سرفصل های مهم
سیمون
توضیح مختصر
افسر پلیس به دوست پسرش در مورد تصادف میگه و ازش کمک میخواد.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح سخت
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هفتم
سیمون
اون شب سر شام با دوست پسرم، سیمون، در این مورد حرف زدم. سیمون خبرنگاره، بنابراین باید خیلی با دقت باشه. هیچ وقت نباید دربارهی چیزایی که من بهش میگم در روزنامهها چیزی بنویسه. اگه این کار رو کنه، من شغلم رو از دست میدم. ولی درباره وقایع با هم حرف میزنیم و بعضی وقتها خیلی به درد میخوره.
دربارهی تصادف و داستان آقای جکسون بهش گفتم. متفکرانه بهم نگاه کرد. گفت: “اونجا جای عجیبی برای تصادفه، مگه نه؟ جادهی اونجا خیلی مستقیمه.”
گفتم: “درسته. هیچکس اونجا نمیایسته. فقط من ایستادم، برای اینکه …”
لحظهای چنگال به دست حرفم رو قطع کردم. سیمون گفت: “سو؟ سو، چی شده؟”
“سیمون، خودشه؟ چیزی که باعث نگرانیم میشه رو به یاد آوردم! مردی که سر راه برداشتم!”
“چی؟”
“مردی که سر راه برداشتم! مردی که جکسون توصیف کرده بود - صورت رنگ پریده، کت و شلوار، عینک، کراوات قرمز. مردی شبیه اون توی ماشین من بود!”
سریعاً به سیمون درباره مردی که قبل از تصادف برداشته بودم گفتم.
“بله، ولی اون نمُرده بود، سو. اون توی ماشین تو بود، کاملاً سالم. و تو اون رو با فاصلهی زیادی از محل تصادف برداشته بودی.”
“زیاد فاصله نداشت- شاید حدوداً نیم کیلومتر. ترافیک به خاطر تصادف خیلی آروم حرکت میکرد. شاید پیاده اومده تا اونجا. ممکنه.”
“منظورت اینه که شاید مردی که برداشتی از جاده رد شده و جکسون اونو دیده. ماشینش رو نگه داشته و بعد ماشین دیگه به ماشین جکسون زده.”
“بله، درسته! و بعد اون مرد دویده پایین جاده و بعد من برش داشتم! سیمون، باید مَرده رو پیدا کنم!”
سیمون به نظر توی فکر بود. “بله، ولی یه دقیقه صبر کن، سو. چرا باید یکی که میخواد سوار ماشین بشه، از اون جاده رد بشه؟ اینجا چیزی وجود نداره. و در هر صورت، اگه داشته به طرف تو میومده، داشته از شهر دور میشده، نه اینکه به طرف شهر بره!”
سرم رو تکون دادم. “نمیدونم. ولی میخوام مَرده رو پیدا کنم. اون گفت در لانکستر زندگی میکنه. و یه چیز دیگه، سیمون. یکی از گروهبانان پلیس مسنتر اونجا گفت یه زمانی تصادفی توی این جاده بوده. چیزی در رابطه با یه بچه. فکر کنم، ۲۰ سال قبل بوده، شاید بیشتر. میتونی در روزنامههای قدیمیتون کنترل کنی و چیزی در موردش پیدا کنی؟ فکر کنم کمک کنه.”
سیمون نالید. “ازم میخوای پیشینهی همچین چیز کوچیکی رو کنترل کنم؟ میدونی چقدر زمان میبره؟”
به سیمون لبخند زدم و گفتم: “ولی به خاطر من این کار رو میکنی، مگه نه سیمون؟ لطفاً.”
متن انگلیسی فصل
Chapter seven
Simon
I talked about it with my boyfriend, Simon, at dinner that night. Simon is a reporter, so he has to be very careful. He must never write about anything I tell him in his newspaper. If he did, I would lose my job. But we still talk about things, and sometimes it is very useful.
I told him about the accident, and Mr Jackson’s story. He looked at me thoughtfully. ‘It’s a strange place for an accident, isn’t it?’ he said. ‘The road’s very straight there.’
‘That’s right,’ I said. ‘No one ever stops there. I only stopped because I…’
For a moment I stopped talking, my fork in my hand. ‘Sue? Sue, what’s the matter?’ Simon said.
‘Simon, that’s it! I’ve remembered the thing that worries me about all this! The hitch-hiker!’
‘What?’
‘The hitch-hiker! The man Jackson described - pale face, suit, glasses, red tie. There was a man like that in my car!’
Quickly I told Simon about the man that I had picked up before I saw the accident.
‘Yes, but he wasn’t dead, Sue - he was in your car, quite safe. And you picked him up a long way away from the accident.’
‘Not very far away - about half a kilometre, perhaps. The traffic was moving very slowly - because of the accident. Maybe he walked there. It’s possible.’
‘You mean, perhaps the hitch-hiker was walking across the road, and Jackson saw him, stopped his car, and then the other car hit Jackson’s car?’
‘Yes, that’s right! And then the hitch-hiker ran on down the road, and then I picked him up! Simon, I have to find that man!’
Simon looked thoughtful. ‘Yes, but wait a minute, Sue. Why would the hitch-hiker cross the road there? There’s nothing there. And anyway, if he was walking towards you, he was walking away from town, not towards it!’
I shook my head. ‘I don’t know. But I want to find him. He said he lived in Lancaster. And another thing, Simon. One of the older police sergeants said there had once been an accident on that road before - something about a child, I think it was - about twenty years ago, maybe more. Can you check in your old newspapers and find out about it? I think it may help.’
Simon groaned. ‘You want me to check the records for a little thing like that? Do you know how long that takes?’
I smiled at him. ‘But you’ll do it for me, won’t you Simon?’ I said. ‘Please.’