سرفصل های مهم
مسافر وحشتزده
توضیح مختصر
افسر پلیس مسافر عجیبش رو به مرکز شهر میرسونه.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل سوم
مسافر وحشتزده
وقتی برگشتم به ماشینم، مردی که برداشته بودم هنوز اونجا بود. لحظهای خیلی عجیب به نظر رسید - فکر کردم داره گریه میکنه.
گفت: “معذرت میخوام، ولی از تصادفات متنفرم. بدجور آسیب دیده بودن؟”
نگاهی سریع بهش کردم. رنگ صورتش خیلی پریده بود. و – دستهاش میلرزیدن؟
گفتم: “خیلی بد. پای یکیشون شکسته بود و شیشهی زیادی توی صورت دختر کوچولو رفته بود. ولی فکر کنم زنده بمونن.”
“آه، خوبه. من – معذرت میخوام که پیاده نشدم، ولی میدونید – از دیدن خون متنفرم.”
لبخند زدم. “اشکالی نداره. من هم از خون بدم میاد، ولی افسر پلیس هستم - کارم همینه.”
“بله. فکر کنم تصادفات زیادی دیده باشید؟”
“خیلی زیاد، بله. ولی خندهداره، تا حالا اینجا تصادف ندیده بودم. این جاده خیلی مستقیم و خالی از ترافیکه، و هوا هم تاریک نیست یا همچین چیزی. یه ماشین یکمرتبه میایسته و یه ماشین دیگه میزنه بهش. خیلی عجیبه.”
مسافرم لحظهای جواب نداد. فقط مستقیم جلوش رو نگاه کرد، چشمهای خاکستری در صورت رنگ پریده به جاده و ترافیک خیره شده بودن. بعد خیلی آروم گفت:
“ماشینها کارهای وحشتناکی انجام میدن، مگه نه؟ از ماشینها متنفرم. ازشون متنفرم.”
یک دقیقهای چیزی نگفتم. بعد ازش پرسیدم در لانکستر خانواده داره یا نه!
“بله، یه پسر دارم. میدونید، در دانشگاهه. همین الان اونجا بودم، قبل از اینکه من رو بردارید.”
“آه، واقعاً؟ اونجا بودن رو دوست داره؟”
“بله، فکر کنم. بله، خیلی زیاد دوست داره.” بهم لبخند زد - همون لبخند رنگپریده و خاکستری. “میدونید، ولی هنوز هم من باید ازش مراقبت کنم. کارهای احمقانهای انجام میده و توی دردسر زیادی میفته. میدونید، به من احتیاج داره - مطمئنم اگه تمام مدت حواسم بهش نبود، اون هم تصادف میکرد.”
این حرف خیلی عجیب بود که در مورد یه پسر دانشگاهی بگی. خواهر من هم به دانشگاه میره، ولی فکر نمیکنم پدرم بدونه هر روز چیکار میکنه. فکر نمیکنم اصلاً بخواد بدونه و کاملاً مطمئنم که خواهرم نمیخواد پدرم تمام مدت حواسش بهش باشه!
ولی قبل از اینکه بتونم چیز دیگهای بگم، به مرکز شهر رسیدیم. ماشین رو بیرون قبرستون نگه داشتم.
گفتم: “اگه مرکز شهر رو میخواید، اینجا بهترین جا هست. بعد از این من میرم خونه.”
“عالیه.” در رو با احتیاط باز کرد و پیاده شد. “خیلی ممنونم. خیلی لطف کردید.”
“خواهش میکنم.” رفتش رو تماشا کردم، یک مرد کوتاه و رنگپریده با اون کت و شلوار عجیب و قدیمی. بعد ماشین رو روندم و رفتم توی ترافیک و فراموشش کردم.
متن انگلیسی فصل
Chapter three
A frightened passenger
When I got back into the car, the hitch-hiker was still there. He did look very strange - for a moment, I thought he was crying.
‘I’m sorry,’ he said, ‘but I hate accidents. Were– were they badly hurt?’
I looked at him quickly. His face was very pale. And– were his hands shaking?
‘Quite badly,’ I said. ‘One had a broken leg, and the young girl had a lot of glass in her face. But I think they’ll live.’
‘Oh, good. I– I’m sorry I didn’t get out, but you see– I hate seeing blood.’
I smiled. That’s all right. I don’t like it either, but I’m a police officer - it’s my job.’
‘Yes. I suppose you see a lot of accidents?’
‘Quite a lot, yes. But it’s funny, I’ve never seen one here before. The road’s very straight and it was clear of traffic, and it’s not dark or anything. A car stopped suddenly, and another car hit it. It’s very strange.’
For a moment my passenger didn’t answer. He just looked straight in front of him, the grey eyes in the pale face staring at the road and the traffic. Then he said, very quietly:
‘Cars do terrible things, don’t they? I hate cars. I hate them!’
I didn’t say anything for a minute. Then I asked him if he had a family in Lancaster.
‘Yes, I have one son. He’s at the University, you know. I’d been there just now, before you picked me up.’
‘Oh, really? Does he like it there?’
‘Yes, I think so. Yes, he likes it very much.’ He smiled at me - the same grey, pale smile. ‘But I still have to look after him, you know. He does silly things, and gets into lots of trouble. He needs me, you know - I’m sure he’d have an accident if I didn’t keep an eye on him all the time.’
That was a very strange thing to say about a son at university. My sister is at the University too, but I don’t think my father knows what she’s doing every day. I don’t think he wants to know - and I’m quite sure she doesn’t want her father ‘keeping an eye’ on her all the time!
But before I could say anything else, we had reached the centre of the town. I stopped the car outside the cemetery.
‘If you want the centre of the town, this is the best place,’ I said. ‘I’m driving home after this.’
‘This is perfect.’ He opened the door carefully and got out. Thank you very much. You’re very kind.’
‘My pleasure.’ I watched him walk away, a short, pale man in that strange, old-fashioned suit. Then I drove out into the traffic and forgot about him.