سرفصل های مهم
نامه
توضیح مختصر
لولیتا از دون دیگو میخواد کاپیتان رو بکشه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل چهارم
نامه
رمان با عصبانیت و با عجله از تپه به سمت قلعه بالا رفت.
فکر کرد: “زورو هیچ وقت به مدت طولانی یک جا نمیمونه. بنابراین اگه من افرادی رو به خونهی دون دیگو بفرستم، یاغی اونجا نخواهد بود. به یک نقشهی دیگه نیاز دارم.”
وقتی به دفترش رسید، نشست و نامهای به حکمران نوشت.
عالیجناب،
ما زورویِ یاغی رو هنوز نگرفتیم. ولی چند نفر رو شناختیم که بهش کمک میکنن.
دیشب دیدم که در خونهی ییلاقی دون کارلوس پالیدو شام میخورد. با مجرم جنگیدم، ولی فرار کرد. دون کارلوس بهم کمک نکرد و دخترش، دوشیزه لولیتا، برای سعیم در گرفتن زورو بهم خندید. منتظر بدونم اقدام بعدیم چی باشه.
عالیجناب، همچنین فکر میکنم یکی از ثروتمندترینترین خانوادههای اینجا هم شاید بر خلاف شما کار میکنن. نمیتونم بیشتر از این توی نامهای که دارم با پیک میفرستم بنویسم. خدمتکار مطیع شما،
رمان، کاپیتان قلعه رینا ده لسآنجلس
یک رونوشت از نامه برداشت. بعد به یکی از افرادش گفت با نامه به خونهی حکمران در سانفرانسیسکو ده آسیس بره. بعد از این در دفترش نشست و نسخهی رونوشت رو خوند و لبخند زد.
فکر کرد: “به زودی فرماندار بر علیه پالیدوها وارد حرکت میشه. حتی شاید خانوادهی وگا هم توی دردسر بیفته. وقتی دوباره از لولیتا بخوام باهام ازدواج کنه، نه نمیگه!”
فکر میکرد “نفرین کاپیسترانو” تا اون موقع دور شده، ولی اشتباه میکرد.
درست بعد از اینکه از خونهی دون دیگو بیرون اومد. زورو سوار اسبش شد که مطیعانه منتظرش بود و به آرومی به قلعه رفت. صدای اسب رو شنید که داره چهارنعل از شاهراه میاد. فکر کرد: “شاید رمان به گونزالس دستور داده برگرده.”
میدونست بیشتر سربازها در پالا هستن. بی سر و صدا اسبش رو کنار یه درخت گذاشت و قلعه رو دور زد و به پنجرهی دفتر رمان رفت. داخل کاپیتان رو سر میزش دید که داره نامه میخونه و شنید که مرد داره با خودش حرف میزنه.
“لولیتا وقتی پدرش بیفته زندان، بهم بله میده.” رمان با صدای بلند خندید.
زورو سریع رفت به در جلو. بی سر و صدا اومد پشت یه سرباز و با دستهی سنگین تفنگش زد از سرش. مرد افتاد زمین و بی حرکت دراز کشید و زورو تفنگ به دست با عجله رفت داخل دفتر کاپیتان.
وقتی یاغی وارد شد، رمان بالا رو نگاه کرد.
زورو گفت: “حرکت نکن و کمک هم نخواه.”
کاپیتان که صورتش سفید شده بود، پرسید: “چرا اومدی اینجا؟”
“صدات رو از پشت پنجره شنیدم. داشتی یه نامه رو با صدای بلند میخوندی. کجاست؟”
رمان نامه رو داد بهش و زورو رو سریع به نامه نگاه کرد. و بعد یاغی نامه رو انداخت تو شعلههای آتش شمعهای روی میز و سوزوندش.
گفت: “چه بزدلی که به این شکل بر علیه دوشیزه لولیتا کار میکنی. سعی نکن یه نامهی دیگهای مثل این بفرستی.”
درست همون موقع، صدای اسبها و صدای گروهبان گونزالس رو جلوی در ورودی شنیدن. گونزالس داد زد: “افراد، اینجا صبر کنید. اخبار پالا رو میبرم بالا برای کاپیتان. بعد دوباره میریم دنبال زورو - این بار میگیرمش.”
یک مرتبه رمان داد زد: “گروهبان! زود باش! زورو اینجاست- تو دفترم!”
گونزالس دوید توی اتاق. “افراد عجله کنید! گیرش آوردیم.” تمام سربازان قلعه دویدن دفتر کاپیتان.
یک مرتبه زورو با شمشیر شمعها رو از روی میز کاپیتان زد و انداخت. یاغی در تاریکی کاپیتان رو از گردنش گرفت و نگهش داشت. زورو گفت: “کاپیتان رمان دست منه و تفنگم روی سرشه. با اون از قلعه خارج میشم. اگه کسی سعی کنه جلوم رو بگیره، کاپیتانتون میمیره.”
رمان داد زد: “هیچ کار احمقانهای انجام ندید، افراد.”
بنابراین زورو با کاپیتان از قلعه خارج شد. بعد رمان رو انداخت روی زمین، پرید روی اسبش و چهارنعل به سن گابریل رفت.
گونزالس و افرادش دنبال یاغی رفتن، ولی نتونستن پیداش کنن. بعد گروهبان خونهی کشیش، فری فلیپ رو نزدیک جادهی سن گابریل دید.
فکر کرد: “زورو همیشه به کلیسا کمک میکنه. بنابراین شاید اینجا قایم شده.”
در رو زد. وقتی کشیش در رو باز کرد، گونزالس و افرادش با عجله رفتن داخل تا دنبال زورو بگردن، ولی فقط دوست قدیمیش دون دیگو وگا رو اونجا پیدا کرد که به ملاقات اومده بود.
دون دیگو گفت: “دوست عزیزم، برای خلوت کردن اومدم اینجا. با اون همه حرف دربارهی زورو، میترسم. فردا برگردم به خونهام در شهر.”
گروهبان گونزالس بعد از خوردن کمی شراب کشیش با دوستش، با افرادش راهی شد.
وقتی لولیتا به مادر و پدرش از دیدار کاپیتان رمان گفت و اینکه چطور سعی کرده اون رو ببوسه. خیلی عصبانی شدن. همچنین بهشون گفت که چطور زورو فریادش رو از خیابون شنیده و به کمک اومده ولی چیزی دربارهی بوسیدن یاغی بهشون نگفت.
روز بعد دون دیگو از خارج از شهر برگشت. دون کارلوس و دونا کاتالینا دربارهی دیدار کاپیتان بهش گفتن.
دون دیگو گفت: “پس کاپیتان رمان سعی کرد تو رو ببوسه.”
لولیتا گفت: “بله. فکر میکنم قبل از اینکه به دیدن من بیاد مست کرده بود. بوی شراب میداد. اون یه حیوونه! برو قلعه، باهاش بجنگ و اون رو بکش.”
“مجبورم؟”
“اگه تو مرد واقعی هستی و اگه میخوای با من ازدواج کنی، این مرد که به من اهانت کرده رو میکشی.”
دون دیگو گفت: “میرم پیداش کنم.”
دون کارلوس فکر نمیکرد این بهترین نقشه باشه، ولی چیزی نگفت. و بنابراین دون دیگو به قلعه رفت.
متن انگلیسی فصل
CHAPTER FOUR
The Letter
Captain Ramon hurried angrily up the hill to the fort.
‘Zorro never stays in one place long’ he thought. ‘So even if I send my men to Don Diego’s house, the outlaw won’t be there. I need another plan.’
Once in his office, he sat down and wrote to the governor.
Excellency,
We haven’t caught the outlaw Zorro yet. But we’ve Learned that same people are helping him.
Last night I found him hawing dinner at the country house of Don Carlos Pulido. I fought the criminal, but he escaped. Don Carlos didn’t help me, and his daughter, Senorita Lolita, laughed at me for trying to catch Zorro. I’m waiting her know what to do next.
Also I think that one of the richest families here is perhaps working against gene, Excellency. I can’t sag more in a letter which I’m sending by messenger. Your obedient servant,
Ramon, Captain of the fort in Reina de Los Angeles
He made a copy of the letter. Then he told one of his men to ride with it to the governor’s house in San Francisco de Asis. After this, he sat in his office, reading his copy and smiling.
‘Soon,’ he thought, ‘the governor will move against the Pulidos. Perhaps even the Vega family will be in trouble. Lolita won’t say “no” when I ask her to marry me again!’
He thought that the ‘Curse of Capistrano’ was far away by then, but he was wrong.
Just after he left Don Diego’s house. Zorro got on his horse - which was waiting obediently for him - and rode slowly to the fort. He heard a horse galloping away down the highway. ‘Perhaps Ramon’s ordering Gonzales to come back,’ he thought.
He knew that most of the soldiers were away in Pala. Quietly he left his horse by a tree, and walked around the fort to Ramon’s office window. Inside he saw the captain at his desk reading a letter, and he heard the man talking to himself.
‘Lolita will say “yes” to me when her father’s in prison.’ Ramon laughed loudly.
Quickly Zorro went to the fort door. He came up silently behind the soldier there and hit him on the head with the heavy handle of his gun. The man fell and lay still, and Zorro hurried inside to the captain’s office, gun in hand.
Ramon looked up when the outlaw came in.
‘Don’t move or call for help,’ said Zorro.
‘Why are you here’ asked the captain, his face white.
‘I heard you through the window. You were reading a letter aloud. Where is it?’
Ramon gave him the letter and Zorro looked at it quickly. Then the outlaw put it into the flame of one of the candles on the desk, and burnt it.
‘What a coward to work against Senorita Lolita in this way’ he said. ‘Don’t try to send another letter like that.’
Just then, they heard the sound of horses and Sergeant Gonzales’s voice at the fort door. ‘Wait here, men,’ cried Gonzales. ‘I’ll take the news from Pala to the captain. Then we’ll ride out again after Zorro - and catch him this time!’
‘Sergeant’ shouted Ramon suddenly. ‘Quickly! Zorro’s here - in my office!’
Gonzales ran into the room. ‘Hurry men! We have him’ he shouted. All the soldiers in the fort ran to the captain’s office.
Suddenly, with his sword, Zorro knocked the candles from the captain’s desk. In the dark, the outlaw caught the captain by the neck and held him. ‘I have Captain Ramon,’ said Zorro, ‘and my gun’s at his head. I’m going to walk out of the fort with him. If anyone tries to stop me, your captain will die.’
‘Don’t do anything stupid, men,’ cried Ramon.
So Zorro walked with the captain out of the fort. Then he pushed Ramon to the ground, jumped on his horse, and galloped away down the road to San Gabriel.
Gonzales and his men rode after the outlaw, but they could not find him. Then the sergeant saw the house of the priest, Fray Felipe, near the San Gabriel road.
‘Zorro always helps the church,’ he thought. ‘So perhaps Zorro’s hiding here.’
He knocked on the door. When the priest opened it, Gonzales and his men hurried inside to look for Zorro, but he found only his old friend Don Diego Vega, who was visiting.
‘My dear friend,’ said Don Diego, ‘I came here for some quiet. With all this talk of Zorro, I’m afraid. I’m going back to my house in town tomorrow.’
After drinking some of the priest’s wine with his friend, Sergeant Gonzales went on his way with his men.
When Lolita told her mother and father about Captain Ramon’s visit, and how he tried to kiss her. they were very angry. She also told them how Zorro heard her cry from the street and came to help - but she said nothing about kissing the outlaw.
The next day Don Diego arrived back from the country. Don Carlos and Dona Catalina told him about the captain’s visit.
‘So Captain Ramon tried to kiss you,’ Don Diego said.
‘Yes. I think that he was drinking before he visited me. He smelt of wine. He’s an animal! Go to the fort, fight him, and kill him,’ Lolita said.
‘Must I?’
‘If you’re a true man - and if you want to marry me - you’ll kill this man who’s offended me.’
‘I’ll go and find him,’ said Don Diego.
Don Carlos did not think that this was the best plan. But he said nothing, and so Don Diego left for the fort.