سرفصل های مهم
گلهای روی قبر
توضیح مختصر
افسر پلیس میفهمه تصادفی دقیقاً شبیه این تصادف هجده سال قبل رخ داده.
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی فصل
فصل هشتم
گلهای روی قبر
زمان زیادی برد، ولی سیمون بالاخره گزارش روزنامه رو پیدا کرد. همدیگه رو برای ناهار در پارک وسط شهر دیدیم، و سیمون روزنامه رو از جیبش در آورد. نشونم داد و من با دقت خوندمش - یک ورق کاغذ زرد کوچیک - یک گزارش روزنامه درباره تصادف جادهای ۱۸ سال قبل.
پدر در تصادف جاده کشته شد
پسر توسط پدر شجاع نجات یافت
دیروز ماشینی به یک مرد خورد و مرد در تصادف جادهی اصلی خارج لانکستر کشته شد.
پلیس گفت؛ مرد، ۲۵ ساله، آقای دیوید هولند، مستقیم دویده جلوی ماشین. رانندهی ماشین زمانی برای نگه داشتن ماشین نداشته و آقای هولند بلافاصله کشته شده. یک پسر سه ساله، پسر آقای هولند، مایکل، کنار جاده در حال گریه پیدا شده.
یک زن، خانم هلن استیدمن، داشت با سگش کنار جاده قدم میزد. خانم استیدمن گفت آقای هولند داشت با پسرش به طرف لانکستر رانندگی میکرد. درست قبل از تصادف، ماشینش رو کنار جاده نگه داشته و هر دو پیاده شدن.
خانم استیدمن گفت: “فکر میکنم شاید پسر بچه میخواست بره دستشویی. ولی قبل از اینکه پدرش بتونه جلوش رو بگیره، دوید روی جاده، جلوی ماشینها. آقای هولند دنبالش دوید و تونست پسر بچه رو برداره و بندازه اون طرف جاده. ولی بعد یه ماشین زد به پدر. راننده مقصر نبود - پسر بچه بدون اینکه نگاه کنه صاف دوید روی جاده و پدرش دنبالش دوید. بعد من دویدم پسر بچه رو قبل از اینکه دوباره برگرده جاده بردارم.”
پلیس گفت وقتی رسیدن آقای هولند مُرده بود. سهشنبه در قبرستان لانکستر خاک میشه. مادر پسر بچه یک سال قبل مُرده، بنابراین پسر بچه با پدربزرگ و مادربزرگش در کارنفورث زندگی میکنه.
این اولین تصادفی هست که کسی میتونه در این قسمت از جاده به خاطر بیاره. جاده خیلی مستقیمه و معمولاً خیلی امنه. پلیس فکر نمیکنه رانندهی ماشین با سرعت رانندگی میکرده.
ورق کاغذ قدیمی زرد رو گذاشتم پایین و یک دقیقه فکر کردم. ۱۸ سال قبل یک مرد در همون قسمت از جاده دویده جلوی یه ماشین و کشته شده. و دیروز یک تصادف دیگه اتفاق افتاده، و رانندهی ماشین اول- آقای جکسون- کاملاً مطمئنه که یه مردی رو دیده که دویده جلوش و همچنین مطمئنه که دقیقاً به همون شکل بهش زده.
سیمون گفت: “جالبه، مگه نه؟ ولی کمک زیادی نمیکنه، مگه نه؟ هنوز مردی که سوار کرده بودی رو پیدا نکردی؟”
گفتم: “نه. تمام پیشینهی پلیسیمون رو کنترل کردم و هیچ پیشینهای از کسی که شبیه اون باشه نداریم. و البته اسمش رو هم بهم نگفت.”
سیمون به شکل عجیبی گفت: “متوجهم. یه موضوع جالب دیگه هم وجود داره که بهت نگفتم.”
“اِ؟ چیه؟”
“خوب هر روز سر راهم به کار از قبرستون رد میشم. اونجا رو خیلی خوب میشناسم - بعضی وقتها میشینم و ساندویچم رو موقع ناهار اونجا میخورم. و بنابراین متوجه آدمهایی میشم که میان اونجا - آدمهایی که روی قبرها گل میذارن و ناهارشون رو اونجا میخورن. میدونی، حتی بعضی وقتها روی سنگ قبرها رو هم میخونم. معمولاً بهشون فکر میکنم. این آدمها چه شکلی هستن؟ چقدر زنده موندن؟ خیلی جالبه.”
گفتم: “در ساعات ناهارت؟ چه جالب. “
“اینطور فکر میکنی؟ من خوشم میاد. اونجا خلوت و با آرامشه، بنابراین فکر میکنم و میخونم. و به هر حال، یه قبری اونجا هست که همیشه روش گل داره. یه مرد جوون میاد و گل میذاره روش. فکر کنم دانشجوئه. و وقتی این گزارش روزنامه رو خوندم، میدونستم اسم هولند رو قبلاً یه جایی دیدم. اول نتونستم به یاد بیارم کجا دیدم. بعد به یاد آوردم- اسم روی سنگ قبر هست: دیوید هولند. امروز صبح کنترلش کردم برای اینکه میخواستم مطمئن بشم. و تاریخ روی سنگ قبر هم همون بود: ۱۹۷۸. همون مردی بود که در این تصادف کشته شده!”
پرسیدم: “خب؟ چیش تعجب داره؟ تعجبی نداره که اونجا خاک شده. اون اهل لانکستر بود. و فکر میکنم اون مرد جوونی که گل میاره سر مزارش، پسرش باشه. طبیعیه، مگه نه؟”
گفت: “شاید. ولی نه هر روز، نه بعد از ۱۸ سال. در هر صورت، قبرستون همین جاست. چرا نمیریم یه نگاهی بندازیم. میتونیم از اون راه برگردیم پیش ماشین.”
“خیلیخب، اگه تو میخوای. من نمیدونستم تو انقدر به سنگ قبر علاقه داری، سیمون.”
بلند شدیم و در سکوت از پارک رد شدیم و رفتیم تو قبرستون. یک بعد از ظهر تابستانی آفتابی و گرم بود. هیچ کدوم از ما نمیخواستیم برای برگشت به كار عجله کنیم.
“اونجاست، ببین!” سيمون اشاره کرد و من قبری که مثل بقیه بود دیدم. چند تا گل قرمز روش بود.
به طرفش رفتیم، ولی بعد یه مرد جوون از کنارمون رد شد. کنار مزار زانو زد. گلهای قدیمی رو برداشت و گلهای تازه گذاشت روش.
ما چند متر اون طرفتر ایستادیم و تماشا کردیم. مرد جوون چند دقیقه خیلی بی صدا کنار قبر موند. میتونستم حرکت دهنش رو ببینم. به نظر داشت با یه نفر حرف میزد.
گفتم: “داره دعا میکنه، سیمون. زودباش، بیا بریم. نباید اینجا بایستیم و تماشاش کنیم.”
گفت: “خیلیخب،” و به آرومی دور شدیم. وقتی داشتیم به طرف ماشین میرفتیم، پرسید: “ولی فکر نمیکنی عجیبه؟ منظورم اینه که پدرش حدوداً بیست ساله که مُرده و این مرد جوون تقریباً هر روز با گلهای تازه میاد اینجا و کنار قبرش دعا میکنه.”
گفتم: “آره، به نظرم عجیبه. ولی این به خودش مربوطه، نه به ما. و در رابطه با تصادف کمکی بهم نمیکنه. بیا، بیا بریم.”
متن انگلیسی فصل
Chapter eight
Flowers on a grave
It took Simon a long time, but he found the newspaper story in the end. We met for lunch in the park in the middle of town, and he took it out of his pocket. He showed it to me and I read it carefully - a small yellow piece of paper, a newspaper story about a road accident eighteen years ago.
FATHER KILLED IN ROAD CRASH
Son saved by brave dad
A man was hit by a car and killed in an accident on the main road outside Lancaster yesterday.
Police said the man, twenty-five-year-old Mr David Holland, ran straight in front of the car. The car driver had no time to stop, and Mr Holland was killed immediately. A three-year-old boy, Mr Holland’s son Michael, was found by the side of the road, crying.
A woman, Mrs Helen Steadman, was walking with her dog by the side of the road. Mrs Steadman said that Mr Holland had been driving towards Lancaster with his son. Just before the accident he had stopped his car by the side of the road, and both of them had got out.
‘I think perhaps the little boy wanted to go to the toilet,’ Mrs Steadman said. ‘But before his father could stop him, he ran straight out across the road, in front of the traffic. Mr Holland ran after him, and managed to pick up the little boy and throw him to the side of the road. But then a car hit the father. It wasn’t the driver’s, fault - the little boy ran straight out into the road without looking, and his father ran out after him. Then I ran to catch the little boy before he could go back into the road again.’
The police said that Mr Holland was dead when they arrived. He will be buried in Lancaster cemetery on Tuesday. The little boy’s mother died a year ago, so he will live with his grandparents in Carnforth,
This is the first accident that anyone can remember on this part of the road. The road is very straight there and is usually very safe. The police do not think the car driver was driving fast.
I put down the old yellow piece of paper and thought for a minute. Eighteen years ago a man had run in front of a car and been killed, on the same part of the road. And yesterday, there had been another accident, and the driver of the first car - Mr Jackson - was quite sure that he had seen a man who had run out in front of him, and was also sure that he had hit him in exactly the same way.
‘It’s interesting, isn’t it,’ Simon said. ‘But it doesn’t help much, does it? Have you found your hitch-hiker yet?’
‘No,’ I said. ‘I’ve checked all our police records, and we have no records of anyone who looks like him. And of course he didn’t tell me his name.’
‘I see,’ said Simon strangely. ‘There is one other interesting thing that I haven’t told you.’
‘Oh? What’s that?’
‘Well, every day I walk through the cemetery on my way to work. I know the place quite well - sometimes I sit and have my sandwiches there at lunchtime. And so I notice the other people who come there - the people who put flowers on the graves and eat their lunch there. Sometimes I even read the gravestones, you know. I often wonder about them. What were the people like? How long did they live? It’s very interesting.’
‘In your lunch hour? How strange,’ I said.
‘Do you think so? I like it. It’s quiet and peaceful there, so I can think and read. Anyway, there’s one grave there that always has flowers on it. A young man comes to put them there. He’s a student, I think. And when I read this newspaper story, I knew I’d seen the name Holland somewhere before. At first I couldn’t remember the place that I’d seen it. Then I remembered - it’s the name on this gravestone: David Holland! I checked this morning because I wanted to be certain. And the date on the stone was the same too, 1978. It’s the same man who was killed in the accident!’
‘So,’ I asked. ‘What’s surprising about that? It isn’t surprising that he was buried there. He came from Lancaster. And I suppose that the young man who brings the flowers is his son. That would be normal, wouldn’t it?’
‘Maybe,’ he said. ‘But not every day, not after eighteen years. Anyway, the cemetery is just over there. Why don’t we go and have a look? We can go that way back to the car.’
‘OK, if you like. I didn’t know that you were so interested in gravestones, Simon.’
We got up and walked quietly through the park and into the cemetery. It was a nice, sunny summer afternoon. Neither of us wanted to hurry back to work.
‘There it is, look.’ Simon pointed, and I saw a grave just like all the others. There were a few red flowers on it.
We walked towards it, but then a young man came past us on the path. He knelt down beside the grave. He took the old flowers away, and put some fresh ones beside it.
We stopped a few metres away, and watched. The young man stayed very quietly beside the grave for several minutes. I could see his mouth moving. It seemed that he was talking to someone.
‘He’s praying, Simon,’ I said. ‘Come on, let’s go. We shouldn’t stand and watch him.’
‘OK,’ he said, and we moved slowly away. ‘But don’t you think it’s strange,’ he asked, while we were getting into the car. ‘I mean, his father has been dead for about twenty years, and this young man comes here nearly every day, with fresh flowers, and prays beside the grave.’
‘Yes, I suppose it is,’ I said. ‘But that’s his business, not ours. And it doesn’t help me with this accident. Come on, let’s go.’