سرفصل های مهم
گروهبان و نجیبزاده
توضیح مختصر
دوست دون دیگو میخواد زورو رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل اول
گروهبان و نجیبزاده
در شهر رینا ده لسآنجلس در جنوب کالیفرنیا طوفان شدید ماه فوریه بود. داخل میخانه در میدان شهر گروهبان گونزالس کنار آتش نشسته بود و یک لیوان شراب خالی رو در دست گرفته بود. پشت سرش، چهار تا سرباز دیگه سر میزی نشسته بودن و میخوردن.
به صاحب مکان صدا زد: “من تشنمه!”
مرد با عجله با شراب بیشتری اومد. گونزالس در کامینو ریل - شاهراه پادشاه که از وسط کشور میگذشت - مشهور بود، برای این که به سادگی عصبانی میشد.
صاحب مکان شروع کرد: “آقای زرو دوباره تو راهه.”
گنزالس با عصبانیت داد زد: “چرا همیشه اسم اون رو میشنوم؟ اون با اسبش از شاهراه میاد و یه ماسک مشکی میزنه و با شمشیرش حرف Z رو روی صورت دشمنانش مینویسه. ولی هیچ وقت وقتی من هستم، این کار رو نمیکنه!”
صاحب مکان گفت: “حالا بهش میگن نفرین کاپیسترانو!”
“نفرین تمام شهرهای ماست، دزدی که از آدمهای پولدار میدزده. فرماندار پول زیادی به کسی که زورو رو بکشه، میده. ولی کجا میشه پیداش کرد؟ هیچ وقت نزدیک قلعه نمیاد.”
صاحب مکان گفت: “ولی یه جایی مخفی میشه. یک روز یک نفر اون مکان رو پیدا میکنه.”
گونزالس داد زد: “اگه دوستانش بهش کمک کنن، نه! میدونی. واقعاً دوست داشتم الان اینجا باشه.”
یکمرتب در باز شد و مردی با ردای خیس و کلاه با عجله از میدان وارد شد.
دست گروهبان به شمشیرش رفت. ولی همون موقع دید که دوستش دون دیوگو وگا هست، یک مرد پولدار جوان از یکی از بهترین خانوادههای شهر.
در تمام کامینو ریل آدمها از این دو دوست صحبت میکردن که خیلی با هم فرق داشتن. دون دیگو هیچ وقت شمشیر نداشت، هیچ وقت با عشق به زنها نگاه نمیکرد، زیاد هم شراب نمیخورد. گونزالس همیشه از جنگ و زن صحبت میکرد و به شدت شراب میخورد.
گنزالس به دوستش توضیح داد: “آه، دون دیگو، داشتیم دربارهی زورو حرف میزدیم. میخوام بکشمش.”
دون دیگو با صدای نازک و بلندش گفت: “بس کن! لطفاً، حرف از کشتن نزن! اون فقط با اونایی میجنگه که پول کلیسا و آدمهای فقیر رو میگیرن یا بومیان رو اذیت میکنن. چرا ولش نمیکنی؟”
“برای اینکه پول جایزه رو میخوام!”
“خیلی خوب پس. فقط دربارهاش حرف نزن. شراب بیشتری به دوستانم بده، صاحب مکان.” دون دیاگو برگشت بره.
گروهبان پرسید: “من هم باهات بیام؟”
“نیازی نیست. تو خونه بودم. کمی عسل میخواستم، بنابراین اومدم عسل بگیرم. شاید بعداً برگردم.”
صاحب مکان به دون دیگیو عسل داد و مرد جوون پولش رو داد و رفت. بعد صاحب مکان شراب بیشتری آورد و همه به سلامتی دون دیگو خوردن.
گونزالس خندید”با اون قیافه و پولی که داره. اگه من جای اون بودم، میتونستم هر زنی رو که در کشور میخوام داشته باشم و پیروز تمام جنگها بشم.”
و گروهبان شمشیر به دست دور اتاق رقصید.
“واقعاً میخوام آقای زورو همین حالا جلوم باشه!”
دوباره در باز شد و یک مرد با ردای خیس و کلاه وارد میخونه شد و در رو قفل کرد. وقتی برگشت، ماسک مشکی رو روی صورتش دیدن.
گنزالس داد زد: “زورو! اینجا چیکار میکنی؟”
زورو با صدای عمیق و محکمش جواب داد: “چهار روز قبل نزدیک سان گابریل یک بومی فقیر رو بد جور اذیت کردی. بنابراین اومدم درسی بهت بدم.”
“میبینیم!” گروهبان خندید و رفت جلو، شمشیرش در دستش آماده بودT همون لحظه زورو یک تفنگ از زیر رداش در آورد. به طرف سربازان دیگه و صاحب مکان داد زد: “همه برید اون طرف! تفنگم در دست چپم میمونه، در حالی که با دست راستم شمشیرم رو گرفتم. اگه یکی از شما تکون بخورید، میمیرید!”
صاحب مکان و مردهای دیگه با عجله رفتن به گوشهی دور اتاق. بعد زورو به طرف گونزالس برگشت.
گونزالس بعد از اون همه شراب به سنگینی روی پاهاش حرکت میکرد. زورو با هوشمندی باهاش جنگید، چشمهاش مثل آتش سرد بودن، درست همون موقع، یک نفر در میخونه رو زد.
گونزالس یکمرتبه داد کشید: “کمک کنید، زورو اینجاست!”
زورو شمشیر گروهبان رو از دستش زد و انداخت روی زمین و داد زد: “ای مرد احمق!” بعد با دستش زد از روی صورتش.
داد زد: “دیگه هیچ بومی رو اذیت نکنی.” بعد از پنجره رفت بیرون به پشت میخونه و دوید توی شب طوفانی.
بعد از اینکه صاحب مکان قفل در رو باز کرد، دو تا مرد از شهر دویدن داخل، پرسیدن: “چی شده؟”
گروهبان گونزالس توضیح داد: “زورو اینجا بود. و میخواست از تفنگش برای من استفاده کنه، ولی من باهاش جنگیدم، شمشیر به شمشیر. و کم مونده بود برنده بشم که برگشت و فرار کرد.”
همه به این حرف با تعجبی در سکوت گوش دادن.
بعد دون دیگو رسید. داد زد: “گونزالس، دوستم، شنیدم زورو اومده بود. جسدش کجاست؟”
صورت گروهبان سرخ شد. توضیح داد: “زورو فرار کرد، نتونستم جلوش رو بگیرم.”
دوستش داد زد: “نه! بعد از اون همه حرف که دربارهی کشتنش زدی!”
گونزالس گفت: “نگران نباش، از کاپیتان رومان میخوام من رو بفرسته دنبالش” و با عجله به قلعه رفت.
دون دیگو برگشت به سمت آتیش و مخفیانه لبخند زد.
صبح روز بعد آفتابی و روشن بود، دون دیگو بهترین لباسهاش رو پوشیده و با اسب به خونهی ییلاقی خانوادهی پالیدو رفت. دون کارلوس پالیدو با زن و دختر زیباش لولیتا که حالا ۱۸ ساله بود اونجا زندگی میکرد. دون کارلوس پیرمردی از یک خانوادهی خوب بود. ولی دوست فرماندار پولدوست نبود، و به همین دلیل هم حالا خیلی فقیر بود.
دون کارلوس در ایوان نشسته بود که دون دیگو با اسب اومد. فکر کرد: “چرا دیگو اومده اینجا؟ شاید شانسمون داره عوض میشه. فرماندار همیشه به حرفهای خانواده وگا گوش میده.” دون کارلوس پرسید: “چی باعث شده بیای اینجا؟”
“پدرم میگه در ۲۵ سالگی باید ازدواج کنم، بنابراین نیاز به یک زن دارم. دخترت رو در کلیسا دیدم و اومدم اینجا.”
“برای این که دوست داری با لولیتا ازدواج کنی. درسته؟”
“بله، دون کارلوس. موافقی؟”
پیرمرد جواب داد: “موافقم. خیلی خوشحالم که لولیتا با کسی از خانوادهی وگا ازدواج کنه. ولی باید از خودش بپرسی.” زنش رو صدا زد تا بیاد بیرون روی ایوان.
دونا کاتالینا به دون دیگو گفت: “امیدوارم بتونی عشق دخترم رو بدست بیاری.”
دون دیگو جواب داد: “آه، من زمانی برای گیتار زدن براش ندارم.”
“ولی آقا یک زن جوون دوست داره مرد اون رو به دست بیاره.”
“پس خدمتکارم برناردو رو با گیتارش میفرستم که امشب بیاد اینجا و براش گیتار بزنه و آواز بخونه.”
دون کارلوس پرسید: “همم… حالا میخوای ببینیش؟”
“اگه مجبور باشم.”
بنابراین دونا کاتالینا لولیتا رو آورد بیرون و در انتهای ایوان نشست. و دون کارلوس رفت داخل و دو تا جوون رو تنها گذاشت که حرف بزنن.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER ONE
The Sergeant and the Don
In the town of Reina de Los Angeles in south California there was a wild February storm. Inside the tavern in the town square, Sergeant Gonzales sat by the fire holding an empty wine cup. Behind him, four more soldiers sat at a table drinking.
‘I’m thirsty’ he called to the landlord.
The man hurried over with more wine. Gonzales was famous along the Camino Real - the king’s highway that crossed the country - because he got angry very easily.
‘Senor Zorro is on the road again,’ the landlord began.
‘Why do I always hear his name’ cried Gonzales angrily. ‘He rides along the highway wearing a black mask, and cutting the letter Z on his enemies’ faces with his sword. But never when I’m there!’
‘They’re calling him the Curse of Capistrano now’ the landlord said.
‘He’s the curse of all our towns, a thief who steals from rich men! The governor will pay a lot to the man who kills Zorro. But where to find him? He never comes near the fort.’
‘But he hides somewhere,’ the landlord said. ‘One day somebody will find the place.’
‘Not if friends are helping him’ cried Gonzales. ‘You know. I’d really like him to come in here now.’
Suddenly the door opened, and a man in a wet cloak and hat hurried in from the square.
The sergeant’s hand went to his sword. But then he saw that it was only his friend Don Diego Vega, a rich young man from one of the best families in town.
All along the Camino Real people spoke of these two friends who were so different. Don Diego never wore a sword, never looked at women lovingly, nor drank much. Gonzales always spoke of fighting and women, and drank heavily.
‘Ah, Don Diego, We were just talking of Zorro,’ Gonzales explained to his friend. ‘I want to kill him.’
‘Stop there,’ said Don Diego in his thin, high voice. ‘No talk of killing, please! Zorro fights only those who take from the church or the poor, or hurt natives. Why not leave him alone?’
‘Because I want the reward money!’
‘All right then. Just don’t talk about it. More wine for my friends, landlord!’ Don Diego turned to go.
‘Shall I go with you’ asked the sergeant.
‘There’s no need. I was at home. I wanted some honey, so I came for some. Perhaps I’ll come back later.’
The landlord gave Don Diego the honey, and the young man paid and left. Then the landlord brought out more wine and everyone drank to Don Diego.
‘With his looks and money,’ laughed Gonzales. ‘I could have any woman in the country and win any fight.’
And the sergeant danced about the room, sword in hand.
‘I’d really like to have Senor Zorro before me now!’
Again the door opened, and a man in a wet cloak and hat entered the tavern and locked the door. When he turned, they saw the black mask on his face.
‘Zorro’ cried Gonzales. ‘What are you doing here?’
‘Four days ago you badly hurt a poor native near San Gabriel,’ answered Zorro in his strong, deep voice. ‘So I’ve come to teach you a lesson.’
‘We’ll see about that!’ laughed the sergeant, moving nearer, his sword ready in his hand just then, Zorro pulled out a gun from under his cloak. ‘Over there’ he cried to the other soldiers and the landlord. ‘My gun will stay in my left hand while my sword is in my right. And if any of you move, you die.’
The landlord and the other men hurried into the far corner of the room. Then Zorro turned to Gonzales.
After all the wine , Gonzales moved heavily on his feet. Zorro fought back cleverly, his eyes like cold fire just then somebody knocked on the tavern door.
‘Help, Zorro’s in here’ shouted Gonzales suddenly.
‘You stupid man’ cried Zorro, knocking the sergeant’s sword to the floor. Then he hit him across the face with his hand.
‘Never hurt a native again,’ he cried. Then he climbed out through a window at the back of the tavern - and ran off into the stormy night.
After the landlord unlocked the door, two men from the town ran in, asking, ‘What happened?’
‘Zorro was here,’ explained Sergeant Gonzales. ‘He wanted to use his gun on me, but I fought against him, sword to sword. And I nearly won, before he turned and ran.’
Everybody listened to this in silent surprise.
Then Don Diego arrived. ‘Gonzales, my friend,’ he cried, ‘I hear that Zorro came. Where’s his dead body?’
The sergeant’s face reddened. ‘Zorro escaped, I couldn’t stop him,’ he explained.
‘No’ cried his friend. ‘After all your talk of killing him!’
‘Don’t worry, I’ll ask Captain Ramon to send me after him,’ said Gonzales, and he hurried away to the fort.
Don Diego turned to the fire and smiled secretly.
The next morning - which was sunny and bright - Don Diego, wearing his finest clothes, rode out to the Pulido family’s country house. Don Carlos Pulido lived here with his wife and their beautiful daughter Lolita, now eighteen. Don Carlos was an old man from a good family. But he was no friend of the money-hungry Governor, and so was now very poor.
Don Carlos was sitting on the veranda when Don Diego rode up. ‘Why is Diego here’ he thought. ‘Perhaps our luck is changing.’ The governor always listened to the Vega family. ‘What brings you here’ Don Carlos asked.
‘My father says that, at twenty-five, I should marry, so I need a wife. I’ve seen your daughter in church - and here I am.’
‘Because you’d like to marry Lolita! Right?’
‘Yes, Don Carlos. Do you agree to it?’
‘I do’ the old man answered. ‘I’m very happy for Lolita to marry somebody from the Vega family. But you must ask her yourself.’ He called for his wife to come out to the veranda.
‘I hope that you can win my daughter’s love,’ Dona Catalina told Don Diego.
‘Oh, I don’t have time to play the guitar to her,’ he replied.
‘But, Senor, a young woman likes a man to win her.’
‘Then I’ll send my servant Bernardo with his guitar to play and sing to her tonight.’
‘Erm.Do you want to see her now’ Don Carlos asked.
‘If I must.’
So Dona Catalina brought Lolita out, and sat at the other end of the veranda. And Don Carlos went inside, leaving the two young people to talk.