سرفصل های مهم
کیمیاگر
توضیح مختصر
مردی میخواد خاک رو تبدیل به طلا کنه و پدر زنش یادش میده چطور این کار رو بکنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
کیمیاگر
داستانی از میانمار
روزی روزگاری پیرمردی در میانمار بود که دختری داشت.
وقتی دخترش با یک مرد جوون خوب که از خانوادهی خوبی میومد ازدواج کرد، خیلی خوشحال بود. اوایل همه چیز خوب پیش میرفت، ولی بعد از مدت کوتاهی مشکلی پیش اومد. شوهر جوون میخواست کیمیاگر بشه. تمام وقت سعی میکرد خاک رو به طلا تبدیل کنه. مطمئن بود که به این روش میتونه روزی بدون کار پولدار بشه. شب و روز رویای پیدا کردن راز کیمیاگری رو میبافت. همچنین پول زیادی صرف سعی برای پیدا کردن راهی برای به حقیقت پیوستن رویاهاش کرد. بعد از چند ماه که به این ترتیب سپری شد، پول کمی براشون موند. زن جوون تصمیم گرفت با شوهرش حرف بزنه.
روزی به شوهرش گفت: “شوهر، چرا سعی نمیکنی یه کار پیدا کنی؟ تلاشت برای به سرعت پولدار کردنمون بی پولمون کرد.”
جواب داد: “ولی نمیبینی به پیدا کردن راز خیلی نزدیک شدم؟ وقتی بفهمم چطور خاک رو تبدیل به طلا کنم، پولدارتر از اونی میشیم که بتونی تصور کنی!”
شاید این حقیقت داشت که اون همیشه خیلی به کشف کردن این راز نزدیک بود. ولی هیچ وقت پیداش نکرد. بعد از هفتههای زیاد زندگی سختتر و سختتر شد. گاهی روزها میشد که هیچ پولی برای غذا توی خونه نبود. بنابراین زن جوون رفت با پدرش حرف بزنه. پدرش از شنیدن اینکه دامادش میخواد کیمیاگر بشه تعجب کرد. خواست روز بعد با مرد جوون حرف بزنه.
به دامادش گفت: “دخترم نقشههات رو بهم گفت. وقتی جوون بودم، من هم میخواستم کیمیاگر بشم!” مرد جوون خوشحال شد. بفرما، بالاخره یک نفر بود که رویاهاش رو درک میکرد. پدرزنش از کارهای مرد جوون سؤال کرد و دو تایی شروع به صحبت درباره روشهای مختلف تبدیل خاک به طلا کردن. بعد از دو ساعت صحبت درباره چیزهایی که کیمیاگر باید انجام بده، پیرمرد پرید روی پاهاش.
داد زد: “تو تمام کارهایی که وقتی من جوون بودم کردم رو انجام دادی! مطمئنم خیلی به پیدا کردن راز بزرگ نزدیک شدی! ولی به یک چیز مخصوص دیگه نیاز داری که خاک رو تبدیل به طلا کنه و من همین چند روز قبل دربارش شنیدم.”
دامادش پرسید: “یه چیز مخصوص دیگه؟” صحبت با پیرمرد به نظرش بیشتر و بیشتر جالب میشد.
گفت: “بله، درسته. ولی من برای انجام این کار زیادی پیرم. کار زیادی میبره و من حالا نمیتونم انجامش بدم.”
مرد جوون داد زد: “من میتونم، پدرزن!”
پیرمرد گفت: “همم، شاید بتونی.” صداش یک مرتبه آروم شد. “با دقت گوش بده. چیز مخصوص پودر نقره هست که پشت برگهای درخت موز رشد میکنه. این یه پودر جادوییه.”
داماد پرسید: “پودر جادویی؟ منظورت چیه؟”
پیرمرد جواب داد: “گوش بده. برای به دست آوردن این پودر باید موز بکاری- موز خیلی زیاد. و خودت باید بکاریشون. وقتی هر بذر موزی رو میکاری باید کلمات جادویی مخصوصی رو بگی. بعد وقتی گیاه رشد میکنه، پودر نقرهی جادویی رو روی برگها میبینی.”
مرد جوون بلافاصله با علاقه زیاد پرسید: “به چقدر پودر جادویی نیاز داریم؟”
پیرمرد جواب داد: “یک کیلو.”
“یک کیلو؟! برای این به صدها درخت موز نیاز داریم!”
پیرمرد گفت: “بله و به همین دلیل هم متأسفانه من نمیتونم خودم این کار رو بکنم.”
مرد جوون گفت: “نگران نباش، من این کار رو میکنم!”
و به این ترتیب پیرمرد به دامادش کلمات جادویی رو یاد داد و پول کافی بهش داد که شروع به کاشت موز بکنه.
روز بعد مرد جوون یک مزرعه خرید. بذرهای موز رو درست همونطور که پیرمرد بهش گفته بود کاشت. وقتی هر بذر رو تو زمین قرار میداد، آروم کلمات جادویی رو میگفت. هر روز با دقت به این گیاهان کوچیک میرسید. مطمئن میشد که هیچ مگس موزی روشون نباشه. وقتی موزها رسیدن، با دقت پودر نقره رو از روی برگهای موز برداشت و در یک کیف مخصوص گذاشت. گیاهان موز سریع رشد کردن و مرد جوون هر روز سخت کار میکرد.
تنها مشکل این بود که روی هر گیاه پودر نقرهی خیلی کمی بود. بنابراین مرد جوون مجبور شد مزارع بیشتری بخره و موزهای بیشتری بکاره. هفت سال زمان برد، ولی بالاخره مرد جوون یک کیلو پودر نقره داشت. دوید خونهی پدر زنش.
داد زد: “به اندازهی کافی پودر نقره دارم!”
پیرمرد جواب داد: “عالیه! حالا میتونم بهت نشون بدم چطور خاک رو تبدیل به طلا کنی. ولی اول باید زنت بیاد اینجا. به اون هم نیاز داریم.”
وقتی زنش رسید، پیرمرد از دخترش پرسید: “وقتی شوهرت داشت پودر موز برمیداشت، با موزها چیکار کردی؟”
دختر گفت: “تو بازار فروختمشون. این هفت سال رو با اون پول زندگی کردیم.”
پدر پرسید: “پولی هم پسانداز کردی؟”
جواب داد: “بله.”
پیرمرد گفت: “میتونم ببینمش؟” بنابراین دخترش با عجله رفت خونه و با ده تا کیف بزرگ برگشت. پیرمرد کیفها رو باز کرد و دید که پر از طلا هستن. تمام سکهها رو از توی یکی از کیفها در آورد و گذاشتشون روی زمین. بعد پودر موز رو هم برداشت و گذاشت کنار طلا.
به طرف دامادش برگشت و گفت: “میبینی، تو خاک رو تبدیل به طلا کردی. بنابراین به شکلی یک کیمیاگری. و اینکه حالا مرد خیلی ثروتمندی هستی!”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
The alchemist
A tale from Burma
Once there was an old man in Burma who had a daughter.
He was very happy when she married a nice young man who came from a good family. At first everything went well, but after a little while there was a problem. The young husband wanted to be an alchemist. He spent all his time trying to turn dirt into gold. He was sure that this way they could one day be rich without working. Night and day he dreamt of finding the secret of the alchemists. He also spent a lot of money trying to find a way to make his dream come true. After some months like this, there was very little money. The young wife decided to talk to her husband.
‘Husband, why don’t you try to find a job? Trying to make us rich fast has left us with no money at all,’ she said to him one day.
‘But can’t you see that I’m very near to finding the secret’ he replied. ‘When I know how to turn dirt into gold, we’ll be richer than you can ever imagine!’
Perhaps it was true that he was always very near to finding the secret. But he never found it. After many weeks, life became more and more difficult. Sometimes there were days when there was no money for food in the house. So the young wife went to talk to her father. The father was surprised to hear that his son-in-law wanted to be an alchemist. He asked to speak to the young man the next day.
‘My daughter has told me about your plans,’ he said to his son-in-law. ‘When I was young, I too wanted to be an alchemist!’ The younger man was very happy. Here, at last, was someone who could understand his dream. The father-in-law asked about the young man’s work, and the two of them started talking about different ways of trying to turn dirt into gold. After two hours talking about the things that an alchemist must do, the old man jumped to his feet.
‘You’ve done everything that I did when I was a young man’ he shouted. ‘I’m sure you’re very near to finding the great secret. But you need one more special thing to change dirt into gold, and I only learned about this a few days ago.’
‘One more special thing’ asked the son-in-law. He found talking with the old man more and more interesting.
‘Yes, that’s right. But I’m too old to do this job,’ he said. ‘It’s a lot of work and I can’t do it now.’
‘I can do it, Father-in-law’ shouted the young man.
‘Hmm, perhaps you can,’ said the old man. His voice was suddenly quiet. ‘Listen carefully. The special thing is a silver powder that grows on the back of the leaves of the banana plant. This is a magic powder.’
‘Magic powder’ asked the son-in-law. ‘What do you mean?’
‘Listen,’ replied the older man. ‘To get this powder you must plant bananas, lots of bananas. And you must plant them yourself. While you plant each banana seed you must say special magic words. Then when the plant grows, you’ll see the magic silver powder on the leaves.’
‘How much magic powder do we need’ the young man asked at once, very interestedly.
‘One kilogram,’ the old man replied.
‘One kilogram! We’ll need hundreds of banana plants for that!’
‘Yes,’ said the old man, ‘and that’s why I can’t do the work myself, I’m afraid.’
‘Don’t worry’ said the young man, ‘I’ll do it!’
And so the old man taught his son-in-law the magic words and gave him enough money to start planting the bananas.
The next day, the young man bought a field. He planted the banana seeds just as the old man told him to do. He quietly said the magic words while each seed went into the ground. Each day he looked carefully at the little plants. He made sure that there were no banana flies on them. When the bananas came, he carefully took the silver powder off the banana leaves, and put it into a special bag. The banana plants grew quickly and the young man worked hard every day.
The only problem was that on each plant there was very little silver powder. So the young man had to buy more fields and plant more bananas. It took seven years, but at last the young man had one kilogram of silver powder. He ran to his father-in-law’s house.
‘I’ve got enough magic powder’ he shouted.
‘Wonderful’ replied the old man. ‘Now I can show you how to turn dirt into gold! But first your wife must come here. We need her too.’
When she arrived, the old man asked his daughter, ‘While your husband was getting the banana powder, what did you do with the bananas?’
‘I sold them in the market,’ the daughter said. ‘We’ve lived on that money for these seven years.’
‘Did you save any money’ asked the father.
‘Yes,’ she replied.
‘Can I see it’ asked the old man. So his daughter hurried home and came back with ten big bags. The old man opened them and saw that they were full of gold. He took all the coins out of one of the bags and put them on the floor. Then he took the banana powder and put it next to the gold.
‘You see,’ he said, turning to his son-in-law, ‘you’ve changed dirt into gold! So you are an alchemist in a way, after all. And what’s more, you’re now a very rich man!’