سرفصل های مهم
داستان تاجر
توضیح مختصر
تاجر داستانش رو تعریف میکنه: عشق همیشه کوره!
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
داستان تاجر
تاجر داستان بعدی رو تعریف کرد. گفت: “من زیاد سفر میکنم. و هر جایی که میرم آدمهای غمگینی میبینم. من زن دارم. ولی فکر میکنید خوشبختم؟ خوب، نیستم. زنم آدم خوبی نیست. و از زندگیم متنفرم. میخوام داستانی دربارهی یه زن و شوهر بهتون بگم. داستان دربارهی یه پیرمرد ثروتمند هست. اسمش ژانویه هست. ژانویه میخواست یه زن پیدا کنه. و از دوستانش خواست کمکش کنن.
ژانویه گفت: “برام یه زن پیر پیدا نکنید. من یه زن جوون میخوام.”
دوستان ژانویه یه زن براش پیدا کردن. اسمش مِی بود. جوون بود ولی هیچ پولی نداشت.
ژانویه از زنش خیلی راضی و خوشحال بود. با خودش فکر کرد: “من پیرم ولی حالا یه زن جوون گرفتم. دیگه مشکلی نخواهم داشت.و می خیلی زیباست.”
ولی شخص دیگهای هم بود که فکر میکرد مِی زیباست. خدمتکار ژانویه بود. اسمش دِیمِین بود. دِیمیِن تمام مدت به مِی فکر میکرد. زیاد نمیخوابید. و دلش نمیخواست چیزی بخوره. مِی رو دوست داشت. و حالا مجبور بود اونو هر روز با ژانویه ببینه! مدت کوتاهی بعد، حال دِیمیِن خوب نبود. نمیخواست دیگه بره سر کار. و در تخت موند. در تخت نامهای برای مِی نوشت. بعد نامه رو گذاشت توی یه کیف کوچیک.
اون شب ژانویه رفت شام بخوره. پرسید: “خدمتکارم دِیمیِن کجاست؟”
خدمتکار دیگه گفت: “حالش خوب نیست. تو تخته.”
ژانویه گفت: “از این بابت متأسفم. خدمتکار خوبیه. سخت کار میکنه. میخوام باهاش حرف بزنم.” بعد از شام می و ژانویه به دیدن دِیمیِن رفتن. اول مِی به دیدن دِیمیِن رفت. کنارش نشست.
می پرسید: “حالت چطوره؟”
دِیمیِن چیزی نگفت. نامه رو از کیفش در آورد. بعد نامه رو به می داد. گفت: “از این نامه به کسی چیزی نگو.”
وقتی می رفت خونه، نامهی دِیمیِن رو خوند. یک نامهی عاشقانه بود. مِی نمیدونست چیکار کنه. فکر کرد: “دِیمیِن راز من رو نمیدونه. دِیمیِن رو دوست دارم. ولی فقیره. و شوهر من ثروتمنده. چطور میتونم به دِیمیِن کمک کنم؟ میخوام دوباره حالش خوب بشه.”
مِی نامهای به دِیمیِن نوشت. و بعد دوباره به دیدنش رفت. نامه رو به دِیمیِن داد. گفت: “زود حالت خوب شه.” و بعد اومد بیرون.
دِیمیِن نامه رو خوند. نامه حالش رو عوض کرد. کمی بعد دوباره حالش خوب شد. صبح روز بعد دِیمیِن سر پا شد. حالا خوشحال بود. حالا میخواست بره کار کنه.
ژانویه یه خونهی بزرگ داشت و یه باغچهی زیبا داشت. اغلب میرفت اونجا. اونجا مکان مورد علاقهاش بود. فقط ژانویه و می میتونستن برن توی باغچه. ژانویه کلید داشت. و از کلید برای رفتن به باغچه استفاده میکرد.
یک روز ژانویه تو باغ بود. به درختان و گلها نگاه کرد. روز زیبایی بود. هوا عالی بود. ولی ژانویه احساس نمیکرد حالش خیلی خوب باشه. ژانویه گفت: “کمک کمک! نمیتونم ببینم. نمیتونم چیزی ببینم! کور شدم!” خیلی غمانگیز بود. ژانویه دیگه نمیتونست ببینه. مِی رفت تو باغچه و ژانویه رو برگردوند توی خونه. ژانویه تا دو ماه توی اتاقش موند. نمیخواست بره بیرون و اغلب به مِی فکر میکرد. فکر میکرد: “می چی؟ حالا نمیتونم زن زیبام رو ببینم. چی کار میکنه؟ نمیتونم ببینم چیکار داره میکنه. دوستم داره؟ میدونم چیکار باید بکنم. بهش میگم باید همیشه توی خونه بمونه. با هم اینجا میمونیم.”
روز بعد ژانویه به می گفت: “باید همیشه بشینی کنار من. اون موقع میفهمم چیکار میکنی. گاهی اوقات میتونیم بریم باغچه ولی باید با هم بریم.”
حالا این می بود که غمگین بود. خونهاش زندانش شده بود. و بیشتر و بیشتر به دِیمیِن فکر میکرد.
دِیمیِن هم غمگین بود. فکر کرد: “نمیتونم با می حرف بزنم. ژانویه همیشه اونجاست. باید کاری کنم. نیاز دارم با می حرف بزنم.” می و دِیمیِن معمولاً برای هم نامه مینوشتن. دربارهی عشقشون نامه مینوشتن. ولی دِیمیِن بیشتر میخواستT میخواست با می حرف بزنه. براش یه نامه نوشت:
در نامه نوشت: “مِی، کلید باغچه رو بردار. و بعد کلید رو بده به من. ژانویه کلیدهای زیادی داره. بعد به ژانویه بگو میخوای بری باغچه. همین حالا این کارو بکن!”
دِیمیِن نامه رو به می داد و می کاری که دِیمیِن گفته بود رو انجام داد. کلید رو داد بهش.
بعد دِیمیِن رفت باغچه. و اونجا منتظر ژانویه و می شد.
ژانویه و می به زودی اومدن توی باغچه. ژانویه دوباره خیلی خوشحال بود. به می گفت: “من پیرم و نمیتونم ببینم. ولی تو رو دارم، عشقم. خیلی دوستت دارم. و میخوام بهت نشون بدم که چقدر زیاد دوستت دارم. فردا، تمام پولم رو میدم بهت. و این خونه. و این باغچه رو.”
می گفت: “ژانویه، چی داری میگی؟ تو تنها مرد زندگی من هستی.” ولی البته یه مرد دیگه هم در زندگی می بود. و اون مرد دِیمیِن بود. و حالا دِیمیِن رو توی باغچه دید.
می گفت: “من گرسنمه! میخوام برم پیش درخت سیب. بعد میتونم یه سیب بخورم. اینجا منتظر بمون!” ولی می سیب نمیخواست. نرفت پیش درخت سیب. به دیدن دِیمیِن دوید.
ژانویه منتظر می موند. نمیدونست کجاست. حالا می پیش دِیمیِن بود. ولی بعد همه چیز عوض شد.
ژانویه به خودش گفت: “دوباره میتونم ببینم، میتونم ببینم!” فکر کرد: “چطور ممکنه؟” ژانویه نمیفهمید. “باید به می بگم، خیلی خوشحال میشه.” و به این ترتیب ژانویه به درخت سیب نگاه کرد، ولی می اونجا نبود. ژانویه فکر کرد: “می کجاست؟” و بعد دیدش، ولی فقط می رو ندید. یه مرد هم دید. ژانویه گفت: “کی هستی، اینجا چیکار میکنی؟ همین حالا از باغچه برو!” دِیمیِن و می به ژانویه نگاه کردن.
دِیمیِن گفت: “فکر میکنم ما رو میبینه.” و بعد دِیمیِن دوید. خیلی تند دوید و به زودی بیرون باغچه بود. بعد می دوید تا با ژانویه حرف بزنه.
پرسید: “چی شده، عشقم؟”
“حالا میتونم ببینم. خیلی خوشحال بودم. میخواستم بهت بگم. و بعد تو رو با یه مرد دیدم. فکر میکنم تو رو با یه نفر دیدم.”
می گفت: “میتونی دوباره ببینی! خیلی خوشحالم. ولی درباره چی حرف میزنی؟ یه مرد! میتونی همه جای باغچه رو بگردی. ولی یه مرد نمیبینی، برای اینکه هیچ مردی اینجا وجود نداره.”
ژانویه گفت: “از اینکه دوباره میتونستم ببینم، خیلی هیجانزده بودم. فکر میکنم چیزی دیدم که وجود نداشت. ولی فکر کردم یه نفر با توست.”
می گفت: “هیچ مردی وجود نداشت. هیچ کس نمیتونه وارد باغچه بشه. عشقم، میخوام برگردم توی خونه. میتونی بخوابی. خستهای.”
ژانویه گفت: “بله، حق با توئه. البته که مردی وجود نداشت. هیچکس نمیتونه وارد باغچه بشه . حالا میخوام برم توی خونه. باید به همه بگیم. یه مهمونی میگیریم. خوب نیست؟ من کور نیستم. دوباره میتونم ببینم.”
تاجر گفت: “و داستان من اینجا به پایان میرسه. ژانویه خوشحال بود. میتونست ببینه. ولی چیزی وجود داشت که ژانویه نمیدید، نمیدید که می دوستش نداره. و اینکه می دِیمیِن رو دوست داره. ژانویه دیگه کور نبود. ولی عشق همیشه کوره!”
متن انگلیسی فصل
Chapter four
The Merchant’s Tale
The Merchant told the next story. “I travel a lot,” he said. ‘And everywhere I go, I see that people are sad. I have a wife. But do you think I’m happy? Well, I’m not happy. My wife isn’t a nice person. And I hate my life. I want to tell you a story about a husband and wife. It’s a story about a rich, old man. His name is January. January wanted to find a wife. And he asked his friends to help him.”
‘Don’t find me an old wife,’ said January. ‘I want a young wife.’
January’s friends found a wife for him. Her name was May. She was young, but she didn’t have any money.
January was very happy with his wife. ‘I’m old,’ he thought, but now I’ve got a young wife. I won’t have any more problems. And May is very beautiful.’
But there was another person that thought May was beautiful. It was January’s servant. His name was Damien. Damien thought of May all the time. He didn’t sleep very much. He didn’t want to eat. He loved May. And now, he had to see her every day, with January! Soon Damien wasn’t well. He didn’t want to go to work anymore. And he stayed in bed. In bed, he wrote a letter to May. Then he put the letter in a small bag.
That evening, January went to dinner. ‘Where’s my servant Damien’ he asked.
‘Damien isn’t well,’ said another servant. ‘He’s in bed now.’
‘I’m sorry about that,’ said January. ‘He’s a good servant. He works hard. I want to speak to him.’ After dinner, May and January visited Damien. May went to see Damien first. She sat next to him.
‘How are you’ asked May
Damien didn’t say anything. He took the letter out of his bag. And then he gave the letter to May. ‘Don’t speak to anybody about this letter,’ he said.
When May was at home, she read Damien’s letter. It was a love letter. May didn’t know what to do. ‘Damien doesn’t know my secret,’ she thought. ‘I love Damien. But he is poor. And my husband is rich. How can I help Damien? I want him to be well again,’ thought May.
May wrote a letter to Damien. And then she visited him again. She gave Damien the letter. ‘Get well soon Damien,’ she said. And then she left.
Damien read the letter. The letter changed him. Soon he was well again. The next morning, Damien got up. Now he was happy. Now he wanted to go to work.
January had a big house and he had a beautiful garden. He often went there. It was his favourite place. Only January and May could go to the garden. January had a key. And he used the key to go into the garden.
One day, January was in his garden. He looked at the trees and the flowers. It was a beautiful day. The weather was perfect. But January didn’t feel very well. ‘Help, Help’ said January. ‘I can’t see. I can’t see anything! I’m blind!’ It was very sad. January couldn’t see any more. May went to the garden and she took January back to the house. January stayed in his room for two months. He didn’t want to go out and he often thought about May. ‘What about May’ he thought. ‘Now I can’t see my beautiful wife. What is she doing? I can’t see what she’s doing. Does she love me? I know what I’ll do. I’ll tell her that she must always stay in the house. We’ll stay here together.’
The next day, January said to May, ‘You must always sit next to me. Then I’ll know what you’re doing. Sometimes we can go to the garden but we must go there together.’
Now it was May who was sad. Her house was her prison. And she thought more and more about Damien.
Damien was also sad. ‘I can’t speak to May,’ he thought. ‘January is always there. I must do something. I need to speak to May.’ May and Damien often wrote letters to each other. They wrote about their love. But Damien wanted more, he wanted to speak to May. He wrote a letter to her.
In the letter he wrote: May, take a key to the garden. And then give the key to me. January has a lot of keys. Then tell January that you want to go the garden. Do it now!
Damien gave the letter to May, and May did what Damien asked. She gave him the key.
Then Damien went to the garden. And he waited there for January and May.
Soon January and May were in the garden. January was happy again. ‘I’m old, and I can’t see,’ he said to May. ‘But I have you, my love. I love you so much. And I want to show you how much I love you. Tomorrow, I’m going to give you all my money. And this house. And this garden.’
‘January, what are you saying’ said May. You’re the only man in my life.’ But of course, there was another man in May’s life. And that man was Damien. And now she saw Damien in the garden.
‘I’m hungry’ said May. ‘I want to go to the apple tree. Then I can eat an apple. Wait here!’ But May didn’t want any apples. She didn’t go to the tree. She ran to meet Damien.
January waited for May. He didn’t know where she was. Now, she was with Damien. But then everything changed.
‘I can see again, I can see’ said January to himself. ‘How is this possible’ he thought. January didn’t understand. ‘I must tell May; she’ll be so happy.’ And so, January looked at the apple tree, but May wasn’t there. ‘Where’s May’ thought January. And then he saw her, but he didn’t only see May. He also saw a man. ‘Who are you, What are you doing? Leave this garden now’ said January. Damien and May looked at January.
‘I think he can see us,’ said Damien. And then Damien ran. He was very fast and soon he was outside the garden. Then May ran to speak to January.
‘What is it my love’ she asked.
‘I can see now. I was so happy. I wanted to tell you. And then I saw you with a man. I think I saw you with somebody.’
‘You can see again’ said May. ‘I’m so happy. But, what are you talking about? A man! You can look everywhere in this garden. But you won’t see a man, because there is no man.’
‘I was excited, that I could see again,’ said January. ‘I think I saw something that wasn’t there. But I thought there was somebody with you.’
‘There was no man,’ said May. ‘Nobody can come into the garden. I want to go back home, my love. Then you can sleep. You’re tired.’
‘Yes, you’re right,’ said January. ‘Of course, there wasn’t a man. Nobody can come into the garden. I want to go home now. We have to tell everybody. We’ll have a party. Isn’t it great? I’m not blind. I can see again!’
“And here my story ends,” said the Merchant. “January was happy. He could see again. But there was something that January couldn’t see: he couldn’t see that May didn’t love him. And that May loved Damien. January wasn’t blind any more. But love, is always blind.”