سرفصل های مهم
زن خردمند
توضیح مختصر
رئیس بزرگ یه زن دانا داره.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
زن خردمند
داستانی از گینه- آفریقای غربی
صبح آفریقاییِ زیبایی بود. بچهها با شادی در خیابانهای دهکده بازی میکردن. زنها لباسها رو در رود میشستن و آوازهایی دربارهی شوهرهای تنبل میخوندن. رئیس بزرگ به دو تا مردی که جلوش نشسته بودن گوش میداد. مرد مسنتر گفت: “رئیس بزرگ، مردِ کنار من دزده.” رئیس بزرگ جواب داد: “واقعاً اینطوره؟ پس بهم بگو: چی ازت دزدیده؟”
پیرمرد جواب داد: “یکی از گوسفندهام رو.”
رئیس بزرگ از مرد جوونتر پرسید: “و جواب تو به این حرف چیه؟”
مرد جوون گفت: “چرا گوسفند بدزدم، رئیس بزرگ؟ من گوسفندهای زیادی دارم. اگه نیاز به گوسفند بیشتر داشته باشم، میخرم. از آدمهای دیگه نمیدزدم. اون دزده، نه من.”
رئیس بزرگ به کوهستانهای دور نگاه کرد و لبخند زد. بعد به هر دو مرد نگاه کرد. مرد جوونتر دروغ میگفت؟ مطمئن نبود. ولی پیرمرد قیافهی دزدها رو نداشت. مشکل سختی بود. در عرض چند دقیقه نمیتونست جواب رو پیدا کنه. ولی رئیس بزرگ مشکلات اینچنینی رو بیشتر از مشکلات دیگه دوست داشت. پیدا کردن جواب زمان برد. آدمها از جاهای دور میاومدن پیشش تا ازش بخوان در مورد مشکلاتشون قضاوت کنه.رئیس بزرگ این رو هم دوست داشت.
رئیس بزرگ گفت: “من سؤالی از هر دوی شما دارم. شخصی که جواب رو پیدا کنه، گوسفند رو نگه میداره. برید خونه و به این سؤال فکر کنید و وقتی برگردید که جواب رو فهمیدید. سریعترین چیز در این دنیا چی هست؟ تا جواب رو پیدا نکردید، برنگردید.”
دو تا مرد از خونهی رئیس بزرگ خارج شدن. پیرمرد ناراحت بود. چطور میتونست جواب این سؤال سخت رو پیدا کنه؟ وقتی رفت خونه، سؤال رو به دخترش ضیا گفت. ضیا، زن شاد و زیبایی بود که کمک به آدمها رو دوست داشت. جوون بود، ولی خیلی هم خردمند و دانا بود.
گفت: “من جواب رو میدونم، پدر. زمانه.”
پیرمرد برگشت خونهی رئیس بزرگ. رئیس بزرگ تعجب کرد.
“تو دوباره برگشتی! حتی یک ساعت هم نمیگذره و جواب سؤال من رو پیدا کردی؟”
پیرمرد جواب داد: “بله، رئیس بزرگ، زیاد سخت نبود.”
“خوب پس، بهم بگو سریعترین چیز در دنیا چی هست؟”
پیرمرد جواب داد: “زمان. همیشه خیلی سریع سپری میشه. هیچ وقت زمان کافی برای تمام کارهایی که میخوایم انجام بدیم وجود نداره. و وقتی زمان بیشتری برای انجام کاری میخوایم، سریعتر سپری میشه.”
رئیس بزرگ تعجب کرده بود. جواب پیرمرد بهتر از راهحل خودش بود.
رئیس بزرگ پرسید: “کی کمکت کرد جواب رو پیدا کنی، کی این حرفها رو بهت یاد داد؟”
پیرمرد گفت: “اینها حرفهای من هستن. هیچکس کمکم نکرده.”
رئیس بزرگ گفت: “اگه این حقیقت نداشته باشه، مجازاتت میکنم.”
پیرمرد ترسیده بود و به داستانش ادامه نداد. گفت: “دخترم، ضیا بود. زن جوون خیلی داناییه و این حرفها رو بهم یاد داد.”
رئیس بزرگ فکر کرد: “حتماً باید خیلی دانا باشه!”
گفت: “خیلیخب. جواب رو پیدا کردی بنابراین میتونی گوسفند رو نگه داری. و حالا که همه چیز تموم شده، فکر میکنم میخوام دخترت رو ببینم.”
روز بعد پیرمرد دخترش ضیا رو آورد که رئیس بزرگ رو ببینه. سر میز رئیس بزرگ نشستن و ناهار مفصلی خوردن - برنج، مرغ، میوه و نوشیدنی که از عصارهی درخت نخل درست شده بود. در طول نهار دربارهی مرد جوونی که گوسفند رو دزدیده بود حرف زدن، و درباره اینکه قاضی خوبی بودن چقدر سخته. رئیس بزرگ از ناهار خیلی زیاد لذت برد. وقتی رئیس بزرگ با ضیا از این در و اون در حرف میزد، به قدری احساس خوشحالی میکرد که میخواست آواز بخونه و برقصه. به خاطر نوشیدنی عصارهی نخل بود یا این زن جوون زیبا و دانا که توی چشمهاش نگاه میکرد؟ ولی زمان همیشه خیلی سریع سپری میشه و به زودی وقت رفتنشون بود.
رئیس بزرگ ضیا رو هر روز میدید و عشقش بهش بزرگتر و بزرگتر میشد.
گفت: “تو زن زیبا و دانایی هستی. واقعاً دوست دارم باهات ازدواج کنم.”
ضیا با خنده جواب داد: “من هم.”
و به این ترتیب ازدواج کردن. رئیس بزرگ خیلی خوشحال بود، ولی همچنین نگران داشتن زن دانا بود. نمیخواست در مورد مشکلاتی که آدمها میآوردن پیشش بهش کمک کنه. دوست داشت رئیس بزرگی باشه که قاضی خردمندی هست. نمیخواست آدمها شروع به حرف زدن دربارهی زن خیلی دانای رئیس بزرگ بکنن.
روزی بعد از ازدواجشون بهش گفت: “همه چیز تو خونهی من متعلق به توست. ولی فقط یک چیز ازت میخوام. هیچ وقت سعی نکن در مورد مشکلاتی که مردم میارن پیشم، بهم کمک کنی. اگه این کار رو بکنی، دیگه زنم نخواهی بود. این حرف رو فقط یک بار بهت میگم.” ضیا بدون اینکه به رئیس بزرگ نگاه کنه گوش داد. وقتی حرفش تموم شد، لبخند زد.
ضیا و شوهرش خیلی خوشبخت بودن و زندگی مدتی خوب پیش رفت. رئیس بزرگ مثل قبل به مشکلات مردم گوش میداد. ضیا سرش با خونه و حیوانات مشغول بود. عصرها رئیس بزرگ درباره مشکلات اون روز بهش میگفت و ضیا معمولاً با جوابهاش موافقت میکرد.
ولی روزی دو تا پسر کوچیک در مورد یه گاو به دیدن رئیس بزرگ رفتن. هر کدوم از پسرها میگفتن گاو مال اونه. رئیس بزرگ سؤال خیلی سختی ازشون پرسید. ضیا میدونست کدوم پسر حقیقت رو میگه، برای اینکه اغلب اون رو در مزارع با گاو خانواده میدید. وقتی اون روز بعد از ظهر پسر از کنار ضیا رد شد، داشت گریه میکرد. ضیا باهاش حرف زد.
از پسر پرسید: “پسر کوچولو، بهم بگو، مشکلت چیه؟”
با ناراحتی گفت: “رئیس بزرگ یه سؤال بهمون داده که من هیچ وقت نمیتونم جوابش رو بدم.”
“چی ازت پرسید؟”
“سؤالش این بود: بزرگترین چیز در دنیا چی هست؟”
ضیا میدونست نباید به پسر بچه کمک کنه. ولی جواب برای اون خیلی آسون بود و برای پسر بچه خیلی سخت بود. و پسر بچه داشت حقیقت رو در مورد گاو میگفت.
ضیا گفت: “حالا برگرد پیش رئیس بزرگ. بهش بگو جواب اینه: هوا. هوا اطراف ماست. وقتی راه میریم جلورومون فقط هواست و هوای زیاد. وقتی بالا به آسمون نگاه میکنیم، تا جایی که چشم کار میکنه، هواست.”
پسر کوچیک به دیدن رئیس بزرگ رفت. حرفهایی که ضیا بهش گفته بود رو گفت. این بار رئیس بزرگ تعجب نکرد، خیلی عصبانی شد.
داد زد: “کی بهت کمک کرد جواب رو پیدا کنی؟ این حرفها برای پسر کوچیکی مثل تو زیادی خردمندانه هستن. کی این جوابها رو بهت گفته؟”
پسر بچه گفت: “اینها حرفهای من هستن، رئیس بزرگ. هیچکس در پیدا کردن جواب کمکم نکرده.”
رئیس بزرگ گفت: “اگه این حقیقت نداشته باشه، مجازاتت میکنم.”
پسر ترسیده بود. بالاخره گفت: “زنتون، ضیا بود.”
رئیس بزرگ از دست زنش خیلی عصبانی شد. اون شب باهاش حرف زد.
“بهت نگفته بودم هر چیزی که من دارم متعلق به تو هست. تو کاری کردی، تنها کاری که ازت خواسته بودم نکنی. حالا هر چیزی که مال تو هست بردار و برگرد خونهی پدرت.”
زن پرسید: “قبل از اینکه برم میتونم یک شام آخر برات بپزم؟ بعد هر چی که متعلق به من هست برمیدارم و میرم.”
رئیس بزرگ جواب داد: “بله. هر چی میخوای بخوری رو درست کن. هر چیزی که میخوای رو بردار. فقط مطمئن باش که فردا اینجا نباشی!”
ضیا مورد علاقهترین غذای رئیس بزرگ رو پخت: مرغ، برنج و سبزیجات. وقتی رئیس بزرگ غذاش رو میخورد، ضیا نوشیدنی قوی عصارهی نخل بهش داد. چندین فنجون داد بخوره. وقتی غذا تموم شد، رئیس بزرگ دراز کشید و خوابید.
ضیا با کمک خانوادهاش رئیس بزرگ رو برد خونهی پدرش. رئیس بزرگ رو گذاشتن توی رختخواب و تمام شب به خوابی عمیق رفت.
صبح، صدای بلندی همه رو در خونه بیدار کرد.
رئیس بزرگ داد زد: “من کجام، اینجا چیکار میکنم؟”
ضیا با خنده دوید تو اتاق.
“تو گفتی من میتونم هر چیزی که میخوام رو از خونهی تو بردارم. من تو رو می خواستم و تو رو هم برداشتم.”
“تو واقعاً دانایی” رئیس بزرگ لبخند زد. “بیا، بیا با هم برگردیم خونهمون. فقط یه مرد احمق یه زن دانا رو میفرسته بره.”
زن باهوشش گفت: “و تو، رئیس بزرگ من، مرد احمقی نیستی.”
متن انگلیسی فصل
CHAPTER SEVEN
A wise woman
A tale from Guinea, West Africa
It was a beautiful African morning. Children were playing happily in the village streets. The women were washing clothes in the river and singing songs about lazy husbands. The great chief listened to the two men sitting in front of him. ‘Great chief, the man next to me is a thief,’ said the older man. ‘Is that really so’ replied the great chief. ‘Then tell me: what did he steal from you?’
‘One of my sheep,’ answered the old man.
‘And what is your answer to that’ the great chief asked the younger man.
‘Why steal sheep, great chief’ replied the young man. ‘I have lots of them. If I need more sheep, I buy them. I don’t steal them from other people. He’s the thief, not me.’
The great chief looked at the far mountains and smiled. Then he looked at both men. Was the young one lying? He wasn’t sure. But the old man didn’t have the look of a thief. This was a difficult problem. He wasn’t going to find the answer in just a few minutes. But the great chief liked problems like this more than any other. It took some time to find the answer. People came to him from very far away to ask him to be the judge of their problems. The great chief liked this also.
‘I have a question for both of you,’ said the great chief. ‘The person who finds the solution will keep the sheep. Go home and think about this question, and come back only when you know the answer. What’s the fastest thing in the world? Don’t come back until you have the solution.’
The two men left the great chief’s house. The old man was sad. How could he find the answer to such a difficult question? When he got home he told the question to his daughter, Zia. She was a beautiful, happy woman who liked helping others. She was young, but she was also very wise.
‘I know the answer, Father,’ she said. ‘It’s “time”.’
The old man went back to the great chief’s house. The great chief was surprised.
‘You’re back again! Not even one hour has passed and you already have an answer to my question?’
‘Yes, great chief,’ replied the old man, ‘it wasn’t so difficult.’
‘So tell me, what is the fastest thing in the world?’
‘Time,’ answered the old man. ‘It always goes too fast. There’s never enough time for all the things that we want to do. And when we want more time to do something, it goes faster.’
The great chief was surprised. The old man’s answer was even better than his solution.
‘Who helped you to find the answer, Who gave you these words’ asked the great chief.
‘They’re my words,’ said the old man. ‘No one helped me.’
‘If that’s not true, I’ll punish you,’ said the great chief.
The old man was too afraid to go on with his story. ‘It was my daughter, Zia. She’s a very wise young woman and she gave me the words,’ he said.
‘She must be very wise’ thought the great chief.
‘Very well,’ he said. ‘You have found the answer and so you shall keep the sheep. And now that this is all finished, I think that I’d like to meet your daughter.’
The next day the old man brought his daughter Zia to meet the great chief. They sat at the great chief’s table and had a big lunch - chicken, rice, fruit and a drink made from palm juice. During lunch they talked about the young man who stole the sheep, and about how difficult it was to be a good judge. The great chief enjoyed the lunch very much. While he talked about this and that with Zia, he felt so happy that he wanted to sing and dance. Was it the palm juice drink, or the wise and beautiful young woman looking into his eyes? But time always passes too fast, and soon it was time for them to leave.
The great chief saw Zia every day, and his love for her grew and grew.
‘You’re a wise and beautiful woman. I’d really like to marry you,’ he said.
‘Me too,’ replied Zia, laughing.
And so they married. The great chief was very happy, but he was also worried about having a wise wife. He didn’t want her to help him with the problems that people brought him. He liked being the great chief who was a wise judge. He didn’t want people to start talking about the great chief’s very wise wife.
‘Everything in my house belongs to you,’ he said to her the day after they were married. ‘But I ask only one thing from you. Never try to help with the problems that people bring me. If you do, you’ll stop being my wife. I’m saying this to you only once.’ Zia listened without looking at the great chief. When he finished, she smiled.
Zia and her husband were happy and life went well for a time. The great chief listened to people’s problems as before. Zia was busy with the house and the animals. In the evenings he told her about the problems of the day and she usually agreed with his answers.
But one day two little boys went to see the great chief about a cow. Each boy said that it was his cow. The great chief gave them a very difficult question to answer. Zia knew which boy was telling the truth, because she often saw him in the fields with the family’s cow. When he walked past her that afternoon, he was crying. Zia spoke to him.
‘Tell me, little boy, what’s the matter’ she asked him.
‘The great chief gave us a question that I can never answer,’ he said sadly.
‘What did he ask you?’
‘His question was: what’s the biggest thing in the world?’
Zia knew that she mustn’t help the boy. But the answer was easy for her and very difficult for him. And he was telling the truth about the cow.
‘Go back to the great chief now,’ said Zia. ‘Tell him the answer in these words: “It is air. Air is all around us. When we walk, in front of us there is only air and more air. When we look up at the sky, there is air as far as we can see.”’
The little boy went to see the great chief. He said the same words that Zia told him. This time the great chief wasn’t surprised, he was very angry.
‘Who helped you find this answer’ he shouted. ‘These words are too wise for a young boy. Who gave them to you?’
‘They’re my words, great chief,’ said the boy. ‘No one helped me to find the answer.’
‘If this isn’t the truth, I’ll punish you,’ said the great chief.
The boy was afraid. ‘It was your wife, Zia,’ he said in the end.
The great chief was very angry with his wife. That evening he spoke to her.
‘Didn’t I tell you that everything which I have belongs to you? You have done the one thing, the only thing that I asked you not to do. Now, take what belongs to you and go back to your father’s home.’
‘Before I go, can I make you one last meal’ asked the woman. ‘Then I’ll take what belongs to me and go.’
‘Yes,’ answered the great chief. ‘Make what you want to eat. Take what you want to take. Just be sure that you’re not still here tomorrow!’
Zia cooked the great chief’s favourite meal: chicken with rice and vegetables. While he ate, she gave him a strong drink made from palm juice. She gave him many cups of it. At the end of the meal, the great chief lay down and slept.
With her family’s help, Zia carried the great chief to her father’s home. They put him on a bed, and he stayed in a deep sleep all night.
In the morning a great voice woke everyone in the house.
‘Where am I, What am I doing here’ shouted the great chief.
Zia ran into the room, laughing.
‘You said that I could take anything that I wanted from your house. I wanted you and so I took you.’
‘You are truly wise,’ smiled the great chief. ‘Come, let’s go back to our home together. Only a stupid man would send away so wise a woman.’
‘And you, my great chief, are not a stupid man,’ said his clever wife.