سرفصل های مهم
پرندهی سعادت
توضیح مختصر
ایگور مریضه، ولی پرندهای که پدرش از چوب براش ساخته، حالش رو خوب میکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
پرندهی سعادت
داستانی از روسیه
خیلی وقت پیش پسر بچهی کوچیکی به اسم ایگور با مادر و پدرش در خونهای کوچیک که از چوب ساخته شده بود زندگی میکرد.
خانوادهی ایگور خیلی فقیر بودن. پدرش هیزمشکن بود و مادرش برای آدمای ثروتمند شهر لباس میدوخت. خونهشون وسط جنگل بزرگی در شمال روسیه بود. تابستونها روزها طولانی بودن و جنگل سرزنده بود و پر از صدای آواز پرندگان که برای هم آواز میخوندن. پدر ایگور نام پرندگان مختلف را به او آموخت و پسر به زودی همه صدای آنها را می دانست. ولی زمستونها روزها خیلی کوتاه بودن و برف عمیقی همه جا رو میپوشوند. جنگل ساکت میشد، برای اینکه پرندگان میرفتن تا ماههای زمستون رو در کشورهای گرمتر سپری کنن.
یک زمستون، ایگور بیمار شد. مادرش غذا و نوشیدنی مخصوص براش درست کرد، ولی فقط حالش بدتر شد. دکتر از شهر اومد تا ایگور رو ببینه و مدتی با پسر بچه صحبت کرد و معاینهاش کرد. بعد با مادر و پدر ایگور صحبت کرد.
“ایگور خیلی بیماره، ولی من نمیدونم مشکلش چیه. این زمستون بچههای کوچیک زیادی در تمام کشور مریض شدن و مُردن و هیچکس علتش رو نمیدونه. متأسفم، ولی کمکی از دستم بر نمیاد. غذای خوب زیاد بهش بدید بخوره و مطمئن باشید که زیاد میخوابه.”
در طول چند روز آینده، حال ایگور بدتر شد. بیمارتر و بیمارتر شد. تمام روز رو در تخت سپری میکرد و حوصلهاش از اسباببازیهاش سر رفته بود. پدرش چیزهای کوچیک زیادی از جنگل براش میآورد و سعی میکرد کاری کنه ایگور فراموش کنه که بیماره، ولی ایگور علاقهای به چیزی نداشت. صورتش سفیدتر میشد و نمیخواست چیزی بخوره. گاهی شبها تب داشت و بعد خواب میدید که داره بالای جنگل پرواز میکنه و به خونهی کوچیک خانوادهاش که خیلی پایینتره، نگاه میکنه.
یک روز صبح، بعد از شبی خیلی بد، ایگور بیدار شد و دید که پدرش نگاهش میکنه.
پدرش گفت: “چیزی میخوای؟”
ایگور گفت: “بله، چیزی میخوام، پدر. دلم برای آواز پرندهها تنگ شده. میتونی یه پرنده بگیری و برای من بذاریش تو قفس؟ اگه قفس رو بذاری بالای تختم، میتونم به آواز پرنده گوش بدم و صدای جنگل رو به خاطر بیارم.”
پدرش با لبخند گفت: “البته، ایگور کوچولو. پرنده رو فردا برات میارم.”
ولی میدونست حالا زمستونه و پرندهای در جنگل وجود نداره. این تنها چیزی بود که پسرش خواسته بود و نمیتونست بهش بده.
مادر ایگور گفت: “شاید بتونی یه پرنده از چوب براش بسازی. میتونی از یکی از تکههای کوچیک چوب که معمولاً تو آتیش میسوزونیم استفاده کنی.”
روزی برفی و سرد بود و بریدن درختان جنگل سخت بود. ولی در حالی که پدر ایگور تمام روز کار میکرد، به این فکر میکرد که چطور میتونه یک پرنده از چوب برای پسرش درست کنه. به خودش گفت: “البته هیچ وقت آواز نمیخونه، ولی شاید اگه خیلی زیبا باشه، ایگور کوچولو همونقدر دوستش داشته باشه.”
اون شب بعد از شام شروع به درست کردن پرنده کرد. چند بار اولی که امتحان کرد خوب نشد. پرندههایی که ساخته بود همگی زیادی چاق و سنگین بودن که بخوان پرواز کنن. اونها رو یکی یکی انداخت توی آتیش و سرش رو گذاشت توی دستهاش. حالا نیمه شب شده بود و بیرون برف میبارید. بعد یک مرتبه به خودش گفت: “فهمیدم! پرنده باید دو تیکه باشه. اگه چوب رو با دقت بِبُرم، پرنده میتونه پرهای واقعی داشته باشه.” اول یه تیکه چوب برای سر، دم و بدنش برداشت. اول با دُم شروع کرد و چوب رو با دست راستش به شکل پَر برید. بعد با دست چپش پرها رو صاف کرد. وقتی از دم راضی شد، کمی چوب دیگه برای بالها برداشت. اونها رو هم با دقت بُرید. همه زمان زیادی برد، برای اینکه گاهی پرها میشکستن و مجبور میشد از نو شروع کنه. ولی بالاخره تموم کرد. وقتی آفتاب داشت طلوع میکرد، پرنده رو به زنش نشون داد.
زنش گفت: “زیباست. ولی هنوز آماده نیست.”
یه نخ و سوزن برداشت و با دقت انتهای پرهای دم و پرهای بالها رو به هم دوخت. درست شبیه پرهای پرندهی واقعی. بعد یه نخ بلند به وسط پشت پرنده بست. اینطوری میتونستن از بالای تخت ایگور آویزونش کنن. با هم به پرنده نگاه کردن.
هیزمشکن گفت: “حالا که آماده است، میبرمش اتاق ایگور کوچولو.”
ایگور خوابیده بود. پدر بی سر و صدا پرنده رو از بالای تخت پسر آویزون کرد. کشید عقب و بهش نگاه کرد. پرنده به آرومی روی نخش چرخید. هیزمشکن با خوشحالی رفت به تختش تا بعد از شبی طولانی که کار کرده بود استراحت کنه.
اون روز صبح بعدتر، برگشت به اتاق ایگور. پرنده به آرومی بالای سر ایگور میچرخید. پسرش داشت با دقت پرنده رو تماشا میکرد. بعد از هفتههای طولانی نوری در چشمهاش بود.
ایگور گفت: “زیباست، پدر. ممنونم. ولی همچین پرندهای تا حالا توی جنگل ندیده بودم. اسمش چیه؟”
“سؤال خوبیه. اسمش رو میفهمم و بعداً بهت میگم.”
صبح روز بعد، وقتی هیزمشکن رفت اتاق پسرش، دید پسر روی تختش نشسته و سعی میکنه به پرنده دست بزنه. فکر کرد: “آخرین باری که ایگور در تختش نشسته بود، هفتهها قبل بود.”
پسر پرسید: “خوب پدر اسمش چیه؟”
پدرش جواب داد: “هنوز مطمئن نیستم.”
اون شب پدر ایگور رفت به اتاق پسرش و بی سر و صدا نخ رو کمی کوتاهتر کرد. حالا پرنده کمی بالاتر روی سر پسرش آویزون بود. سه روز بعد، دید ایگور روی تخت زانو زده و سعی میکنه به پرنده دست بزنه. دستش خیلی بهش نزدیک شده بود.
پرسید: “تصمیم گرفتی اسم پرنده چیه، پدر؟”
پدرش جواب داد: “هنوز نه، پسرم، بعداً بهت میگم.”
پدر دوباره اون شب رفت تو اتاق پسرش و نخ رو کمی بیشتر بالا برد.
پنج روز بعد، ایگور روی تختش ایستاده بود و کم مونده بود به پرنده دست بزنه.
گفت: “پدر، کمکم کن. میخوام بچرخه.”
پدرش جواب داد: “به تلاش ادامه بده، اونقدرها هم که فکر میکنی بالا نیست.”
“و کی اسمش رو بهم میگی؟”
پدر جواب داد: “به زودی پسرم.”
هفت روز بعد، پدر ایگور داشت چوب میبُرید که صداهای عجیبی از خونه شنید. به سرعت به اتاق پسرش دوید. ایگور داشت روی تختش بالا و پایین میپرید و میخندید. بالای سرش پرنده به سرعت میچرخید.
ایگور با خوشحالی داد زد: “ببین، پدر، بهش دست زدم! حالا لطفاً بهم بگو. اسمش رو بهم میگی؟”
پدرش جواب داد: “اسمش پرندهی سعادته.” و مادرش که جلوی در ایستاده بود، از این که دید پسر کوچیکش بار دیگه انقدر پر از زندگی شده، لبخند زد.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The bird of happiness
A tale from Russia
A long time ago, a little boy called Igor lived with his mother and father in a small house which was made of wood.
Igor’s family was very poor. His father was a woodcutter, and his mother made clothes for rich people in the city. Their house was in the middle of a large forest in the north of Russia. In summer, the days were long and the forest was alive with the sounds of birds singing to each other. Igor’s father taught him the names of the different birds, and the boy soon knew all their songs. But in winter, the days were very short, and there was deep snow everywhere. The forest became quiet because the birds left to spend the winter months in warmer countries.
One winter, Igor became ill. His mother made special food and drink for him, but he only got worse. The doctor from the city came to see Igor, and spent some time talking with the boy, and looking at him. Then he spoke to Igor’s mother and father.
‘He’s very ill, but I don’t know what’s wrong with him. This winter many young children all over the country are becoming ill and dying, and nobody knows why. I’m sorry but there’s nothing that I can do to help. Give him lots of good things to eat, and make sure that he gets lots of sleep.’
During the next few days, Igor got worse. He became iller and iller. He spent all day in bed, and became bored with his toys. His father brought him little things from the forest to try to make him forget that he was ill, but he was not interested in anything. His face became white, and he didn’t want to eat. Sometimes at night he had a fever, and then he dreamt that he was flying above the forest, looking at his family’s little house far below him.
One morning, after a very bad night, Igor woke up and found his father looking at him.
‘Is there anything that you want’ said his father.
‘Yes, there is, Father,’ said Igor. ‘I miss the songs of the birds. Could you catch a bird and put it in a cage for me? If you put the cage above my bed, I can listen to the bird singing and remember the sounds of the forest.’
‘Of course, little Igor,’ said his father, smiling. ‘I’ll bring you your bird tomorrow.’
But he knew that, now it was winter, there were no birds in the forest. This was the only thing that his son wanted, and he could not give it to him.
‘Perhaps you could make him a bird out of wood’ said Igor’s mother. ‘You could use one of those little pieces of wood that we usually burn on the fire.’
It was a cold, snowy day, and the forest trees were hard to cut. But all day, while he was working, Igor’s father thought about how to make his son a bird out of wood. ‘Of course it’ll never sing,’ he said to himself, ‘but perhaps if it’s very beautiful, little Igor will like it just the same.’
After dinner that night, he started making the bird. The first few times that he tried were no good. The finished birds were all too fat and too heavy to fly. He put them one by one on the fire, and held his head in his hands. It was now the middle of the night, and outside more snow was falling. Then he suddenly said to himself, ‘I know! The bird needs to be just two pieces of wood. If I cut the wood carefully, the bird can have real feathers.’ First he took a piece of wood for the head, body and tail. He began with the tail, cutting the wood into feathers with his right hand. Then, with his left hand, he smoothed out the feathers. When he was happy with the tail, he took some more wood for the wings. He cut them out carefully. It all took a long time because sometimes the feathers broke and he had to start again. But in the end, he finished it. While the sun was beginning to come up he showed the bird to his wife.
‘It’s beautiful, ‘she said. ‘But it’s not ready yet,’
She took a needle and some thread and carefully sewed the ends of the tail-feathers and wing-feathers together. Soon the feathers were all together, just like on a real bird. Then she tied a long thread to the middle of the bird’s back. This way they could hang it above Igor’s bed. They looked at the bird together.
‘Now that it’s ready,’ said the woodcutter, ‘I’ll take it into little Igor’s room.’
Igor was asleep. Very quietly the father hung the bird above the boy’s bed. He stood back and looked at it. The bird turned slowly on its thread. The woodcutter went happily to his bed to rest after his long night’s work.
Later that morning, he went back into Igor’s room. The bird was turning slowly above Igor’s head. His son was watching the bird carefully. There was a light in his eyes for the first time in many weeks.
‘It’s beautiful, Father,’ said Igor. ‘Thank you. But I’ve never seen a bird like it before in the forest. What’s it called?’
‘That’s a good question. I’ll find out and tell you later.’
The next morning, when the woodcutter went into his son’s room, he found the boy sitting up in bed, trying to touch the bird. ‘The last time that Igor sat up in bed was many weeks ago,’ he thought.
‘So what’s it called, Father’ the boy asked.
‘I’m still not sure,’ his father replied.
That night, Igor’s father went into his son’s room and he quietly made the thread a little shorter. Now the bird was hanging a little higher above Igor’s head. Three days later, he found Igor kneeling on the bed, trying to touch the bird. His hand was very near it.
‘Have you decided on the name of my bird, Father’ Igor asked.
‘Not yet, my son I’ll tell you later,’ his father replied.
Again the father went at night into his son’s room and put the bird a little higher.
Five days later, Igor was standing on the bed, and nearly touching the bird.
‘Father, help me. I want to make it go round,’ he said.
‘Go on trying, It’s not as high as you think,’ replied his father.
‘And when will you tell me its name?’
‘Very soon, my son,’ replied the father.
Seven days later, Igor’s father was cutting wood when he heard strange sounds coming from the house. He ran quickly to his son’s bedroom. Igor was jumping up and down on his bed, laughing. Above his head the bird was going round very fast.
‘Look, Father, I touched the bird’ shouted Igor happily. ‘Now, please tell me. What’s its name?’
‘It’s called the bird of happiness,’ his father replied. And his mother, standing at the door, smiled to see her young son so full of life once more.