کتاب های خیلی ساده

179 کتاب | 986 فصل

دزد بوها

توضیح مختصر

نانوایی بابت بوهای نون‌هایی که می‌پزه از مرد جوونی پول می‌خواد.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این فصل را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی فصل

فصل دوم

دزد بوها

داستانی از آمریکا

روزی روزگاری نانوایی بود که مغازه‌ای در شهر کوچیکی در آمریکا داشت. این نانوا مرد زیاد مهربونی نبود. هیچ وقت به مشتری‌هاش نون بیشتر از پولشون نمی‌داد و هیچ وقت لبخند نمی‌زد. ولی نانوای خیلی خوبی بود. نون‌هاش نرم‌ترین نون‌هایی بودن که میتونستی تصور کنی. گاهی مشتری‌ها پولشون رو می‌دادن و شروع به خوردن نون تو مغازه می‌کردن. و کیک‌هاش. همم! کیک‌هاش واقعاً خوشمزه بودن. آدم‌ها از همه جای شهر میومدن مغازه‌اش. وقتی از خیابون‌ پایین می‌رفتن بوی نون فوق‌العاده و کیک‌های خوشمزه‌اش به مشامشون می‌رسید و صاف می‌رفتن توی مغازه‌اش. ولی همه وارد مغاز‌ه‌اش نمی‌شدن. بعضی‌ها فقط بیرون مغازه‌اش می‌ایستادن و بو می‌کشیدن و از پشت شیشه تماشا می‌کردن. نانوا خوشش نمیومد.

به خودش می‌گفت: “شکم‌هاشون پر از بوی نون‌های من شده. ناهار مجانی بهشون میدم! و در ازای کار سختم چیزی نمیگیرم. شاید راهی باشه که اون بوهای خوشمزه تو شیشه بمونن. بعد میتونم این بوها رو بفروشم، درست همونطور که نون‌هام رو می‌فروشم.”

نانوا در یک صبح زمستانی خیلی زود در مغازه‌اش بود و نون می‌پخت. درحالیکه کار می‌کرد با خوشحالی آواز نمی‌خوند. از اینکه صبح زود بیدار میشه، از هوای سرد و از هر چیزی که به ذهنش می‌اومد، برای خودش شکایت می‌کرد. در وسط همه‌ی اینها، بالا رو نگاه کرد و دید یه نفر داره از پشت شیشه نگاه میکنه. مرد جوونی بود که یه کت قدیمی و کهنه پوشیده بود. داشت به نون‌های نانوا نگاه می کرد و گرسنه بود. بوی نون تازه رو میکشید و لبخند میزد. وقتی نانوا دیدش، خیلی عصبانی شد.

“شکم دزدِ بیرون مغازه‌ام پر از بوی نون‌های من شده! صبحانه‌ی مجانی میخوره! در حالی که اون بوهای من رو میدزده، در ازای کار سختم چیزی دریافت نمیکنم.”

مرد تکون نخورد، همون جا ایستاد، چشم‌هاش رو بست و با خوشحالی بوی نون تازه رو کشید. نانوا حالا واقعاً عصبانی شده بود.

به اون طرف مغازه رفت، در رو باز کرد و سر مرد داد کشید،”بهم پولم بده!”

مرد جوون با تعجب زیاد پرسید: “برای چی بهت پول بدم؟”

نانو جواب داد: “برای بوهایی که دزدیدی.”

مرد جوون گرسنه گفت: “ولی من چیزی ندزدیم. دارم هوا رو بو میکشم. هوا رایگانه.”

نانوا جواب داد: “وقتی هوا پر از بوهای مغازه‌ی من باشه رایگان نیست. حالا پولم رو بده، وگرنه به پلیس زنگ میزنم.”

وقتی مرد جوون پول نداد، نانوا از کتش گرفت و توی برف کشید خونه‌ی قاضی. در رو زد. قاضی بعد از مدتی طولانی در رو با لباس‌های شبش باز کرد. به نانوا و مرد جوون گرسنه که بیرون تو خیابون ایستاده بودن، نگاه کرد. ساعت شش صبح بود. چی میتونست صبح به این زودی انقدر مهم باشه؟

نانوا گفت: “این مرد دزده. بوهای مغازه‌ی من رو دزدیده.”

قاضی تعجب کرده بود. ولی تنها چیزی که گفت این بود: “بیاید داخل و داستان رو برام تعریف کنید. ولی اول بهم وقت بدید لباس بپوشم.”

قاضی برگشت خونه. بعد از چند دقیقه‌ای برگشت، و بردشون داخل. همگی دور یک میز بزرگ نشستن.

قاضی گفت:‌ “خیلی‌خب، همه چیز رو برام بگید. نانوا، تو شروع کن.”

قاضی در سکوت گوش داد. اول نانوا همه چیز رو در مورد مرد گرسنه که همه‌ی بوها رو دزدیده بود، گفت. قاضی به گوش دادن، ادامه داد. بعد مرد جوون بهش گفت که هوا رایگانه و اینکه هر کسی میتونه هر چقدر میخواد داشته باشه.

وقتی هر دو تعریف کردن داستان‌شون رو تموم کردن، قاضی چند دقیقه‌ای ساکت بود. نانوا دوباره شروع کرد به تعریف کردن این که چطور مرد دیگه تمام بوهاش رو بدون اینکه پولی بده برداشته.

قاضی گفت: “بس کن! ساکت باش! تصمیم گرفتم چیکار کنیم. مرد جوون، پول داری؟”

مرد جوون دستش رو توی جیبش کرد و چند تا سکه در آورد. سکه‌ها رو نشون قاضی داد و گفت: “جناب، این تمام پولی هست که در دنیا دارم.”

قاضی گفت: “این سکه‌ها رو بده من.”

مرد جوون سکه‌ها رو گذاشت تو دست قاضی.

قاضی شروع کرد: “با دقت به حکایت هر دوی شما گوش دادم. این درسته که بوها از مغازه‌ی نانوا بیرون می‌اومد. و این بوها متعلق به نانوا بودن. و همچنین درسته که این مرد جوون بدون اینکه پولی بابتشون بده بوها رو کشیده.

بنابراین من میگم مرد جوون باید بابت بوهایی که کشیده به نانوا پول بده.”

نانوا شاید برای اولین بار در عمرش لبخند زد. دستش رو بلافاصله برای گرفتن پول دراز کرد. ولی قاضی سکه‌ها رو بهش نداد.

گفت: “نانوا، گوش بده و با دقت گوش بده.” سکه‌ها رو توی دستش تکون داد و سکه‌ها به هم خوردن و صدا دادن. به نانوا گفت: “این هم پول بوها.”

نانوا که دیگه لبخند نمیزد، گفت: “سکه‌ها رو بده به من، آقا.”

قاضی گفت: “نه. من به این نتیجه رسیدم که صدای پول بهترین روش پرداخت پول برای بوی نون‌هاست.”

و بعد از این حرف سکه‌ها رو به مرد جوون فقیر برگردوند و بهش گفت بره خونه.

متن انگلیسی فصل

CHAPTER TWO

The thief of smells

A tale from America

There was once a baker who had a shop in a small town in America. This baker was not a very kind man. He never gave his customers any more bread than necessary for their money, and he never smiled. But he was a very good baker. His bread was the softest bread that you could imagine. Sometimes customers paid for their bread and started eating it there in the shop. And his cakes. mmmmm!! His cakes were really delicious. People came to his shop from all over town. When they walked down the street they smelled the baker’s wonderful bread and his delicious cakes, and they walked right into his shop. But not everyone came inside. Some people just stood outside the shop, smelling, and looking in through the windows. The baker didn’t like this.

‘Their stomachs are full of the smell of my bread. I’m giving them a free lunch! And I get nothing for my hard work,’ he said to himself. ‘Perhaps there’s some way to put those delicious smell in bottles. Then I can sell them, just like I sell my bread.’

One winter morning, very early, the baker was in his shop, making bread. He wasn’t singing happily while he worked. He was complaining to himself about getting up early, about the cold weather, and about anything that came into his head. In the middle of all this, he looked up and saw someone looking in through the window. It was a young man wearing an old coat. He was looking at the baker’s bread and he was hungry. He was smelling the fresh bread and smiling. When the baker saw him, he felt very angry.

‘That thief outside my shop has a stomach full of the smell of my bread! It’s a free breakfast! I get nothing for my hard work, while he steals my smells.’

The man didn’t move, he just stood there, closed his eyes, and smelt the fresh bread happily. The baker was really angry now.

He walked across the shop, opened the door and shouted at the man, ‘Pay me!’

‘Pay you for what’ asked the young man in great surprise.

‘For the smells that you’ve stolen,’ replied the baker.

‘But I’ve stolen nothing. I’m only smelling the air. Air is free,’ said the hungry young man.

‘It’s not free when it’s full of the smells from my shop,’ replied the baker. ‘Pay me now, or I’ll call the police.’

When the young man didn’t pay, the baker took him by the coat and pulled him through the snow to the judge’s house. He knocked on the door. After a long time, the judge opened the door in his night clothes. He looked at the baker and the hungry young man standing outside in the street. It was six o’clock in the morning. What could be so important so early in the day?

‘This man is a thief. He stole the smells from my shop,’ said the baker.

The judge was surprised. But all he said was, ‘Come in and tell me your story. But first give me time to dress myself.’

He went back into the house. After a few minutes he came back, and he took them inside. They all sat down together round a large table.

‘All right, tell me everything. Baker, you start,’ said the judge.

He listened quietly. First the baker told him all about the hungry man who stole all his smells. The judge went on listening. Then the young man told him that air was free, and that any man could have as much as he wanted.

When they finished telling their stories, the judge was silent for a few minutes. The baker started telling him again of how the other man took all his smells without paying.

‘Stop! Be quiet! I’ve decided what we’ll do,’ said the judge. ‘Young man, do you have any money?’

The young man put his hand in his pocket and took out a few coins. He showed them to the judge, and said, ‘Sir, this is all the money that I have in the world.’

‘Give those coins to me,’ said the judge.

The young man put them into the judge’s hand.

‘I’ve listened carefully to both your stories,’ began the judge. ‘It’s true that the smells were coming out of the baker’s shop. And these smells belonged to the baker. And it’s also true that this young man took those smells without paying for them.

And so I say that the young man has to pay the baker for the smells that he took.’

The baker smiled, perhaps for the very first time in his life. He held out his hand at once for the money. But the judge didn’t give him the coins.

‘Baker, listen and listen carefully,’ he said. He shook the coins in his hands and they clinked together. ‘That can pay for the smells,’ he said to the baker.

‘Give me my coins, sir,’ said the baker, not smiling any more.

‘No,’ said the judge. ‘I’ve decided that the sound of money is the best way to pay for the smell of bread.’

And with that, he gave the coins back to the poor young man and told him to go home.

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.