سرفصل های مهم
داستان منشی
توضیح مختصر
منشی داستانش رو تعریف کرد: پادشاهی که میخواد از عشق زنش مطمئن باشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
داستان منشی
منشی نفر بعدی بود که داستانش رو تعریف کرد. گفت: “من داستان جالبی دارم. درباره پادشاهی به اسم والتر هست. پادشاه سالوس در ایتالیا بود. والتر میخواست با یک زن ازدواج کنه. ولی فقط خودش اسم این زن رو میدونست. این یک راز بود. اسم زن گریسلدا بود. جوان و زیبا بود و خیلی خوب بود. خیلی فقیر بود و با پدرش در خونهی کوچیکی زندگی میکرد. هر روز برای پدرش غذا می پخت و خونه رو تمیز میکرد. منشی گفت: “و حالا داستانشون رو براتون تعریف میکنم.”
روزی گریسلدا با پدرش در خونه بود. گریسلدا گفت: “امروز اون روزه. امروز اسم زن پادشاه رو میفهمیم. کی خواهد بود؟ خیلی هیجانآوره.”
پدر گریسلدا گفت: “فکر میکنم زنش زن ثروتمندی باشه.” ولی پدر گریسلدا اشتباه میکرد. و به زودی شنید که کسی در رو میزنه. پدر گریسلدا در رو باز کرد. و والتر، پادشاه سالوس، رو دید.
والتر گفت: “میخوام باهات حرف بزنم. میخوام با گریسلدا ازدواج کنم.”
پدر گفت: “گریسلدا؟ گریسلدای م-م-م-من؟ ولی این عجیبه. ما فقیریم. و شما پادشاهید. چرا یک زن فقیر میخواید؟”
والتر گفت: “این اهمیتی نداره. اون زنی هست که من دوست دارم. میتونم باهاش حرف بزنم؟”
پدر گفت: “خب، البته.”
و بعد والتر رفت داخل خونه رفت. و با گریسلدا صحبت کرد. والتر گفت: “گریسلدا. زن من میشی؟ باید هر کاری من میگم انجام بدی.”
گریسلدا گفت: “من برای تو خیلی فقیرم. غذا میپزم و تمیزکاری میکنم. سخت کار میکنم. زندگی متفاوتی دارم. ولی میخوام تو خوشبخت باشی. زنت میشم. و بهت قول میدم هر کاری میگی انجام بدم.”
والتر گفت: “خوبه!” و بعد گریسلدا با والتر رفت خونه. خدمتکارها رسیدن. یک لباس زیبا به گریسلدا دادن. و والتر همون روز با گریسلدا ازدواج کرد.
والتر و گریسلدا خیلی خوشبخت بودن. مردم شهر گریسلدا رو دوست داشتن. به زودی یه دختر زیبا به دنیا آورد. والتر هم خیلی خوشحال بود. ولی نگران چیزی بود، فکر کرد: “گریسلدا خیلی خوبه. ولی من رو دوست داره؟ فقط برای اینکه من پادشاهم، خوبه؟ باید بدونم که دوستم داره.” بعد والتر کار خیلی بدی کرد.
یک شب گریسلدا در اتاقش بود. با دخترش بود. خدمتکار والتر وارد اتاق شد. خدمتکار گفت: “ببخشید، دیره. ولی باید کاری که پادشاه میگه رو انجام بدم. باید دخترتون رو ببرم.”
خدمتکار بچه رو از گریسلدا گرفت. گریسلدا خیلی نگران شد. گریسلدا فکر کرد: “میخواد با دخترم چیکار کنه، میخواد اون رو بکشه؟” ولی گریسلدا چیزی نگفت. گریسلدا به خدمتکار گفت: “حالا برو! و هر چی پادشاه میگه رو انجام بده.”
بعد خدمتکار بچه رو برد پیش والتر. والتر به خدمتکارش گفت: “به هیچ کس از این موضوع چیزی نگو. با دخترم به میلان برو. اون اونجا با خواهرم زندگی میکنه. ولی به یاد داشته باش. این یه رازه! هیچکس نباید بدونه اون دختر منه.” و بعد خدمتکارِ پادشاه بچه رو برد میلان.
گریسلدا چیکار کرد؟ از شوهرش متنفر شد؟ جواب این سؤال نه هست. گریسلدا عوض نشد.
پادشاه فکر کرد: “گریسلدا دوستم داره یا نه؟ آه، نمیدونم!”
گریسلدا بعد از پنج سال یه بچهی دیگه به دنیا آورد. یه پسر بود. گریسلدا دوباره خوشحال شد. ولی والتر خوشحال نبود. والتر گفت: “گریسلدا. قسم میخوری همیشه دوستم داشته باشی؟”
گریسلدا گفت: “بله، قسم میخورم. من زنتم. و زندگی گذشتهام رو ترک کردم. خونه و پدرم رو ترک کردم. برات میمیرم. این چیزیه که میخوای؟”
ولی والتر خوشحال نبود. فکر کرد: “باید بدونم دوستم داره.”
به زودی، پسر گریسلدا دو ساله شد. یک شب گریسلدا در اتاقش بود. با پسرش بود. بعد خدمتکار دوباره وارد اتاق شد.
گفت: “باید پسرت رو ببرم. این چیزیه که پادشاه میخواد.”
گریسلدا فکر کرد: “اول دخترم و حالا پسرم. آه، فرزندانم! والتر با پسرم چیکار میکنه؟” گریسلدا با پسرش خداحافظی کرد. و بعد خدمتکار بچه رو برد پیش والتر.
والتر گفـت: “پسرم رو ببر بولونیا. و به یاد داشته باش، این باید یه راز باشه.” و بعد خدمتکار رفت. پسر رو برد پیش خانوادهای در بولونیا. پادشاه فکر کرد: “حالا میفهمم. گریسلدا حالا دوستم خواهد داشت؟”
ولی گریسلدا عوض نشد. از والتر متنفر نشد. باهاش خوب بود. گریسلدا فکر کرد: “نمیدونم والتر به چی فکر میکنه. قول دادم دوستش داشته باشم. و دوستش خواهم داشت. ولی چرا این کارهای بد رو میکنه؟”
والتر تا چند سال خوشحال بود. دخترش در میلان بود. و حالا هجده ساله بود. و والتر دوباره شروع به نگرانی کرد. دوباره فکر کرد: “گریسلدا دوستم داره؟” و بعد، یه کار بد دیگه انجام داد. پادشاه گریسلدا رو صدا زد و بهش گفت: “دیگه نیازی بهت ندارم. یه زن جدید میخوام.” گریسلدا چیزی نگفت. و بعد اتاق والتر رو ترک کرد.
بعد والتر با خدمتکارش حرف زد. گفت: “دختر و پسرم رو بیار پیشم. ولی باید یه راز باشه. به هیچکس نگو این بچهها کی هستن. به همه میگم میخوام با دختر ازدواج کنم.
البته، باهاش ازدواج نمیکنم. اون دخترمه. ولی هیچکس نمیفهمه.”
اون روز بعد از ظهر، والتر دوباره با گریسلدا صحبت کرد. گفت: “گریسلدا، یه زن فقیر، نمیتونه زن من باشه، من اشتباه میکردم. زن جدیدم داره میرسه. باید برگردی خونهی پدرت. لباسهات رو بذار اینجا! میدمشون به زن جدیدم!”
گریسلدا گفت: “به خاطر همه چیز ممنونم. میرم خونه پیش پدرم. اون پیره. میخوام با زن جدیدت خوشبخت باشی.” و بعد از اتاق خارج شد.
پادشاه خیلی ناراحت بود. فکر کرد: “از این کار متنفرم. خیلی دوستش دارم، ولی باید بدونم دوستم داره.”
روز بعد، والتر رفت خونهی گریسلدا. میخواست چیزی از گریسلدا بخواد. والتر گفت: “گریسلدا، همونطور که میدونی، زن جدیدم در راهه. کسی رو میخوام که اتاقش رو تمیز کنه. کمکم میکنی؟”
گریسلدا گفت: “از کمک خوشحال میشم.” و بعد به خونهی والتر رفت. اتاقها رو تمیز کرد.تختها رو مرتب کرد. و بشقابها رو شست.
اون روز صبح، دختر و پسر گریسلدا رسیدن. وقتی گریسلدا دختر رو دید، فکر کرد:
“زیباست” و به یاد دخترش افتاد. فکر کرد: “دختر من هم همین سنّه.” و وقتی گریسلدا پسر رو دید، به یاد پسرش افتاد، “پسر خیلی باهوشه. پسر من هم همین سنّه.”
البته نمیدونست اونها بچههای خودش هستن.
وقتی گریسلدا پادشاه رو دید، گفت: “دختر خیلی خوبه. زیباست. باهاش خوب باش. امیدوارم خوشبخت بشید.”
پادشاه گفت: “بس کن! نمیخوام دیگه ادامه بدم! زن عزیزم، گریسلدا. خیلی زیاد دوستت دارم! گریسلدا. تو زن منی. و بینظیری.” و والتر دختر و پسرش رو صدا زد.
“گریسلدا، این دخترمونه، و زن جدید من نیست. و این هم پسرمونه. خیلی عذر میخوام. فقط میخواستم دوستم داشته باشی. و حالا میدونم داری. اینها بچههای ما هستن!”
گریسلدا از دیدن دوبارهی بچههاش خوشحال شد. گریسلدا گفت: “ممنونم، ممنونم! بچههای من سالمن.”
اون شب یه مهمونی بزرگ گرفتن. گریسلدا و والتر هر دو خیلی خوشحال بودن. و والتر دیگه هیچوقت نگران عشق گریسلدا نشد.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
The Clerk’s Tale
The Clerk was the next person to tell his story. “I have an interesting story,” he said. “It’s about a king called Walter. He was the king of Saluce, in Italy. Walter wanted to marry a woman. But only he knew the name of this woman. It was a secret. The woman’s name was Griselda. She was young and beautiful and she was very nice. She was very poor and she lived in a small house with her father. She cooked and cleaned for him every day. And now I’ll tell you their story,” said the Clerk.
One day, Griselda was at home with her father. ‘Today is the day,’ said Griselda. ‘Today we’ll know the name of the king’s wife. Who will it be? It’s very exciting.’
‘I think his wife will be a rich woman,’ said Griselda’s father. But Griselda’s father was wrong. And soon he heard somebody at the door. Griselda’s father opened the door. And he saw Walter, the King of Saluce.
‘I want to speak to you. I want to marry Griselda,’ said Walter.
‘Griselda? M-m-m-my Griselda’ said the father. ‘But this is strange. We’re poor. And you’re the king. Why do you want a poor wife?’
‘That’s not important,’ said Walter. ‘She’s the woman I love. Can I speak to her?’
‘Well, of course,’ said the father.
And then Walter went inside the house. And he spoke to Griselda. ‘Griselda,’ said Walter. ‘Will you be my wife? You must do everything I say.’
‘I’m too poor for you,’ said Griselda. ‘I cook and clean. I work hard. I have a different kind of life. But, I want you to be happy. I’ll be your wife. And I promise to do everything you say.’
‘That’s good’ said Walter. And then Griselda went home with Walter. Servants arrived. They gave Griselda a beautiful dress. And on that day, Walter married Griselda.
Walter and Griselda were very happy. The people of the city liked her. Soon, Griselda had a beautiful baby girl. Walter was also happy. But he was worried about something, ‘Griselda is very nice,’ he thought. ‘But, does she love me? Is she only nice because I’m the king? I have to know that she loves me.’ Then, Walter did something very bad.
One night, Griselda was in her room. She was with her daughter. Walter’s servant came into her room. ‘I’m sorry, it’s late,’ said the servant. ‘But I must do what the king says. I must take your daughter.’
The servant took the child from Griselda. Griselda was very worried. ‘What’s he going to do with my daughter, Is he going to kill her’ thought Griselda. But Griselda said nothing. ‘Now go’ said Griselda to the servant. ‘And do what the king says.’
Then the servant took the child to Walter. ‘Don’t tell anybody about this,’ said Walter to his servant. ‘Go with my daughter to Milan. She’ll live with my sister. But remember! It’s a secret. Nobody must know that this girl is my daughter.’ And then the king’s servant took the child to Milan.
What did Griselda do? Did she hate her husband? The answer to this question is no. Griselda didn’t change.
‘Does Griselda love me or not,’ thought the king. ‘Oh, I don’t know!’
After five years, Griselda had another baby. It was a boy. Griselda was happy again. But Walter wasn’t happy. ‘Griselda,’ said Walter. ‘Do you promise that you’ll always love me?’
‘Yes I do,’ said Griselda. ‘I’m your wife. And I left my old life. I left my house, and my father. I’ll die for you. Is that what you want?’
But Walter wasn’t happy. ‘I have to know that she loves me,’ he thought.
Soon, Griselda’s son was two years old. One night, Griselda was in her room. She was with her son. Then, the servant came into her room again.
‘I must take your son,’ he said. ‘It’s what the king wants.’
‘First my daughter, and now my son,’ thought Griselda. ‘Oh, my children! What will Walter do to my son?’ Griselda said goodbye to her son. And then the servant took the child to Walter.
Take my son to Bologna,’ said Walter. And remember, this must be a secret.’ And then the servant left. He took the boy to a family in Bologna. ‘Now I’ll know,’ thought the King. ‘Will Griselda love me now?’
But Griselda didn’t change. She didn’t hate Walter. She was good to him. ‘I don’t know what Walter is thinking,’ thought Griselda. I promised to love him. And I will love him. But why does he do these bad things?’
For some years, Walter was happy. His daughter was in Milan. And she was now 18 years old. And Walter began to worry again. ‘Does Griselda love me’ he thought again. And then he did another bad thing. The king called for Griselda, and he said to her, ‘I don’t need you anymore. I want a new wife.’ Griselda said nothing. And then she left Walter’s room.
Walter then spoke to his servant. ‘Bring me my son and daughter,’ he said. ‘But it must be a secret. Don’t tell anybody who these children are. I’ll say to everybody that I’m going to marry the girl.
Of course, I’m not going to marry her. She’s my daughter. But nobody will know this.’
That afternoon, Walter spoke to Griselda again. ‘Griselda, a poor woman can’t be my wife, I was wrong,’ he said. ‘My new wife is arriving. You must go back to your father’s home. Leave your clothes here! I’ll give them to my new wife.’
‘Thank you for everything,’ said Griselda. ‘I’ll go home to my father. He’s old. I want you to be happy with your new wife.’ And then she left the room.
The king was very sad. ‘I hate doing this,’ he thought. ‘I love her so much but I must know that she loves me.’
The next day, Walter went to Griselda’s house. He wanted to ask Griselda something. ‘Griselda, as you know, my new wife is arriving,’ said Walter. ‘I need somebody to clean her room. Will you help me?’
‘I’ll be happy to help,’ said Griselda. And then she went to Walter’s house. She cleaned the rooms. She made the beds. And she washed the plates.
That morning, Griselda’s son and daughter arrived. When Griselda saw the girl she thought,
‘She’s beautiful,’ and she thought of her daughter. ‘My daughter is the same age,’ she thought. And when Griselda saw the boy, she thought of her son, ‘The boy is so clever. My son is the same age.’
‘Of course, she didn’t know, that they were her children.’
When Griselda saw the king she said, ‘That girl is very nice. She’s beautiful. Be nice to her. I hope you’ll be happy.’
‘Stop this’ said the king. ‘I don’t want to do this anymore! My dear wife Griselda. I love you very much! Griselda. You are my wife. And you’re perfect.’ And then Walter called for his son and daughter.
‘Griselda, this is our daughter, and not my new wife. And this is our son. I’m very sorry. I only wanted you to love me. And now I know that you do. These are our children!’
Griselda was happy to see her children again. ‘Thank you, thank you’ said Griselda. ‘My children are safe.’
That night they had a big party. Griselda and Walter were both very happy. And Walter never worried about Griselda’s love again.