سرفصل های مهم
بازرس مدارس
توضیح مختصر
یک بازرس مدرسه از مدرسهای در یک روستا دیدار میکنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
در یک دنیای بینقص، همهی بچهها باید آموزش ببینن. در همهی روستاهای کوچیک باید مدرسه باشه، با آموزگاران عالی، ساختمان محکم و خوب برای کلاس درس و کتاب برای همهی بچهها که هزینههاشون رو تماماً دولت پرداخت کرده باشه.
ولی اینجا دنیای بینقص و کامل نیست. بازرسی که از میان مزارع گرد و خاکی میرفت تا مدرسهی بعدی تو لیستش رو پیدا کنه، این رو خیلی خوب میدونست.
بازرس از مردی که داشت از خیابون روستا پایین میرفت دربارهی مدرسه سؤال کرد.
“بله، بله، یه مدرسه اینجاست. یه جایی. فکر کنم بیرون روستا.” روستایی با انگشت گرد و خاکی و زمختشده از کار به یک راه باریک که به بیرون از روستا میرفت، اشاره کرد.
خیابانهای روستا گِلی بودن و آب از خونههای گلی نشت میکرد و بقیه جاها گرد و خاک بود. این خونهها جایی که مزارع شروع میشن، یکباره تموم میشن. بازرس شروع به پایین رفتن از مسیر بین دو مزرعه میکنه. در فاصله دور مردی رو روی دوچرخه میبینه که به طرفش میاد. وقتی بازرس مدارس نزدیکتر شد، مرد ایستاد، از دوچرخه پیاده شد، و با احترام کنار راه ایستاد.
“مدرسه کجاست؟”
“مدرسه، صاحبجی؟”
“بله.”
در حالی که به یک درخت بزرگ چند مزرعه اونطرفتر اشاره میکرد، گفت: “اون درخت شیشام رو اونجا میبینی؟ زیر اون درخته.”
“میتونی با من بیای و نشونم بدی؟”
روستایی از کمک به یه آقای شهری خیلی خوشحال شد. اگه دانشآموزان یا دبیر یا همسایهها اون رو با آقا میدیدن، مطمئناً اهمیتش به شکل قابل توجهی در روستا افزایش پیدا میکرد. سرش رو با این فکر بالا گرفت. با هم قدم زدن.
“مرد خیلی خوبیه، صاحبجی، دبیر. خیلی سخت کار میکنه.” بازرس مدارس جواب نداد. این جستجوی مدارس در منطقههای مختلف، در شهرهای کثیف. در جاهای بدبو، در روستاهای دور، که ماشینش نمیرفت، داشت نسبتاً خستهکننده میشد. و اشکالات زیادی هم داشتن. همه خیلی ناراحتکننده.
تا حالا، بعد از سه سال در این شغل بودن، باید به اینها عادت میکرد. ولی نه. هر مدرسه هنوز هم دردآور بود: کتاب کافی وجود نداشت، محلیهایی که اهمیت نمیدادن، دانشآموزان تنبل، دبیرهایی که همیشه غذا و هدایای مفت میخواستن.
همه اینها زیادی بود. چیکار میتونست بکنه؟ پیشنهاد بده و پیشنهاد بده. و همهی پیشنهاداتش توسط وزارت برنامهریزی و توسعه که کم برنامهریزی میکرد و کمتر توسعه میداد، رد میشد.
از کنار مزارعی که با گیاهان تازه رشد کرده سبز بودن، رد شدن. جایی یک برکه کوچیک بود که آب توش جمع شده بود و پشهها دورش پرواز میکردن. وقتی دو تا مرد نزدیک شدن، پشهها با سر و صدای زیاد مثل ابر رفتن بالا. بازرس مدارس پشهها رو از جلوی صورتش دور کرد. روستایی سریع راه میرفت و وقتی دوچرخه رو روی مسیر ناهموار جلو میبرد، زنگ دوچرخهی شُلِش دیوانهوار صدا میداد.
کفشهای رنگ و رو رفتهاش از چند جا تعمیر شده بودن. رسیدن بهش سخت بود. از یه مزرعه دیگه رد شدن، و اون طرفش درخت شیشام بود. یه درخت سایهافکن در لبهی یک مزرعه بود که حالا شخم زده شده بود و آمادهی کاشت بود. هیچ چیز دیگهای اونجا نبود. روستایی سرخورده شد.
“اینجا بود، مطمئنم. حداقل قبل از اینکه اینجا رو شخم بزنن اینجا بود.”
“خوب؟”
“شاید رفته جای دیگه.”
“ولی ساختمان چی؟”
“ساختمون؟ کدوم ساختمون؟”
“اینجا یه ساختمون نیست؟ ساختمان مدرسه؟”
“نه، صاحبجی، ساختمان نه. دبیر مدرسه رو با خودش میبره. هر جا میره، مدرسه هم میره اونجا.” همونطور که ایستاده بودن تا ببینن چیکار میخوان بکنن، روستایی متوجه مردی شد که چند مزرعه اون طرفتر کار میکنه.
به طرفش داد زد: “میدیا!” شخصی که خم شده بود، دست از کار کشید و صاف ایستاد. آفتاب به چشمهاش میخورد. دستش رو سایهبون کرد و نگاه کرد.
“میدیا، مدرسه کجاست؟ صاحب از شهر اومده مدرسه رو ببینه.”
مرد متقابلاً داد زد: “مدرسه؟ پسرها نزدیک مزرعهی نیشکر هستن. حداقل دیدمشون که امروز صبح میرفتن اون طرف.”
مزرعه نیشکر انبوه و غنی بود. گیاههای باریک و بلند که برخی نقاطشون سبز-خاکستری و قرمز تیره بود با برگهای سبز پررنگ کج شده بودن و در باد خش خش میکردن. اون طرف مزارع بیشتری بود، که شخم زده و آماده بودن. بازرس اطراف رو نگاه کرد. چیزی اونجا نبود.
“گفت مزرعه نیشکر.” روستایی گیج شده بود. “بله.” داشت خستهکننده میشد.
“شاید اون طرف مزرعه است.”
“گوش کن، تو برو و ببین. وقتی پیداش کردی، به من خبر بده.” بازرس مدارس داشت گرمش میشد.
روستایی دوچرخهاش رو خوابوند روی زمین و با عجله رفت. بازرس مدارس نشست روی زمین و به خاک قهوهای و سبزهای مختلف نیشکر که به آسمون آبی بالا میرفتن، نگاه کرد. ابر نبود. چند تا پرنده، موجودات کوچیک تنبل، در آسمون بالای سرش شنا میکردن.
کمی بعد صدای فریادی اومد. برگشت. روستایی داشت به طرفش میدوید. بازرس بلند شد. ماهیچههاش سفت شده بودن. میدونست زندگی سالمی نداره، در دفتر میشینه، در ماشینش میشینه، در مدارسی که بازدید میکنه، روی تنها صندلی اونجا میشینه. واقعاً باید کاری در این باره بکنه.
“پیداش کردم.” روستایی داشت با خوشحالی لبخند میزد. راه رو از توی مزرعه راهنمایی کرد.
بازرس مدارس تردید داشت. میتونستن اینجا، بین نیشکرهای انبوه، ازش دزدی کنن و هیچکس نبود ببینه یا به کمکش بیاد. ولی پشت سر مرد رفت. نوکهای سبز نیشکرها صورت و دستهاش رو بریدن؛ دستهاش رو برد جلوی صورتش تا ببینه کجا داره میره. زمین سفت و سخت بود- چند بار کم مونده بود بیفته.
از بین گیاهان لرزان و پر سر و صدا رفت تا وسط مزرعه. اونجا، در یک محوطه کوچیک که نیشکرها رو بریده بودن، حدود ۴۰ دانشآموز چهار زانو روی زمین نشسته بودن. سکوت مخصوصاً بعد از مسیر پر سر و صدا از بین مزرعه قابل توجه بود. چند تا دانشآموز مشغول تمرین مشقشون بودن، در حالی که بقیه با اعداد کار میکردن.
یک پیرمرد، چوب به دست، چهار زانو روی یک صندلی قدیمی در وسط نشسته بود. صندلی چندین بار تعمیر شده بود و به زحمت به هم وصل بود. دبیر بلند شد، پاهاش روی زمین خاکی دنبال کفشهاش میگشتن.
مبصر به انگلیسی فرمان داد: “کلاس، برپا!” همهی دانشآموزان بر پا شدن و گرد و خاک رو از روی لباسهاشون تکوندن. دبیر که با رسیدن چنین شخص مهمی گیج شده بود، کمی زمان برد افکارش رو متمرکز کنه. گرد و غبار رو از روی صندلی که نشسته بود پاک کرد و به بازرس مدارس تعارف کرد و اون هم نشست. روستایی دنبال نشانی گشت. بازرس مدارس ازش تشکر کرد و اون بین نیشکرها ناپدید شد.
“صاحبجی، خیلی خوش اومدی، صاحبجی.”
بازرس مدارس گفت: “دانشآموزان میتونن بشینن.”
مبصر گفت: “کلاس، بشینید” و پسرها نشستن.
“پس مدرسه اینجاست؟” بازرس مدارس اطراف رو با اخم نگاه کرد.
قبول استاد سخت بود. “بله، صاحب.”
“براشون چی تدریس میکنی؟”
“زبان اردو و اعداد و انگلیسی و نوشتن، صاحب.”
“از کتابهای درست؟”
“از کتابهای درست، صاحبجی.” یه دسته کتاب کثیف و زیاد استفاده شده رو از نزدیک پایهی صندلیش برداشت و داد دست بازرس مدارس.
بازرس مدارس کتاب درسی اردو رو ورق زد و در یک صفحه مشخص توقف کرد و به یه دانشآموز گفت بخونه. پسر با نگرانی بلند شد، و ساکت ایستاد.
“صاحبجی. کتاب برای کلاس چهارمه. اون کلاس دومه.”
“اینجا چند تا کلاس دارید؟”
“۶ تا، صاحبجی. کلاس ۱ تا ۶.”
بازرس مدارس حالا متوجه شده بود چیزی که فکر میکرد یه گروهه، در حقیقت ۶ تا گروه کوچکتر هست. استاد گفت: “این کلاس چهارمه، صاحبجی” و با چوبش اشاره کرد.
بازرس مدارس به یک دانش آموز فرمان داد: “تو بخون.” پسر بلند شد و شروع به خوندن کرد. خوندنش واضح و با صدای بلند بود. هیچ اشتباهی نداشت. استاد با اعتماد به نفس بیشتری به نظر رسید.
پیشنهاد داد: “از یه کلاس دیگه بپرس، صاحبجی.”
بازرس مدارس به بازرسیش ادامه داد. دید که دانشآموزان خوب آموزش دیدن و در خوندن و نوشتن و اعداد خیلی بهتر از دانش آموزان مدارس دیگه هستن. شنیده بود این دبیر، دبیری عالی هست و قطعاً هم درست بود. بازرس مدارس که از چیزی که دیده بود راضی بود، بلند شد که بره. دبیر به شکل مشهودی خوشحال بود.
مبصر داد زد: “کلاس، برپا!” صداش بلندتر از قبل بود. بازرس مدارس شروع به رفتن به طرف مزرعهی نیشکر کرد. دبیر چوب به دست پشت سرش رفت. در این روستا و روستای بعد آدمها روزها درباره این موضوع صحبت میکنن. همین که از مزرعه خارج شد، بازرس مدارس با دبیر صحبت کرد.
“چرا همش مدرسه رو جابجا میکنی؟ جایی نیست که بتونی اجاره کنی؟”
“اجاره کنم، صاحبجی؟”
“خوب بخر.”
“نه، صاحب. هیچ کس مکانی برای ما فراهم نمیکنه. نمیخوان اینجا مدرسه باشه. چندین بار اینو گفتن.
چندین بار. اونا فکر میکنن بچهها وقتشون رو تلف میکنن- به جای اینکه در مزارع باشن و به پدرهاشون کمک کنن یا مراقب گله باشن، دارن خوش میگذرونن. چودری علیمحمد تنها شخصیه که با ما مهربونه.
اون فکر میکنه آموزش خیلی مهمه. نمیتونه بهمون مکان یا حتی زمین بده. ولی کل فصل گذشته سایه درخت شیشام رو داد بهمون، تا اینکه مزرعه رو کاشتن. این فصل از مزرعهی نیشکرش استفاده میکنیم.
“کار خوبی کرده که وسط مزرعه رو برای شما تمیز کرده.”
“بله، صاحبجی. کار خوبی کرد که بهمون اجازه داده وسط رو تمیز کنیم. من و پسرها تمام نیشکرها رو تو این منطقه بریدیم. سه روز زمان برد. حتی کوچولوهای کلاس هم کمک کردن. از ۸ صبح تا وقت نماز که آفتاب غروب میکنه. بعد از اون دیگه خیلی تاریک میشد. نیشکرها رو دسته دسته کردیم، بعد بردیم خونهی چودری. گفت بهترین راهه که میتونیم نشون بدیم آموزش چقدر برامون مهمه.”
دبیر دستار سفیدش رو در آورد و جایی رو روی سرش نشون داد که مو نداشت. اشک در چشمانش جمع شد و صداش کمی لرزید.
“با جابجا کردن اون دستهها موهام رو از دست دادم.” دستار رو دوباره بست دور سرش و جای دیگه رو نگاه کرد. به راه رفتن ادامه دادن- بازرس مزارع از روی راه و دبیر کنارش کمی پایینتر از مزرعه.
با صدای آروم حرف زد: “صاحبجی، تنها چیزی که نیاز داریم یه اتاقه. فقط یه اتاق. اگه یه اتاق نباشه، یه تیکه زمین. من و پسرها میتونیم اتاق رو بسازیم. یک فصل زمان میبره، ولی میتونیم این کار رو انجام بدیم.”
بازرس مدارس در سکوت به راه رفتن ادامه داد.
“میدونم یه تیکه زمین گرونه، صاحبجی. و آدمها نمیخوان تو این روستا مدرسه باشه. ولی بیرون روستا، میتونم مدرسهام رو اونجا بسازم. زمین بهتر از … “. بازرس مدارس ساکت بود. از همین الان میدونست این پیشنهاد رد میشه. دولت هیچ زمین و ساختمانی برای مدرسه نمیده.
اهالی باید خودشون تهیه کنن. پس این موضوع چرا باید الان تغییر کنه؟ قانون قانونه. و قوانین زیادی وجود داشت که یک قرنه اجرا میشدن. استقلال کشور تفاوتی ایجاد نکرده بود. هر چیزی که در گذشته خوب بود، الان هم خوبه.
و دولت به تمام وزارتها گفته کم پول خرج کنن. میتونست تمامی جوابهایی که میگیره رو بشنوه. آه کشید. یه تیکه زمین کوچیک. همین کافی بود. و چند تا دبیر به اندازه این دبیر مشتاق بودن؟ چند تا دبیر واقعاً به دانشآموزانشون اهمیت میدادنT چند نفر قادر بودن در چنین شرایط سختی اینطور خوب کار کنن؟
یادش نمیومد در سه سال از بازرسیش چنین موردی دیده باشه. سوار ماشینش شد و خداحافظی با احترام و صمیمانه دبیر رو با حرکت سر کوتاهی قبول کرد و حرکت کرد و رفت. نمیتونست به چشمهای مرد نگاه کنه.
متن انگلیسی کتاب
In a perfect world, every child should have an education. There would be a school in every small village, with excellent teachers, a good strong building for the schoolroom, and books for every child, all paid for by the government.
But it is not a perfect world. The Inspector, walking through the dusty fields to find the next school on his list, knows this very well.
The Inspector asked a man who was walking down the village street about the school.
‘Yes, yes, there’s a school here. Somewhere. Outside the village, I think.’ The villager pointed a work-worn, dusty finger to the narrow road leading away from the village.
The village streets were muddy where water from the mudhouses had leaked out, and dusty everywhere else. They ended suddenly where the fields began. The Inspector started walking down a path between two fields. In the distance he saw a man on a bicycle coming his way. The man stopped as the Inspector of Schools came near, got off his bicycle, and respectfully stood to one side of the path.
‘Where is the school?’
‘School, Sahib-ji?’
‘Yes.’
‘You see that shisham tree over there’ he said, pointing to a large tree several fields away. ‘It’s under that.’
‘Could you come along and show me?’
The villager was only too happy to help a city-Babu. If the students and Master or a passing neighbour saw him with the Babu, his importance would surely grow considerably in the village. He held his head higher at the thought. They walked together.
‘Very good man, Sahib-ji, the Master is. Works very hard.’ The Inspector of Schools did not reply. This chasing of schools across the area was becoming rather exhausting. In dirty towns, in smelly places, in distant villages where his car couldn’t go. And there was so much wrong with them. All so depressing.
By now, after three years in the job, he should be used to it. But no. Every school still hurt - not enough books, local people who didn’t care, lazy students, masters always wanting free meals and presents.
It was all too much. What could he do? Recommend and recommend. And every recommendation was refused by the Planning and Development Department, which planned little and developed less.
They passed fields which were green with young plants. At one place there was a small pool where water had gathered and insects were flying around the surface. They rose in a noisy cloud as the two men came closer. The Inspector of Schools waved them away from his face. The villager walked fast, and his loose bicycle bell rang madly as he pushed the bicycle along the uneven path.
His colourless footwear had been repaired in several places. It was difficult to keep up with him. They crossed another field, and beyond it was the shisham tree. It was a shady tree at the edge of a field which was now ploughed and ready for planting. There was nothing there. The villager was disappointed.
‘It was here, I’m sure. At least before the ploughing.’
‘So?’
‘Perhaps it has moved somewhere else.’
‘But what about the building?’
‘Building? What building?’
‘Isn’t there a building? A school building?’
‘No, Sahib-ji, no building. The Master carries the school with him. Where he goes the school goes.’ As they stood wondering what to do, the villager noticed a man working several fields away.
‘Meediya’ he shouted to him. The bent figure stopped work and straightened up. The sun was in his eyes. He put up a hand to shade them and looked.
‘Meediya, where’s the school? Sahib from the city has come to see it.’
‘School? The boys are near the sugarcane field. At least I saw them going that way in the morning,’ he shouted back.
The sugarcane field was thick and rich. The tall thin plants, grey-green and dark red in places, were topped with deep green leaves that rustled noisily in the wind. On the other side there were more fields, ploughed and ready. The Inspector looked around. There was nothing there.
‘He did say the sugarcane field.’ The villager was puzzled. ‘Yes.’ This was becoming boring.
‘Perhaps it’s on the other side of the field.’
‘Listen, you go and look. And when you find it, let me know,’ the Inspector of Schools said. He was getting hot.
The villager laid his bicycle on the ground and hurried away. The Inspector of Schools sat down on the path and looked at the brown earth and the different greens of the sugarcane going up into the blue sky. There were no clouds. A few birds, little lazy black shapes, swam high in the sky above him.
Soon there was a shout. He turned. The villager was running towards him. The Inspector got up. His muscles felt stiff. He knew he wasn’t leading a healthy life, sitting in the office, sitting in his car, sitting in the only chair in the schools he visited. He really must do something about it.
‘I’ve found it.’ The villager was smiling happily. He led the way into the field.
The Inspector of Schools hesitated. They could rob him here among the thick sugarcanes, and there would be no one to see or come to his help. But he followed the man anyway. The green tops of the sugarcanes cut at his face and arms. He bent his arms in front of his face to see where he was going. The ground was hard - he almost fell several times.
He followed the noisy, shaking plants to the centre of the field. There, in a small area where the sugarcane had been cleared, about forty students sat with crossed legs on the ground. The quietness was especially noticeable after the noisy journey through the field. Some students were busy practising their writing, while others were working with numbers.
An old man, stick in hand, sat with his legs crossed on an ancient chair in the centre. The chair had been repaired several times, and was only just holding together. The Master stood up, his feet searching for his shoes in the dusty earth.
‘Class, stand,’ the monitor commanded in English. All the students got to their feet, brushing the dust off their clothes. The Master, confused by the arrival of such an important person, took a little time to gather his thoughts. He dusted the chair he had been sitting on and offered it to the Inspector of Schools, who sat down. The villager watched for a sign. The Inspector of Schools thanked him, and he disappeared between the sugarcanes.
‘Sahib-ji, you are most welcome, Sahib-ji.’
‘The students may sit,’ said the Inspector of Schools.
‘Class, sit,’ said the monitor, and the boys sat down.
‘So this is the school?’ The Inspector of Schools looked around, frowning.
The Master was heard to swallow. ‘Yes, Sahib.’
‘What are you teaching them?’
‘Urdu and Numbers and English and Writing, Sahib.’
‘From the correct books?’
‘From the correct books, Sahib-ji.’ He handed the Inspector of Schools the bundle of dirty, well-used books near the leg of the chair.
The Inspector of Schools looked through the Urdu textbook, stopped at a particular page, and told a student to read. The boy got up, looking worried, and stayed silent.
‘Sahib-ji. The book is of Fourth Class. He is from the Second Class.’
‘How many classes do you have here?’
‘Six, Sahib-ji. Class One to Six.’
The Inspector of Schools now realized that what he had thought was one group was in fact divided into a number of smaller groups. ‘This is Class Four, Sahib-ji,’ the Master said, pointing with his stick.
‘You read,’ the Inspector of Schools ordered a student. The boy got up and began to read. His reading was clear and loud. Not a mistake anywhere. The Master looked more confident.
‘Ask another class, Sahib-ji,’ he suggested.
The Inspector of Schools continued his inspection. He found that the students had been well taught, and were all far better at their reading and writing and numbers than students at any of the other schools he had visited. He had heard this schoolmaster was an excellent teacher, and it was certainly true. Pleased by what he had seen, the Inspector of Schools got up to leave. The Master was visibly delighted.
‘Class, stand,’ shouted the monitor. His voice was louder than it had been earlier. The Inspector of Schools started walking away through the sugarcane. The Master followed, stick in hand. In this village and the next, people would talk about the event for days. Once he was out of the field, the Inspector of Schools spoke to the Master.
‘Why do you keep moving your school? Isn’t there a room you could hire?’
‘Hire, Sahib-ji?’
‘Well, get.’
‘No, Sahib. No one will provide us with a room. They don’t want a school here. They have said this many times.
Many times. They think the children are wasting their time - having fun when they should be in the fields, helping their fathers or looking after the cattle. Chaudhry Ali Muhammad is the only one who is kind to us.
He thinks education is very important. He can’t give us a room or even land for one. But he gave us his shisham tree’s shade all last season, until the field was planted. This season we’re using his sugarcane field.’
‘It was good of him to clear the centre of the field for you.’
‘Yes, Sahib-ji. It was good of him to let us clear the centre. The boys and I cut all the canes in that area. It took us three days. Even the little ones in Class One helped. From eight in the morning to prayer-time when the sun goes down. After that it was too dark. We made bundles of the canes, then carried them to Chaudhry’s house. He said that was the best way we could show how important education is to us.’
The Master took off his white turban, and showed a place on the top of his head where there was no hair. There were tears in his eyes and his voice trembled a little.
‘I lost my hair, carrying those bundles.’ He put the turban back on and looked away. They kept walking, the Inspector of Schools on the path, and the Master, in a suitably lower position, in the field beside him.
‘Sahib-ji, all we need is a room. Just one room’, He spoke quietly. ‘If not a room, a piece of land. The boys and I could build the room. It would take a whole season, but we could do it.’
The Inspector of Schools walked silently on.
‘I know a piece of land is expensive, Sahib-ji. And people don’t want a school in the village. But outside the village, I could have my school there. Some land is better than.’ The Inspector of Schools was silent. Already he could see the recommendation refused. The government gave no land or building for a school.
The local people must provide that. So why should it change now? A rule is a rule. And there were so many rules that had been followed for a century now. Independence for the country didn’t make a difference. What was good in the past was good now.
And the government was telling all departments to spend less money. He could hear all the answers he would receive. He sighed. One little piece of land. That was all. And how many Masters were as enthusiastic as this one? How many really cared about their students, how many were able to do such a good job in such difficult conditions?
He couldn’t remember one in all his three years of inspecting. He got into his car, accepted the Master’s deeply respectful goodbye with a small nod of his head, and drove away. He could not meet the man’s eyes.