بادبادک ساز

مجموعه: کتاب های خیلی ساده / کتاب 106

کتاب های خیلی ساده

179 کتاب

بادبادک ساز

توضیح مختصر

بادبادک‌ساز امیدش رو از دست نمیده.

  • زمان مطالعه 0 دقیقه
  • سطح ساده

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

این کتاب را می‌توانید به بهترین شکل و با امکانات عالی در اپلیکیشن «زیبوک» بخوانید

دانلود اپلیکیشن «زیبوک»

فایل صوتی

برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.

ترجمه‌ی کتاب

بادبادک‌ساز

اگه جنگ کشورت رو، روستاها رو از روستاها، خانواده‌ها رو از خانواده‌ها جدا می‌کنه، در خونه موندن و سفر نکردن امن‌تره. فقط یک پرنده میتونه آزادانه بر فراز کشورهای جنگ‌زده پرواز کنه.

یا یک بادبادک- یک اسباب‌بازی که از کاغذ رنگی روشن و چوب درست شده. میره بالا تو آسمون، به سبکی هوا، به آزادی یک پرنده، در باد می‌چرخه و میرقصه …

هفته‌ها قبل از اوتران - فستیوال سالانه بادبادک‌بازی - احمد رسول تا دیروقت بیدار می‌موند و شب‌ها کار می‌کرد. مصمم بود قشنگ‌ترین بادبادک عمرش رو درست کنه. تنها همراهش یک چراغ نفتی قدیمی بود. زنش، زهرا، دیگه وقتی کار می‌کرد با اون بیدار نمی‌موند.

برای این که وقایع اخیر به شدت ناراحتش کرده بود، روستاشون تقریباً به خاطر شورش‌ها از بین رفته بود، پسرشون بدون اینکه یادداشتی بذاره غیبش زده بود و زهرا اشتیاقش به زندگی رو از دست داده بود.

حالا به نقشه‌های رسول به تلخی می‌خندید.

“وقتی انقدر تنفر وجود داره، فکر می‌کنی آدم‌ها بادبادک‌بازی می‌کنن؟”

“اتفاقی که در کشورمون در حال وقوعه، دیوانگیه. نمیتونم ادامه بدم. بالاخره آدم‌ها از جنگ خسته میشن.” رسول نمی‌خواست امیدش رو از دست بده. “بادبادکی که من درست می‌کنم، برای صلح خواهد بود. توی آسمون پرواز خواهد کرد و حتی خدایان به دعاهای ما گوش خواهند داد.”

بعدها، زهرا موافقت کرد که این بهترین بادبادکی هست که رسول تا حالا درست کرده. شکل یک کبوتر بود و یک شاخه درخت زیتون رو برای صلح در نوکش گرفته بود. رسول حتی زنگ‌های نقره‌ای هم به پاهاش بسته بود تا در باد آواز بخونن.

ولی هیچ کس دیگه‌ای فکر نمی‌کرد فایده‌ای داشته باشه. همه می‌گفتن: “تا دوردست‌ها پرواز نمیکنه. سنگینه و ببین، هنوز که هیچ بادی نمی‌وزه.”

شب قبل از اتوران زهرا در هر دو طرف کاغذ چشم کشید، سفید، با سیاه پررنگ.

رسول بهش خندید. “کبوترها واقعاً چنین چشم‌هایی دارن؟ فکر می‌کنم بیشتر شبیه چشم‌های مرغ هستن.”

زهرا کمی با بدخلقی و کمی با لبخند جواب داد: “ساکت باش. پدربزرگم تو خونه‌اش کبوتر نگه میداشت. می‌دونم، من از کبوترها مراقبت می‌کردم.”

دردی قدیمی با این خاطره یادش اومد. خونه‌ی پدربزرگ زهرا اون طرف مرز بود- یک خانواده که توسط یکی از چرخش‌های عجیب تاریخ جدا شده بودن.

رسول گفت: “شاید حالا کمی باد باشه” و با عجله حال و هوا رو عوض کرد. “امتحان کنیم و بادبادک رو بفرستیم هوا، فقط یک بار؟”

با هم از پله‌ها بالا رفتن و بادبادک رو هم با خودشون بردن. وقتی یادش اومد زمانی که جوون بودن اغلب میرفت رو پشت بوم تا رسول رو ببینه، زهرا به آرومی پیش خودش خندید.

روی پشت بوم باد یک‌مرتبه خیلی شدید شد. شروع به کشیدن بادبادک از لای انگشت‌های زهرا کرد.

رسول بهش هشدار داد: “مراقب باش، مراقب باش!”

بادبادک برگشت و در هوا رقصید، زنگ‌ها به صدا در اومدن، ولی باد خیلی شدید بود. وقتی مه از صحرا اومد، یک ابره تیره در بر گرفتشون و دیگه نمی‌تونستن بادبادک رو ببینن. صدای زنگ‌ها در صدای باد وحشی صحرا گم شد.

زهرا به تلخی گفت: “رفت، درست مثل پسرمون.” زهرا اون شب با گریه به خواب رفت.

صبح وقتی فستیوال شروع شد، بچه‌ها بیرون بادبادک‌هاشون رو به پرواز در آوردن. بادبادک‌هاشون با بادبادک‌های دیگه نبرد می‌کردن، اونایی که قوی‌تر بودن می‌بردن و ضعیف‌ترها قبل از اینکه بیفتن روی زمین تکه تکه می‌شدن. رسول سعی کرد زهرا رو خوشحال کنه.

گفت: “کم مونده عید برسه، و زمان شادیه. برات یه بزغاله میخرم، بهترین بازار رو.”

ولی صورت زهرا خالی از احساسات بود.

یک هفته قبل از عید، شبی شنیدن که درشون زده شد. وحشت به چشم‌های زهرا برگشت.

رسول زمزمه کرد: “نگران نباش، ممکن نیست شورشیان باشن. به زودی رأی میدیم بنابراین کسی نمیخواد حالا دردسر درست کنه.” رفت و در رو باز کرد.

سه، چهار مرد با لباس فرم بیرون ایستاده بودن.

پرسیدن: “این مال شماست؟” و زیر نور چراغ‌قوه رسول بادبادک گمشده‌اش رو دید. بدنه‌ی بادبادک پاره شده بود و زنگ‌ها سر جاشون نبودن ولی چشم‌هایی که زهرا کشیده بود، هنوز می‌درخشیدن.

یکی از مردها گفت: “اون طرف مرز پیداش کردیم.”

و کسی رو کشیدن جلو. یک نفری که خیلی گرسنه به نظر می‌رسید با ریش نامرتب.

زهرا افتاد روی زانوهاش، همزمان گریه میکرد و خدا رو شکر می‌کرد.

“پسرتون رو خیلی بیمار پیدا کردیم. چیزی به یاد نمی‌آورد به غیر از لحظه‌ای که این بادبادک رو دید” مردها خندیدن و سرهاشون رو تکون دادن- “شروع به صحبت درباره روستاش و فستیوال بادبادک کرد و ازمون خواهش کرد بیاریمش خونه.”

رسول ادب رو به خاطر آورد. به مردها گفت: “بفرمایید تو، برای چایی…”

گفتن: “نه، باید بریم- برای گذر از مرز اجازه نگرفتیم. عید مبارک، عید مبارک.”

متن انگلیسی کتاب

THE KITE-MAKER

If war divides your country, village from village, family from family, it is safer to stay at home and not travel anywhere. Only a bird can fly freely over war-torn countries.

Or a kite - a toy made of brightly painted paper and wood. It climbs high into the sky, turning and dancing on the wind, as light as the air, as free as a bird.

Weeks before utraan, the yearly kite-flying festival, Ahmed Rasool stayed up late and worked at nights. He was determined to make the finest kite he had ever made. His only companion was an old oil lamp. Zaheera, his wife, no longer stayed up with him while he worked, because recent events had left her terribly unhappy.

Their village had been almost destroyed by riots, their son had disappeared without leaving a note, and Zaheera had lost her previous enthusiasm for life.

Now she laughed bitterly at Rasool for his plans.

‘When there is so much hate, do you think people will fly kites?’

‘What’s happening now in our country is just madness. It can’t go on. In the end people get tired of war.’ Rasool refused to lose hope. ‘The kite I make will be for peace. It will fly high into the skies and even the gods will listen to our prayers.’

Later, Zaheera agreed it was the finest kite he had ever made. It was shaped like a dove, and its beak held the olive branch of peace. Rasool had even fixed silver bells on its legs to make it sing with the wind.

But no one else thought it was any good. ‘It won’t fly very far,’ they all said. ‘It’s heavy, and look, there isn’t any wind yet.’

The night before utraan, Zaheera painted eyes on both sides of the paper, white in deep black.

Rasool laughed at her. ‘Do doves really have eyes like that? I think they look rather like a chicken’s eyes.’

‘Be quiet,’ she replied, half crossly, half smiling. ‘In my grandfather’s house, he kept doves. I know, I used to take care of them.’

An old pain returned with that memory. Zaheera’s grandfather’s house was on the other side of the border - a family divided by one of history’s strange turns.

‘Maybe there’s a little wind now,’ Rasool said, hurriedly changing the mood. ‘Shall we try and fly it, just once?’

Together they went up the stairs, taking the kite with them. Zaheera laughed quietly to herself as she remembered a time when they were young and she had often climbed up to the flat roof to meet Rasool.

On the roof, the wind had suddenly become very strong. It tried to pull the kite away from Zaheera’s fingers.

‘Careful, careful’ Rasool warned.

The kite turned and danced in the air, its bells ringing in alarm, but the wind was stronger. A thick, cold cloud wrapped round them as the fog came in from the desert, and they could see the kite no more. The sound of bells was lost in the wild desert wind.

‘It’s gone, just like our son,’ Zaheera said bitterly. She cried herself to sleep that night.

In the morning, when the festival started, the children flew kites outside. Their kites fought other kites, the stronger ones winning and the weaker ones breaking into paper tears before falling to the ground. And Rasool tried to cheer Zaheera up.

‘Eid is nearly here, and that’s a time to be happy,’ he said. ‘I will buy you a young goat, the best in the market.’

But Zaheera’s face was empty of all feeling.

A week before Eid, they heard a knock at the door one night. Terror returned to Zaheera’s eyes.

‘Don’t worry,’ Rasool whispered to her, ‘it can’t be riots. We’ll soon be voting, so no one wants to make trouble now.’ He went to open the door.

Three or four men in uniform stood outside.

‘Is this yours’ they asked. And in the torchlight Rasool saw his lost kite. Its body had been torn and all its bells were gone, but the eyes Zaheera had painted still shone.

‘We found it across the border,’ one of the men said.

And they pushed someone forward. Someone who looked very hungry, with an untidy beard.

Zaheera fell to her knees, crying and thanking Allah at the same time.

‘We found him very ill, your son. He could not remember a thing, but the moment he saw this kite’ - the men laughed, shaking their heads - ‘he began talking about his village and the kite festival, and begged us to take him home.’

Rasool remembered his manners. ‘Come in,’ he said to the men, ‘for tea.’

‘No,’ they said, ‘we must go - didn’t get permission to cross the border. Eid Mubarak, Happy Eid.’

مشارکت کنندگان در این صفحه

مترجمین این صفحه به ترتیب درصد مشارکت:

🖊 شما نیز می‌توانید برای مشارکت در ترجمه‌ی این صفحه یا اصلاح متن انگلیسی، به این لینک مراجعه بفرمایید.