خوششانسی یا بدشانسی؟
مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب: پرنده خوشبختی و دیگر داستانهای پند آموز / فصل 4سرفصل های مهم
خوششانسی یا بدشانسی؟
توضیح مختصر
کشاورز پیر همیشه میگه: "بدشانسی یا خوششانسی، کی میدونه؟"
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
خوششانسی یا بدشانسی؟
داستانی از چین
خیلی وقت پیش، پیرمردی در دهکدهای کوچيک در کوهستان در میانهی چین زندگی میکرد. پسری داشت که خیلی زیاد دوستش داشت، ولی این پسر در شهری خیلی دور از دهکدهی پدرش دانشجو بود. و به این ترتیب پیرمرد تنها زندگی و کار میکرد. هر روز ساعاتی طولانی در مزرعهاش کار میکرد. همیشه کار زیادی برای انجام داشت. مرد مهربون و خوبی بود و تمام اهالی دهکده دوستش داشتن. میدونستن که کشاورز پیر نیاز به کمک پسرش داره، یک مرد قوی و جوون که از کار سخت نترسه، ولی کشاورز پیر هیچ وقت شکایت نمیکرد. اهالی دهکده اغلب میاومدن خونهی پیرمرد و بهش میگفتن چقدر ناراحتن که پسرش اونجا نیست که کمکش کنه.
میگفتن: “پسرت کی برمیگرده خونه؟ بد شانسیه که تنها و به دور از تنها پسرت زندگی میکنی.”
ولی کشاورز پیر همیشه با جملهی یکسانی جوابشون رو میداد، “بدشانسی یا خوش شانسی، کی میدونه؟”
روزی پسر پیرمرد به دهکده برگشت. اهالی دهکده برای پیرمرد خیلی خوشحال شدن و همه اومدن خونهاش.
گفتن: “حالا که پسرت برگشته، خونهات دوباره پر از خوش شانسی میشه.”
ولی کشاورز پیر فقط لبخند زد و جواب داد: “خوش شانسی یا بدشانسی، کی میدونه؟”
مردم میدونستن کشاورز مردی هست که از کلمات کمی برای حرف زدن استفاده میکنه. ازش نمیپرسیدن معنی این جملهای که میگه چیه.
زندگی در دهکده سخت بود و تقریباً همه فقیر بودن. ولی کشاورز پیر و پسرش به اندازهی بعضیهای دیگه فقیر نبودن. یه اسب داشتن و یک اسب در مزرعه میتونست کار ۴ نفر رو انجام بده. ولی یک روز صبح پسر کشاورز در اصطبل رو باز گذاشت و اسب فرار کرد و رفت. پسر ناراحت شد.
از پدرش پرسید: “چیکار کردم کار در مزرعه بدون اسب واقعاً سخت میشه، حالا چیکار میخوایم بکنیم؟”و اهالی دهکده دوباره برای کشاورز پیر و پسرش ناراحت شدن.
همگی گفتن: “خیلی بدشانسیه.”
ولی دوباره کشاورز پیر به آرومی لبخند زد. به نظر نمیرسید نگران اسبش باشه.
گفت: “بدشانسی یا خوش شانسی، کی میدونه؟”
اون روز بعد از ظهر، چند تا از آدمهای دهکده فکر کردن اسب پیرمرد رو دیدن که روی تپههای نزدیک مزرعه میدوید. بنابراین اون شب پسر رفت دنبالش بگرده. بعد از چند ساعتی، اسبشون رو پیدا کرد که به آرومی نزدیک یه اسب وحشی علف میخوره. پسر تونست هر دو تا اسب رو برگردونه مزرعهی پدرش. وقتی مردم دهکده این خبر رو شنیدن، برای کشاورز خیلی خوشحال شدن.
“اول یه اسب داشتی. بعد هیچ اسبی نداشتی.
حالا دو تا اسب داری!” با خوشحالی داد زدن.
“خوششانسی دوباره بهت برگشته!”
ولی کشاورز پیر فقط لبخند آرومش رو زد و گفت: “خوش شانسی یا بدشانسی، کی میدونه؟”
پسر اسب جدید رو خیلی زیاد دوست داشت و تصمیم گرفت اهلیش کنه.
کشاورز پیر با نگرانی گفت: “مراقب باش، پسرم، تو سالهای زیادی در شهر زندگی کردی، چیز زیاد در مورد رام کردن اسبهای وحشی نمیدونی.”
پسر جواب داد: “نگران نباش، پدر. میدونم چیکار میکنم. وقتی این اسب رو رام کنم، دو تا اسب خواهیم داشت که تو مزرعه کمکمون کنن و زندگی خیلی بهتر میشه.” روز بعد، پسر پیرمرد از پشت اسب وحشی افتاد روی زمین و پاش شکست. حالا این مشکل بزرگی بود. مردی که پاش شکسته بود، نیاز داشت بخوره، ولی نمیتونست کار کنه.
بار دیگه اهالی دهکده اومدن خونهی کشاورز که بگن چقدر ناراحت هستن.
گفتن: “اول پسرت تو شهر بود و کسی نبود کمکت کنه. بعد پسرت برگشت که کمکت کنه. حالا پای پسرت شکسته و تو باید کمکش کنی. شانس بد دوباره بهت برگشته.”
پدر بار دیگه لبخند آروم زد و جواب داد: “بدشانسی یا خوش شانسی، کی میدونه؟”
بعضی از اهالی دهکده از شنیدن این حرف تعجب کردن. کجای شکستن پا خوششانسی بود؟
اون زمان در چین بین شرق و غرب کشور جنگی وحشتناک و طولانی بود. هر هفته صدها مرد جوان در این جنگ میمردن. روزی سربازهایی به دهکده رسیدن. دنبال مردهایی بودن که با اونها بجنگن. تمام مردهای جوون دهکده مجبور شدن در ارتش سرباز بشن و برن جنگ. وقتی خداحافظی میکردن، خانوادههاشون گریه کردن. میدونستن بسیاری از این مردان جوان در عرض چند روز میمیرن. ولی سربازها پسر کشاورز پیر رو نبردن. یه سرباز با پای شکسته چه فایدهای برای ارتش داشت؟
حالا اهالی دهکده حرفهای پیرمرد رو میفهمیدن. به دیدنش رفتن.
و گفتن: “پسرت مجبور نشد با سربازها بره، برای این که پاش شکسته بود. این درسته که بدشانسیت تبدیل به خوششانسی شد،” از اینکه حرفهای کشاورز پیر دانا رو درک میکردن، خوشحال بودن
کشاورز پیر با مهربونی بهشون لبخند زد.
جواب داد: “بدشانسی یا خوششانسی، کی میدونه؟”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
Good luck or bad luck?
A tale from China
Along time ago an old man lived in a small village in the mountains, in the middle of China. He had a son that he loved very much, but this son was a student in a city very far from his father’s village. And so the old man lived and worked alone. Every day he worked for long hours on his farm. There was always a lot to do there. He was a kind, friendly man, and all the people in the village liked him. They knew that the old farmer needed the help of his son, a strong young man who was not afraid of hard work, but the old farmer never complained. The villagers often came over to the old man’s house and told him how sorry they were that his son was not there to help him.
‘When will your son come back home? It’s bad luck for you to live alone, so far away from your only son,’ they said.
But the old farmer always replied in the same words, ‘Bad luck or good luck, who knows?’
One day, the old man’s son came back to the village. The people in the village were very happy for the old man, and they all came to his house.
‘Now that your son has come back, your house will be full of good luck again,’ they said.
But the old farmer only smiled, and replied, ‘Good luck or bad luck, who knows?’
People knew that the farmer was a man who used few words. They didn’t ask him what he meant when he said things like this.
Life was hard in the village and nearly everybody there was poor. But the old farmer and his son were not as poor as some others. They had a horse, and on a farm a horse can do the work of four men. But one morning the farmer’s son left the stable door open and the horse ran away. The son felt terrible.
‘What have I done, Work on the farm without a horse will be really hard, What will we do now’ he asked his father. And the people of the village again felt sorry for the old farmer and his son.
‘This is very bad luck,’ they all said.
But again the old farmer smiled quietly. He didn’t look worried about the horse.
‘Bad luck or good luck, who knows’ he said.
That afternoon some people in the village thought that they saw the old man’s horse running across the hills near the farm. So that evening the son went to look for it. After a few hours he found their horse, quietly eating grass next to a wild horse. The son was able to bring both horses back to his father’s farm. When the people of the village heard this news, they were very happy for the farmer.
‘First you had one horse. Then you had no horse.
Now you have two horses!’ they shouted happily.
‘Your good luck has come back again!’
But the old farmer just smiled his quiet smile and said, ‘Good luck or bad luck, who knows?’
The son liked the new horse very much, and he decided to tame it.
‘Be careful, son, You’ve lived in the city for many years, You don’t know very much about taming wild horses,’ said the old farmer worriedly.
‘Don’t worry, Father. I know what I’m doing,’ replied the son. ‘When I’ve tamed this horse, we’ll have two horses to help us on the farm, and life will be better.’ But the next day, the old man’s son fell from the wild horse’s back to the ground and broke his leg. Now this was a big problem. A man with a bad leg needs to eat, but cannot work.
Once again the people of the village came to the farmer’s house to say how sorry they were.
‘First your son was in the city and there was no one to help you. Then your son came back to help you. Now your son has broken his leg, and you must help him. Your bad luck has come back,’ they said.
Once again the father smiled quietly and replied, ‘Bad luck or good luck, who knows?’
Some of the villagers were surprised to hear this. Where was the good luck in breaking your leg?
At that time in China, there was a long and terrible war between the east and west of the country. Every week hundreds of young men died in this war. One day some soldiers arrived in the village. They were looking for more men to fight with them. All the young men in the village had to become soldiers in the army and leave for the war. Their families cried when they said goodbye. They knew that many of these young men would be dead in a few days. But the soldiers left the old farmer’s son behind. What good to an army was a soldier with a bad leg?
Now the villagers understood the old farmer’s words. They went to see him.
‘Your son didn’t have to go with the soldiers because he broke his leg. It’s true that your bad luck changed into good luck,’ they said, happy that they understood the old farmer’s wise words.
The old farmer smiled kindly at them.
‘Good luck or bad luck, who knows’ he answered.