سرفصل های مهم
سه خواستگار
توضیح مختصر
لولیتا سه تا خواستگار داره ولی میخواد با زورو ازدواج کنه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
سه خواستگار
دون کارلوس نمیخواست رمان یا دون دیگو رو دلخور کنه.
با صدای آروم به نظامی جواب داد: “آقا، همین امروز صبح به دون دیگو اجازه دادم به لولیتا ابراز عشق کنه. ولی اگه لولیتا نخواد با اون ازدواج کنه …”
“بعد من میتونم امتحان کنم!” کاپیتان لبخند زد.
وقتی لولیتا با دون دیگو نشسته بود، رمان رو تماشا کرد. میدونست رمان ازش خوشش میاد، ولی لولیتا از اون خوشش نمیومد.
درست همون موقع، گونزالس و افرادش رسیدن.
گروهبان توضیح داد: “زورو رو تا تپهها دنبال کردیم. ده تا دوست یاغی دیگهاش اومدن و اونجا با ما مبارزه کردن و در آخر همه فرار کردن.”
دون دیگو گفت: “ولی وقتی شما نبودید، کاپیتان اینجا با آقای زورو جنگید.”
“بله، گروهبان. شما داشتید اسب باهوش زورو رو دنبال میکردید که بدون سوار از اینجا رفت.” رمان ادامه داد: “من خود مجرم رو دیدم که از اون کمد بیرون اومد و با من مبارزه کرد.”
گونزالس داد زد: “نه! پس باید این یاغی رو بگیریم و بکشیم. کاپیتان اجازه دارم چند تا سرباز ببرم و برم دنبالش؟”
کاپیتان موافقت کرد، ولی دون دیگو هم خواست بره.
گروهبان گفت: “کار سختی خواهد بود.”
دون دیگو گفت: “همم… پس شاید بهتر باشه من در شهر بمونم. ولی نگران پالیدوها هستم. پس لطفا خبر اینکه کجا میرید و خبر زورو رو بهم بده.”
کمی بعد از این، رمان و گونزالس با افرادشون به سمت قلعه رفتن. لولیتا دون دیگو رو به سمت در برد.
دن دیگو پرسید: “خب، با من ازدواج میکنی؟”
“هنوز دارم بهش فکر میکنم.”
“پس شببخیر، دوشیز. دوباره میبینمت. اگه دستت رو نبوسم موجب دلخوریت میشه؟ خیلی خستم. معذرت میخوام!”
وقتی خانواده تنها شدن، لولیتا داد زد: “پدر، من نمیتونم با دون دیگو ازدواج کنم. هیچ روحی درونش وجود نداره.”
مادرش گفت: “کاپیتان رمان هم خواسته بهت ابراز علاقه کنه.”
“اون هم تقریباً به همون بدی هست. از نگاه توی چشمهاش خوشم نمیاد.”
پدرش گفت: “راضی کردنت سخته، لولیتا. دون دیگو پولداره و از خانوادهی خوبیه. فکر میکنم وقتی که کاپیتان رمان رو اینجا دید، حسادت کرد. کاری کن بیشتر حسادت کنه و لطفاً سعی کن ازش خوشت بیاد.”
لولیتا داد زد: “بله، پدر. ولی نمیخوام هنوز باهاش ازدواج کنم.” و با این حرفش دوید به اتاقش.
در تخت به یاد آورد که زورو دستش رو بوسید. به خودش گفت: “چه مردی، ولی چرا یه یاغیه؟”
صبح روز بعد، دون دیگو از خونهاش بیرون رفت و دوستش، گروهبان گونزالس، و بیست تا سرباز دیگه رو در میدان شهر دید.
گروهبان گفت: “زود بیدار شدی!”
دون دیگو جواب داد: “بله، دارم به خونهام در ییلاقات میرم. ولی زورو این روزها کجاست؟”
“نزدیک خونهی دیلاقی تو نیست،” دوستش خندید. “شنیدیم در پالاست. دنبالش میریم اونجا.”
“خوب، موفق باشید!”
کمی بعد، گونزالس و افرادش حرکت کردن.
دون دیگو درست قبل از اینکه بره، نامهای نوشت و خدمتکارش برناردو رو با نامه به خونهی پالیدوها فرستاد.
دون کارلوس، سربازها رفتن دنبال آقای زورو به پالا. نگران تو و خانوادت هستم. باید به خونهی ییلاقیم سفر کنم ولی میخوام تو، زنت و دخترت رو دعوت کنم تا مدتی که من نیستم، در خونهی من در شهر بمونید. اونجا در امان خواهید بود.
دون دیگو
وقتی نامه رسید، کارلوس نامه رو برای خانوادهاش خوند. دونا کاتالینا گفت: “چه نقشهی فوقالعادهای. چی میگی، لولیتا؟”
“خوب، دوست دارم شهر رو ببینم، ولی کار درستیه؟ مردم دربارهی دون دیگو و من حرف نمیزنن؟”
“فرزندم، نگران نباش. اون که اونجا نیست. و ما میتونیم وقتی اون برگرده بیایم خونه.”
بنابراین بعد از ظهر خانوادهی پالیدو رفتن شهر.
خونهی دون دیگو پر از اشیای زیبا و گرونقیمت بود.
دونا کاتالینا فکر کرد: “همهی اینها به لولیتا میرسه، اگه تصمیم بگیره باهاش ازدواج کنه.”
اون روز عصر دون کارلوس زنش رو برد بیرون تا دوستانشون رو ببینن. لولیتا در خونه موند و کتاب شعر عشقی که روی میز دون دیگو بود رو میخوند. به شکل عجیبی، تمام کتابهای خونه دربارهی عشق، ماجراهای خطرناک، اسبسواری و شمشیربازی بودن. لولیتا به خودش گفت: “شاید دربارش اشتباه میکنم.”
درست همون موقع. کاپیتان رمان در ورودی رو زد. به خدمتکاری که در و باز کرد، گفت: “شنیدم که خانوادهی پالیدو اینجا میمونن.”
خدمتکار جواب داد: “دون کارلوس و زنش بیرون هستن. لطفاً فردا بیاید.”
ولی رومان خدمتکار رو کنار زد و وارد اتاقی شد که لولیتا نشسته بود و کتاب میخوند.
لولیتا در حالی که بلند میشد، داد زد: “آقا! چرا اومدید اینجا؟”
“دیشب پدرت بهم اجازه داد بهت ابراز علاقه کنم.
میدونم دون دیگو هم میخواد باهات ازدواج کنه، ولی مطمئناً نمیتونی اون رو به من ترجیح بدی.”
“کاپیتان، شما باید برید. من تنهام.”
“خوبه” رمان خندید. “پس هیچ کس نمیتونه جلوی من رو از بوسیدنت بگیره!” لولیتا رو گرفت و اون رو سریع به سمت خودش کشید. لولیتا با عصبانیت بهش سیلی زد.
صدایی عمیق از پشت سرشون داد زد: “همونجا بمون، آقا.”
رمان برگشت و لولیتا وقتی زورو رو کنار در دید فریادی از خوشحالی کشید. زورو با عصبانیت گفت: “زانو بزن، مرد. و از دوشیزه عذرخواهی کن.”
با شونهی آسیبدیده و بدون شمشیر برای مبارزه، رمان چیکار میتونست بکنه؟ زانو زد و عذرخواهی کرد و بعد زورو با لگد از خونه انداختش بیرون.
لولیتا داد زد: “ممنونم، آقا.” بعد یکمرتبه به سمت یاغی رفت و از روی دهنش بوسید.
“دوستت دارم. زندگی جناییت رو کنار بذار و با من ازدواج کن!”
زورو جواب داد: “دوشیزه، نمیتونم. من هم تو رو دوست دارم ولی باید ادامه بدم. شببخیر.”
و. با این حرفها از پنجره رفت بیرون توی شب تاریک.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER THREE
Three suitors
Don Carlos did not want to offend either Ramon or Don Diego.
‘Senor,’ he answered the soldier quietly, ‘only this morning I gave Don Diego my permission to court Lolita. But if she doesn’t agree to marry him.’
‘Then I can try!’ smiled the captain.
While Lolita sat with Don Diego, she watched Ramon. She knew that he liked her, but she did not like him.
Just then, Gonzales and his men arrived.
‘We followed Zorro into the hills,’ the sergeant explained. ‘Ten other outlaw friends of his came and fought us there, and in the end they all escaped.’
‘But the captain fought Senor Zorro here while you were away,’ said Don Diego.
‘Yes, Sergeant. You were just following Zorro’s clever horse which left here without a rider,’ went on Ramon. ‘I met the criminal himself when he came out of that closet over there and fought against me.’
‘No’ cried Gonzales. ‘Then we must catch and kill the outlaw. Captain, do I have your permission to take some soldiers and go after him?’
The captain agreed, but Don Diego asked to go too.
‘It’ll be hard work,’ said the sergeant.
‘Mmm, then perhaps it’s better for me to stay in town,’ said Don Diego. ‘But I’m worried for the Pulidos. So please give me news of where you ride, and of Zorro.’
Soon after this, Ramon and Gonzales left with their men for the fort. Lolita took Don Diego to the door.
‘Well, will you marry me’ he asked.
‘I’m still thinking about it.’
‘Goodnight then, Senorita. I’ll visit again soon. Will it offend you if I don’t kiss your hand? I’m so tired. Excuse me!’
‘Father,’ cried Lolita, when the family was alone, ‘I can’t marry Don Diego. There’s no life in him.’
‘Captain Ramon has also asked to court you’ said her mother.
‘He’s nearly as bad. I don’t like the look in his eyes.’
‘You’re difficult to please, Lolita,’ said her father. ‘Don Diego’s rich and from a good family. I think that he was jealous when he found Captain Ramon here. Make him more jealous, and please try to like him.’
‘Yes, Father,’ cried Lolita. ‘But I don’t want to marry him yet.’ And with that, she ran to her room.
In bed, she remembered Zorro kissing her hand. ‘What a man, But why is he an outlaw’ she said to herself.
The next morning Don Diego left his house to find his friend, Sergeant Gonzales, and twenty more soldiers in the town square.
‘You’re up early’ the sergeant said.
‘Yes, I’m leaving for my house in the country,’ answered Don Diego. ‘But where’s Zorro these days?’
‘Nowhere near your country house,’ laughed his friend. ‘We’ve heard that he’s in Pala. We’re going after him there.’
‘Well, good luck!’
Soon after that, Gonzales and his men rode away.
Just before Don Diego left, he wrote a letter and sent his servant Bernardo with it to the Pulidos’ house.
Don Carlos, The soldiers have gone after Senor Zorro in Pala. I’m worried for you and your family. I must travel to my country house, but I’d like to invite you, your wife and daughter to stay in my town house while I’m away. You’ll be safe there.
Don Diego
When the letter arrived, Don Carlos read it to his family. ‘What a wonderful plan,’ said Dona Catalina. ‘What do you say, Lolita?’
‘Well, I’d like to visit the town, but is it right? Won’t people talk about Don Diego and me?’
‘My child, don’t worry about that. He won’t be there. And we can come home when he arrives back.’
So that afternoon, the Pulido family travelled into town.
Don Diego s house was full of beautiful, expensive things.
‘This will all belong to Lolita if she decides to marry him’ thought Dona Catalina.
That evening, Don Carlos took his wife out to visit some friends. Lolita stayed behind, reading a book of love poetry that was on Don Diego’s table. Strangely, all the books in the house were about love, dangerous adventures, horse-riding, and sword-fighting. ‘Perhaps I’ve made a mistake about him,’ she said to herself.
Just then. Captain Ramon knocked at the front door. ‘I’ve heard that the Pulido family’s staying here,’ he told the servant who opened it.
‘Don Carlos and his wife are out at the moment,’ replied the servant. ‘Please call tomorrow.’
But Ramon pushed past him and walked into the room where Lolita sat reading.
‘Senor’ she cried, standing. ‘Why are you here?’
‘Last night your father gave me permission to court you.
I know that Don Diego wants to marry you too, but surely you can’t prefer him to me!’
‘Captain, you must leave. I’m alone.’
‘Good,’ laughed Ramon. ‘Then nobody can stop me kissing you!’ He caught her and pulled her quickly to him. Angrily she slapped his face.
‘Stop there Senor,’ cried a deep voice behind them.
Ramon turned, and Lolita gave a happy cry when she saw Zorro at the door. ‘On your knees, man,’ said Zorro angrily. ‘And say sorry to the Senorita.’
With a bad shoulder and no sword to fight with, what could Ramon do? He went on his knees and said sorry, and then Zorro kicked him out of the house.
‘Thank you, Senor,’ cried Lolita. Then she suddenly went over to the outlaw and kissed him on the mouth.
‘I love you. Leave your criminal life and marry me!’
‘Senorita,’ Zorro answered, ‘I cannot. I love you, but I must go now. Goodnight!’
And. saying that, he climbed out of the window into the dark night.