سرفصل های مهم
تصادف
توضیح مختصر
تصادفی بد در جاده روی داده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل دوم
تصادف
ماشین رو پارک کردم، پیاده شدم و به طرف مردی که روی زمین بود رفتم.
از پلیس پرسیدم: “کاری از دستم برمیاد؟”
متعجب بالا رو نگاه کرد و بعد من رو شناخت. “آه، تویی، سو؟ فکر میکنم حالش خوب باشه. داره نفس میکشه و قلبش خوب کار میکنه. ولی از شکل پاش خوشم نمیاد.”
یکی از پاهای مرد دو تیکه شده بود. انگار دو تا زانو داشت. نفس میکشید، ولی چشمهاش بسته بودن و رنگ صورتش خیلی سفید بود.
گفت: “میتونی بری و به کریس که پیش اون دختر کوچولوئه، کمک کنی؟ فکر میکنم این مرد پدرش باشه.”
به دختر کوچولو نگاه کردم. سعی میکرد راه بره، ولی به نظر گیج میرسید. پلیس دستش رو گرفته بود. رفتم اونجا و جلوی دختر زانو زدم. صورتش خونی بود. نمیتونستم چشمهاش رو خوب ببینم.
گفتم: “سلام. اسم من سو هست. من افسر پلیس هستم. میتونی من رو ببینی؟”
چشمهاش رو با دستش پاک کرد و با سرش گفت آره.
گفتم: “خوبه. اسمت چیه؟”
“کیت.”
“کیت. خیلیخب. کیت، اون صدا رو همین الان شنیدی، مگه نه؟ صدای آمبولانس بود. این پلیس، کریس، و من تو رو میبریم به آمبولانس و بعد آدمهای آمبولانس تو رو میبرن بیمارستان و ازت مراقبت میکنن. حالت خوب میشه.”
“ولی بابام چی؟”
“اون هم با تو با آمبولانس میاد. اون هم حالش خوب میشه.”
یکی از دستهای دختر رو گرفتم و کریس هم اون یکی دستش رو گرفت. دختر کوچولو رو بردیم پیش آمبولانس و وقتی افراد آمبولانس پدرش و رانندهی دیگه رو بلند کردن و گذاشتن توی آمبولانس نشستیم و باهاش حرف زدیم. وقتی آمبولانس رفت، من چند دقیقهای با گروهبان حرف زدم.
پرسیدم: “چه اتفاقی افتاده بود؟”
گفت: “هنوز نمیدونم. فکر میکنم ماشین اول یک مرتبه ایستاده، ولی نمیفهمم چرا. این چیزیه که همهی ما باید بفهمیم. اینجا مکان خندهداری برای تصادف هست. فقط یک تصادف به یاد میارم که قبلاً اینجا اتفاق افتاده باشه - حدوداً ۲۰ سال قبل بود فکر کنم. اون هم یه تصادف بد بود. یه مرد جوون کشته شده بود و ماشین از روش رد شده بود. به یاد میارم که یه بچهی کوچیک هم آسیب دیده بود.”
“اون موقع چه اتفاقی افتاده بود؟”
سرش رو تکون داد. “حالا یادم نمیاد. در هر صورت این صبح کار تو خواهد بود - من هفتهی آینده در تعطیلات هستم، یادت که هست؟ بابت کمکت ممنونم.”
وقتی برمیگشتم ماشین، یکی از پلیسها رو دیدم. داشت عروسک دختر کوچولو رو از کنار جاده برمیداشت. رفت اون طرف و گذاشتش تو ماشین پلیس.
متن انگلیسی فصل
Chapter two
An accident
I parked the car, got out, and went over to the man on the ground.
‘Is there anything I can do,’ I asked the policeman.
He looked up, surprised, and then he recognized me. ‘Oh, it’s you, Sue. I think he’s OK. He’s breathing, and his heart’s fine. But I don’t like the look of that leg.’
One of the man’s legs was broken in two places. It looked like there were two knees. He was breathing, but his eyes were closed, and his face was very white.
‘Can you go and help Chris with the little girl,’ he said. ‘I think this man is her father.’
I looked at the little girl. She was trying to walk, but she seemed confused. The policeman was holding her arm. I went over and knelt in front of her. There was blood all over her face. I couldn’t see her eyes very well.
‘Hello,’ I said. ‘My name’s Sue. I’m a police officer. Can you see me?’
She wiped her face with her hand, and nodded.
‘Good,’ I said. ‘What’s your name?’
‘Kate.’
Kate. OK. Kate, you heard that sound just now, didn’t you? That was the ambulance. This policeman, Chris, and I are going to take you over to the ambulance, and then the ambulance men will take you to the hospital and look after you. You’re going to be all right.’
‘But what about my daddy?’
‘He’ll come with you in the ambulance. He’s going to be all right, too.’
I held one of the girl’s arms, and Chris held the other. We took the little girl over to the ambulance and sat talking with her while the ambulance men lifted her father and the other driver into the ambulance. When the ambulance had gone, I spoke to the sergeant for a few minutes.
‘What happened,’ I asked.
‘I don’t know yet,’ he said. ‘I think the first car stopped suddenly, but I can’t think why. Still, that’s something that we’ll have to find out. It’s a funny place for an accident. I can only remember one here before - about twenty years ago, I think it was. That was a nasty one, too. A young man was killed - run over by a car. I remember that a little child was hurt then, too.’
‘What happened then?’
‘He shook his head. ‘I can’t remember now. Anyway, this one’ll be your job in the morning - I’m on holiday next week, remember? Thanks for your help.’
On the way back to the car, I could see one of the policemen. He was picking up the little girl’s doll from the side of the road. He walked over and put it in the police car.