سرفصل های مهم
سرنگونی خانه آشر
توضیح مختصر
مردی به دیدن دوست قدیمیش به خونهی عجیبش میره …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
اواخر پاییز بود. هوا مرطوب بود و باد تمام برگهای درختها رو از شاخهها جدا میکرد. اسبم رو در زمینهای خالی و مرطوب میروندم. تنها سفر میکردم. به طرف خونهی عجیب و تیره حرکت میکردم و میرفتم خونهی آشر.
چرا به این مکان متروکه میومدم؟ رودریک اشر- صاحب خونه رو میشناختم. دوستان قدیمی بودیم ولی چندین سال همدیگه رو ندیده بودیم. چند هفته قبل نامهای از طرف رودریک دریافت کردم.
بیمارم- خیلی بیمارم. لطفاً به دیدنم بیا. دارم دیوونه میشم! به کمکت نیاز دارم. از وقتی پسر بچه بودیم با هم دوست بودیم. لطفاً بیا!
رودریک آشر
کل روز اسبسواری کرده بودم و حالا دیر شده بود. آفتاب کمرنگ پایین آسمون بود که به خونهاش رسیدم.
دریاچه بزرگی از آبهای تیره خونه رو احاطه کرده بود. کنار دریاچه ایستادم و به خونه نگاه کردم. خونه رودریک آشر ساختمان تیره و بزرگی بود. پنجرههای زیادش مثل چشمهای خالی بودن. یکمرتبه احساس سرما کردم – و کمی ترسیدم.
روبروم راه باریکی به اون سمت پل به طرف خونه میرفت. با اسبم در امتداد جاده باریک راه رفتم تا به دیوارهای خونه رسیدم.
در ورودی رو زدم و خدمتکاری در رو باز کرد. اسبم رو برد اصطبل. بعد من رو به داخل خونه راهنمایی کرد.
از پلههای زیادی به اتاق اربابش بالا رفتیم. چراغها روی دیوارها روشن بودن، ولی نور کمی داشتن. راهروهای طولانی و راه پلهها پر از سایههای تیره بودن.
خدمتکار در چوبی بزرگی رو باز کرد و من داخل اتاق بزرگ رو نگاه کردم.
اول مردی که روی کاناپه دراز کشیده بود رو نشناختم. بعد دیدم رودریک آشر هست. دوستم تغییر کرده بود. رنگپریده و بیمار به نظر میرسید. همسن بودیم، ولی اون خیلی بزرگتر از من دیده میشد. موهاش نقرهای-خاکستر شده بودن و به نازکی تار عنکبوت بودن. فکر کردم رودریک خوابه، چون چشمهاش بسته بودن. ولی وقتی وارد اتاق شدم، بلند شد نشست. بعد چشمهاش رو باز کرد. چشمهاش در نور ضعیف چراغ به شکل عجیبی میدرخشیدن.
به طرفش رفتم.
گفت: “خوش اومدی، قدیمیترین و عزیزترین دوستم.”
ولی باهام دست نداد و یا نزدیک من نیومد.
گفت: “لطفاً من رو ببخش. نمیخوام بیادبی کنم. ولی بیمارم. نمیتونم دست آدم دیگهای رو لمس کنم. بشین. کمی استراحت کن. کمی بعد یک خدمتکار تو رو میبره اتاقت. بعد شام میخوریم و صحبت میکنیم.”
ادامه داد: “خوشحالم که اومدی. کسی رو ندارم که بخوام باهاش حرف بزنم. خواهرم با من زندگی میکنه ولی بیماره.”
همون لحظه زنی وارد اتاق شد. خیلی رنگپریده بود و چشمهاش به شکل عجیبی میدرخشیدن. لباس مشکی یقه بلند پوشیده بود. یقه، گردن بلندش رو پوشونده بود. به من نگاه نکرد و صحبت نکرد.
رودریک آشر باهاش حرف زد.
گفت: “مادلین. مادلین، این دوست قدیمی من هست.”
مادلین جواب نداد. به آرومی به اون طرف اتاق رفت. و برگشت و به طرف در رفت. مادلین همون طور ساکت که وارد اتاق شده بود از اتاق بیرون رفت.
رودریک آشر دستهاش رو گذاشت روی صورتش.
“خواهرم بیماری عجیبی داره. نه بیداره، نه خوابه. میترسم زیاد زنده نمونه.”
زنگ زد و خدمتکاری من رو برد به اتاقم. روی تختم دراز کشیدم و یک ساعت قبل از شام استراحت کردم. به رودریک و خواهرش فکر کردم. هر دو عجیب رفتار میکردن. تو این خونه احساس راحتی نمیکردم. ولی نمیتونستم بلافاصله برگردم.
سر شام بیشتر راحت شدم. رودریک درباره زندگیم از من سؤال کرد. خوشحالتر بود. خواهرش و خونه قدیمی و عجیب رو فراموش کردم.
رودریک آشر چندین روز از من خوب مراقبت کرد. خوردیم و نوشیدیم و صحبت کردیم. در کتابخونه کتاب خوندیم. من تابلوهایی نقاشی کردم. رودریک گیتار زد.
دیگه مادلین رو ندیدم. و در موردش سؤال نکردم. رودریک مدتی طولانی تنها بود. درباره روزهای شاد صحبت کرد. درباره زمانی که هر دو پسر بچه بودیم صحبت کردیم. ولی گاهی رودریک یکمرتبه دست از صحبت برمیداشت. به روبرو خیره میشد.
بعد سرش رو به چپ بعد به راست تکون میداد. به چیزی گوش میداد؟ نگاه غمگین و ترس روی صورتش بود. من هم اون لحظهها احساس ترس میکردم.
این خونهی آشر رو دوست نداشتم. ولی راهی طولانی به دیدن رودریک اومده بودم. نمیتونستم دوستم رو ترک کنم. میخواست کنارش بمونم.
همچنانکه روزها سپری میشدن، رودریک بیشتر ساکت و غمگین میشد. یک شب یکمرتبه وارد اتاق من شد.
گفت: “مادلین مرده.”
شوکه شده بودم. نمیدونستم چی بگم. نمیدونستم چیکار کنم.
رودریک آشر گفت: “نیاز به کمکت دارم. مادلین خیلی بیمار بود. قرار بود بمیره. من اینو میدونستم. ولی نباید نزدیک کلیسا خاک بشه. تو این خونه میمونه.
جسدش رو در اتاق زیر خونه نگه میدارم. کمکم میکنی؟”
حرفهای دوستم من رو ترسوند. ولی هیچ سؤالی نپرسیدم. نمیدونم چرا.
جسد مادلین رو از پلههای زیادی بردیم پایین به اتاق زیر خونه. سالیان درازی هیچکس در اتاق نبود. تارهای عنکبوت خاکستری و نازک از سقف آویزون بودن. هوا مرطوب و سرد بود. چند تا چراغ روی دیوارها میسوخت. ولی نور کمی میدادن.
یک تابوت چوبی در گوشهی اتاق بود. به رودریک کمک کردم جسد خواهرش رو بذاره توی تابوت. مادلین لباس سفیدی پوشیده بود. صورتش به سفیدی لباسش بود.
رودریک مدتی طولانی به خواهرش نگاه کرد. با ناراحتی گفت: “مادلین اینجا استراحت میکنه.”
صورت رودریک رنگپریده بود و من استخونهای جمجمهاش رو زیر پوستش میدیدم. چندین روز چیزی نخورده بود. مادلین نفس نمیکشید و قلبش نمیتپید. ولی بدن مادلین سرد نبود. بعد فهمیدم و ترسیدم! مادلین مرده بود، ولی نمرده بود!
رودریک در تابوت رو گذاشت. بعد من رو به بیرون از اتاق راهنمایی کرد.
گفت: “دیگه هیچ کس نمیاد اینجا. مادلین حالا استراحت میکنه. هیچکس بیدارش نمیکنه.”
ولی از اون لحظه رودریک آشر راحت نبود. نخوابید. یک مرد چقدر میتونه بدون خواب زنده بمونه؟ از اتاقی به اتاق دیگه راه میرفت. به روبروش خیره میشد. سرش رو به چپ، بعد به راست میچرخوند. به چیزی گوش میداد؟ رودریک آشر دیوانه بود؟
من هم نمیتونستم بخوابم. روی تختم دراز میکشیدم و به خونهی عجیب آشر فکر میکردم. یکمرتبه در اتاق خوابم باز شد و رودریک وارد اتاق شد. چراغی در دستش بود. چشمهاش روشن و وحشی بودن.
گفت: “صداش رو شنیدی؟ دیدیش؟”
پرسیدم: “چی رو شنیدم؟ چی رو دیدم؟”
گفت: “به زودی میفهمی.”
پردهها رو کنار زد و پنجره رو باز کرد. بیرون تاریک و طوفانی بود. باد میوزید و بارون میبارید. بعد برقی آسمون رو روشن کرد.
چند ثانیه بعد باد وزید توی اتاق. وقتی دور اتاق میپیچید. زوزه میکشید. در با صدای بلند بسته شد و شعلههای چراغ خاموش شدن. یک مرتبه صدای بلندی اومد و کف اتاق حرکت کرد.
رودریک گفت: “میتونم آرومترین صداها رو بشنوم. میتونم همه چیز رو بشنوم. میتونم صداش رو بشنوم!”
با صدای بلند پرسیدم: “صدای کی رو میتونی بشنوی؟” صورتم رو پوشوندم، چون باد داشت توی چشمهام میوزید.
رودریک جواب داد: “مادلین! میتونم صداش رو بشنوم! داره میاد اینجا! تابوتش رو باز کرده. داره از پلهها بالا میاد. داره میاد سراغ من!”
باد شدید دوباره دور اتاق وزید. در اتاق رو باز کرد. بیرون برق بارها و بارها زد.
یکمرتبه مادلین آشر رو دیدم. در چارچوب در ایستاده بود. لباس سفید پوشیده بود. ولی دیگه سفید نبود. لباسش خونی بود.
مادلین در تابوتش رو شکسته بود و اومده بود بیرون! دستها و صورتش زخمی شده بودن. خون روی انگشتها، صورت و لباسش بود.
چشمهای مادلین باز بودن، ولی چیزی نمیدید. به روبرو خیره شد. دستهاش رو به طرف برادرش دراز کرد.
رودریک به آرومی به طرفش رفت. و مادلین دستهای قرمز خونیش رو دوره بدن رودریک بست. رودریک فریاد وحشتناکی کشید و افتاد روی زمین. مادلین هم همراهش افتاد. بدنهاشون روی زمین بود و حرکت نمیکردن. هر دو مرده بودن.
از خونهی وحشتناک آشر بیرون دویدم. به اون طرف پل باریک دویدم. وقتی به اون طرف دریاچه رسیدم، برگشتم.
به خونه نگاه کردم. باد هنوز دور خونه میورزید. صدای حیوان وحشی در میآورد. و میتونستم باد رو ببینم! سیاه و وحشتناک بود! و بعد تو آسمون رعد و برق زد.
بعد برق روشنی به خونه زد و دیوارها شکستن. خونه به آرومی شروع به ریختن کرد. خونه با غرش وحشتناکی ریخت توی دریاچه. بعد آب دریاچه خونه رو پوشوند و سکوت شد.
متن انگلیسی کتاب
It was late autumn. The weather was wet and the wind had blown all the leaves from the trees. I was riding my horse across the wet, empty land. I was traveling alone. I was going toward a dark and strange house-the House of Usher.
Why had I come to this lonely place? I knew Roderick Usher-the owner of the house. We were old friends, but we had not met for many years. A few weeks ago, I had received a letter from Roderick.
I am ill-very ill. Please come and visit me. I am going mad! I want your help. We have been friends since we were boys. Please come!
Roderick Usher
I had been riding all day and it was now late. The pale sun was low in the sky when I arrived at the House of Usher.
A large lake of black water surrounded the house. I stopped by the lake and looked at the house. Roderick Usher’s house was a large black building. Its many windows were like empty eyes. Suddenly, I felt cold–and a little afraid.
In front of me, a narrow road went across a bridge toward the house. I walked my horse along the narrow road until I reached the walls of the house.
I knocked on the front door and a servant opened it. He took my horse to a stable. Then he led me inside the house.
We climbed many stairs to his master’s room. Lamps burned along the walls, but they gave little light. The long corridors and stairways were full of dark shadows.
The servant opened a big, wooden door and I looked inside a large room.
At first, I did not recognise the man who was lying on a sofa. Then I saw that it was Roderick Usher. My friend had changed! He looked pale and ill. We were the same age, but he looked much older than me. His hair was silver-gray, and as soft as the web of a spider. I thought that Roderick was asleep because his eyes were closed. But as I entered the room, he sat up. Then he opened his eyes. They shone strangely in the weak light from the lamps.
I walked toward him.
“Welcome, my oldest and dearest friend” he said.
But he did not shake my hand or come near me.
“Please excuse me,” he said. “I don’t wish to be rude. But I’m ill. I can’t touch another man’s hand. Please sit down. Rest a moment. A servant will take you to your room very soon. Then we shall have dinner and talk.”
“I’m glad that you have come,” he went on. “I have no one to talk to. My sister lives with me, but she is sick.”
At that moment, a woman walked into the room. She was very pale and her eyes shone strangely. She wore a black dress with a high collar. The collar covered her long neck. She did not look toward me and she did not speak.
Roderick Usher spoke to her.
“Madeline,” he said. “Madeline.this is my old friend.”
Madeline did not reply. She crossed the room slowly. Then she turned and went through a doorway. Madeline left the room as silently as she had entered it.
Roderick Usher put his hands over his face.
“My sister has a strange illness. She is neither awake nor asleep. I fear that she’ll not live long.”
He rang a bell and a servant took me to my room. I lay on the bed and rested for an hour before dinner. I thought about Roderick and his sister. They were both behaving strangely. I did not feel comfortable in the house. But I could not leave immediately.
I felt more comfortable at dinner. Roderick asked me about my life. He looked happier. I forgot about his sister and the strange old house.
Roderick Usher looked after me well for several days. We ate and drank and talked. We read books in the library. I painted pictures. Roderick played the guitar.
I did not see Madeline again. And I did not ask about her. Roderick had been alone for too long. He talked about happier days. We talked about the time when we were boys. But sometimes Roderick suddenly stopped talking. He stared in front of him.
Then he turned his head to the left, then to the right. Was he listening to something? There was a look of sadness and fear on his face. I, too, felt afraid at these times.
I did not like this House of Usher. But I had come a long way to visit Roderick. I could not leave my friend. He wanted me to stay with him.
As the days passed, Roderick became more quiet and sad. One evening, he suddenly came into my room.
“Madeline is dead,” he said.
I was shocked. I did not know what to say. I did not know what to do.
“I need your help,” said Roderick Usher. “Madeline had been very ill. She was going to die. I knew this. But she mustn’t be buried near a church. She’ll lie in this house.
I’ll keep her body in a room under the house. Will you help me?”
My friend’s words frightened me. But I did not ask any questions. I do not know why.
We carried Madeline’s body down many steps to a room under the house. No one had been in the room for many years. There were soft, gray spiders’ webs hanging from the ceiling. The air was cold and damp. There were several lamps burning on the walls. But they gave little light.
A wooden coffin was in the center of the room. I helped Roderick to put his sister’s body in the coffin. She wore a white dress. Her face was as white as her dress.
Roderick looked at his sister for a long time. “Madeline will rest here,” he said sadly.
His face was pale and I saw the bones of his skull beneath the skin. He had not eaten for several days. Madeline was not breathing and her heart was not beating. But Madeline’s body was not cold. Then I knew, and I was afraid! She was dead, but she was not dead!
Roderick fastened the lid on the coffin. Then he led me out of the room.
“No one will ever come here again,” he said. “Madeline is resting now. No one will wake her.”
But, from that moment, Roderick Usher never rested. He did not sleep. How long can a man live without sleep? He walked from room to room. He stared in front of him. He turned his head to the left, then to the right. Was he listening to something? Was Roderick Usher mad?
I, too, could not sleep. I lay on my bed and thought about the strange House of Usher. Suddenly, my bedroom door opened and Roderick came into the room. He was holding a lamp. His eyes were bright and wild.
“Did you hear it” he said. “Did you see it?”
“Hear what” I asked. “See what?”
“You will understand soon,” he said.
He pulled back the curtains and opened the window. It was dark outside and there was a storm. The wind was blowing and rain was falling. Then a flash of lightning lit the sky.
A few seconds later, there was a crash of thunder. The wind blew into the room. It screamed as it blew around the room. The door crashed shut and the flame in the lamp went out. Suddenly there was a loud noise and the floor of the room moved.
“I can hear the softest sounds,” Roderick said. “I can hear everything. I can hear her!”
“Who can you hear” I asked loudly. I covered my face because the wind was blowing into my eyes.
“Madeline” Roderick replied. “I can hear her! She’s coming here! She has opened her coffin. She’s coming up the stairs. She’s coming for me!”
The strong wind blew around the room again. It blew the door of the room open. Outside, lightning flashed again and again.
Suddenly I saw Madeline Usher. She was standing in the doorway. She was wearing the white dress. But it was no longer white. Her dress was covered in blood.
Madeline had broken out of her coffin! She had torn her hands and her face. There was blood on her fingers, her face and her dress.
Madeline’s eyes were open but she saw nothing. She stared in front of her. She held her hands out toward her brother.
Slowly, Roderick went toward her. And she closed her blood-red arms around his body. Roderick gave a terrible scream and fell to the floor. Madeline fell with him. Their bodies lay on the floor and they did not move. They were both dead.
I ran from the terrible House of Usher. I ran across the narrow bridge. When I reached the other side of the lake, I turned around.
I looked back at the house. The wind was still blowing around the house. It made the sound of a wild animal. And I could see the wind! It was black and terrible! Lightning flashed in the sky and thunder crashed.
Then a bright flash of lightning hit the house and the walls broke. Slowly, the house started to fall. With a great roar, the house fell into the lake. Then the water of the lake covered the House of Usher, and there was silence.