I think that you don’t really care.
I don’t think anyone cares about me.
Your desperate daughter Nikki
From: Nikki Apton
To: Rebecca Apton Date: Wednesday, April 18 Subject: Money
Mummy darling
I’m so glad that you’re finally using daddy’s computer. That means I can write to you more often because it’s so much easier than letters and, unlike phones, I can write to you in the library without interrupting my work.
I’ve just had the most awful email from daddy. He says that you and he have been talking and you can’t afford to continue giving me my allowance. And why don’t I take out a student loan? Now, I didn’t want to worry daddy, he’s got so much to worry about, but I’ve already taken out a student loan and I’ve spent it. So I can’t exist for the rest of this year without my allowance. I’d just starve.
Mummy, you must know what it’s like. I have to have a few clothes, and everything’s so expensive. And these days girls are expected to pay for their own drinks. I do try to be careful with money, but it’s so hard.
So Mummy, sweetie, could you please, please have a word with daddy, so that I can stay here next term. Otherwise I’ll just have to give it all up and become a waitress or work in a supermarket or something. It’s just too awful to think about. I know that daddy listens to you.
Lots of love Nikki
From: Nikki Apton To: Elizabeth Martins Date: Thursday, April 19 Subject: Your letter
Dear Mrs Martins
I’ve just received your official letter and I can’t believe that you’ve decided to fail me. It’s not my fault if I’m just too upset about my family to do any work. Please can’t you give me another chance? I really do want to get my degree. Please can I come and talk to you?
Yours
Nikki Apton
From: Nikki Apton
To: Peter Apton Date: Friday, April 20 Subject: How could you!
Daddy
I’m so upset I can hardly write this. I just can’t believe you meant all those horrible things you just said to me on the phone. You say that you can suddenly see me as I really am. And that mummy was right all along, but you didn’t want to admit it. It’s just not true. Mummy has always wanted to see the worst in me. I don’t know why.
I just don’t know why you had to phone Mrs Martins. OK, so I was exaggerating a bit in my last letter. But Mrs Martins has never liked me. I don’t know what she said to you, but it seems you find it easy to believe her and not me.
And then you said you’d tried to ring me lots of times, but I was always out. It’s not fair. I was only out twice and I was mostly working in the library. That’s what I’m here for. Nobody seems to understand just how hard I’ve tried. But why did you have to talk about me to Sue? You said Sue told you that I hadn’t told you the truth and she thought you ought to know the truth. She’s just jealous of me. And there’s something else. She’s jealous of my boyfriend. So that’s why she’s horrible about me. It’s not true that I spend a fortune on clothes. I have bought a few clothes, but I needed them!
And yes, it’s true that I have taken out a student loan in addition to my allowance, but I needed the money. You’ve just no idea how expensive it is these days to exist at university.
And I only missed a few seminars. Anyone can oversleep. They shouldn’t start at such a ridiculously early hour. It’s not my fault.
Anyhow, your ringing Mrs Martins has just made everything worse. Now she won’t listen to me, and the university will fail me and I won’t be able to stay here after this term. So that’s what you’ve done with your telephone calls. You’ve ruined my life and I hate you.
I suppose I will have to get some dreadful job now and that will be the end of my life.
So I hope you’re happy.
Your very unhappy daughter
Nicola
From: Nikki Apton To: Sue Fordham
Date: Saturday, April 26 Subject: Goodbye
cc: Robert Woodhouse
This is my last email because after today the university says that the number they gave me to use the computers won’t work any more. I thought that nothing could get any worse, but it has. Not that anyone cares how I feel.
Daddy is in hospital because of his heart and mummy says it’s my fault because I made him so upset. It wasn’t me who fired him from his job. I think she’s too horrible. She says he’s going to be OK, but he won’t be able to work again. So I have to get a job now and keep myself.
Not that either of you care. I thought you were my friends, but all the time you were making plans behind my back. Well, sweeties, you may think you’re both very clever, but I think that showing each other some of my old emails is a terrible thing to do. I’d never do anything like that.
I hope that you both bore yourselves stupid with your clever books and foreign films. You’re both just right for each other. I don’t need friends like you anyway. Soon I’ll have a good job and be earning lots of money while you two will still be poor students. You don’t need a degree to be successful, anyway. I should have realised that ages ago.
So, goodbye.
Nikki