سرفصل های مهم
خانوم یا ببر
توضیح مختصر
پادشاه برای خطاکاران کشوری مجازاتی تعیین میکنه …
- زمان مطالعه 0 دقیقه
- سطح ساده
دانلود اپلیکیشن «زیبوک»
فایل صوتی
برای دسترسی به این محتوا بایستی اپلیکیشن زبانشناس را نصب کنید.
ترجمهی کتاب
خانم یا ببر؟
سالها قبل پادشاهی در کشوری دور زندگی میکرد. مشهور، قوی و خیلی باهوش بود. ولی در کشورش خطاکاران بسیاری داشت. پادشاه از این بابت ناراحت بود، ولی چطور میشه جلوی مردم رو از انجام کار نادرست گرفت؟ آسون نیست. مدتی طولانی به این سؤال سخت فکر کرد، ولی نتونست جواب رو پیدا کنه.
یکمرتبه، روزی، فکر خوبی به ذهنش رسید. با مردمش صحبت کرد و بهشون گفت استادیوم بزرگی در مرکز شهر بسازن.
بهشون گفت: “باید خیلی بزرگ و خیلی زیبا باشه.”
به این ترتیب مردم ماهها سخت کار کردن.
روزی، کار ساختمان تمام شد. استادیوم آماده بود. داخلش برای پنج هزار نفر جا بود. همه به خاطر این ساختمان جدید و زیبا هیجانزده بودن. برخی میخواستن در استادیوم بازیها رو تماشا کنن. بقیه میخواستن رقص و آواز داشته باشن. ولی پادشاه چی میخواست؟ کسی نمیدونست.
روز افتتاحیه از راه رسید. همه به استادیوم دویدن تا جایی گیر بیارن. وقتی پادشاه رسید، مردم بیشتر هیجانزده شدن. همه ساکت بودن و گوش میدادن. اول، پادشاه در جایگاهش نشست. بعد، بلند شد و صحبت کرد.
گفت: “مردم و دوستانم. اول میخوام از کارگرها بابت کار خوبشون تشکر کنم. حالا استادیوم خیلی زیبایی داریم که به خوبی بنا شده. دوماً، میدونم بسیاری از شما میخواید اینجا بازی و رقص ببینید. ولی این استادیوم متفاوت خواهد بود. مکان داشتن اوقات خوش نخواهد بود. مکان خطاکاران خواهد بود. اگه کسی از شما کار اشتباهی انجام بده، میاریمش به این مکان. باید جلوی همهی ما وسط این استادیوم بایسته.
“حالا، همهی شما اون دو تا در رو میبینید، به رنگ آبی، در اون سر استادیوم؟ شاید یک شکل دیده میشن. ولی نیستن. پشت یکی از درها یک حیوان خطرناک، یک ببر، میذارم. پشت در دیگه خانم زیبایی خواهد بود. خطاکار باید یکی از این درها رو انتخاب کنه. اگه در اشتباه رو باز کنه، ببر رو پیدا میکنه. ببر میپره بیرون و اون رو میکشه. اگه در دیگه رو باز کنه، زن جوان و زیبا رو پیدا میکنه. زنش میشه.
باید فوراً، درست همونجا جلوی چشمهای ما ازدواج کنن. بعد از اون میتونن با خوشبختی به عنوان زن و شوهر با ما زندگی کنن. بنابراین هر خطاکاری باید با دقت انتخاب کنه. قبل از اینکه انتخاب کنه، اون و ما نمیدونیم قراره زنده بمونه یا بمیره. همین که یکی از اون دو تا در رو باز کنه، بلافاصله متوجه میشیم. این فکر من هست. بنابراین دوستانم، به من بگید ایدهی خوبی هست یا نه؟”
مردم جواب دادن: “خوبه، ای پادشاه، خیلی خوبه.” ولی ساکت بودن و میترسیدن.
پادشاه گفت: “ممنونم. حالا برید خونه. هفته بعد همین موقع دوباره به استادیوم بیاید. اون موقع میتونید اولین ستمکاری که انتخاب میکنه رو تماشا کنید. از حالا به بعد هر هفته یک مرد متفاوت انتخاب میکنه زندگی کنه؛ اگر شانس بیاره، یا بمیره؛ اگه شانس نیاره.”
از اون روز مردم هر هفته به استادیوم میاومدن تا ستمکار متفاوتی رو تماشا کنن. گاهی ستمکار در آبی درست رو باز میکرد و خانم زیبا بیرون میومد. بعد آواز و رقص برپا میشد. همه گل میریختن پایین روی سر آدمهای خوششانس و با خوشحالی میرفتن خونه. ولی باقی زمانها ستمکار در اشتباه رو باز میکرد.
بلافاصله یک ببر بزرگ میدوید توی استادیوم و میپرید روی مرد بدشانس. در عرض چند دقیقه، ببر اون رو جلوی مردم تماشاگر میکشت. وقتی مُرده وسط استادیوم دراز میکشید، مردم با ناراحتی میرفتن خونه. گلهاشون رو با خودشون میبردن. جالبه که در مدت زمان کوتاه تعداد ستمکاران کشور خیلی کمتر شد. هیچ کس نمیخواست وسط استادیوم بایسته و انتخاب سخت رو انجام بده.
حالا یک شخص مهم دیگه هم در این داستان وجود داره. پادشاه فقط یک بچه داشت، یک دختر. خیلی زیبا بود. چشمهای سبز رنگ داشت، موهای قرمز بلند و به چابکی و سرعت یک گربه حرکت میکرد. قوی و باهوش بود- به اندازهی پدرش قوی و باهوش بود. زیاد لبخند نمیزد. ولی وقتی لبخند میزد، مردم خوشحال میشدن.
وقتی عصبانی میشد، همه میترسیدن. میدونستن که در این اوقات زن جوان خیلی خطرناکی میشه. عکسش در هر خونهای بود. وقتی به قدم زدن در خیابانهای شهر میرفت، مردها، زنها و بچهها گل بارانش میکردن. منتظر دیدن لبخند مشهورش بودن و گاهی شانس میآوردن.
روزی بیرون بود و در پارک شهر قدم میزد که مرد جوانی رو دید. باغبان بود و پارک محل کارش بود. خیلی خوشقیافه بود. قد بلند و قویهیکل بود. موهای پرکلاغی داشت و سبیلی مشکی. وقتی میخندید میتونستی دندونهای سفید زیبایش رو ببینی. دختر پادشاه ایستاد و با دقت بهش نگاه کرد. فکر کرد زیباترین مرد دنیاست. شروع به صحبت با مرد کرد و بیشتر و بیشتر ازش خوشش اومد.
مرد جوان متوجه نبود. چرا دختر پادشاه میخواد باهاش حرف بزنه. اون آدم مهمی نبود. فقط باغبان پادشاه بود. ولی نمیتونست چشمهاش رو از دختر برداره. همین که به چشمهای درشت سبزش نگاه کرد و لبخندش رو دید، عاشقش شد. ولی میدونست که این عشق خیلی خطرناکه. اون مرد ثروتمندی نبود و از خانواده ثروتمندی نبود. هیچ وقت نمیتونست با دختر پادشاه ازدواج کنه.
ولی معشوقههای جوان میدونستن که باید دوباره همدیگه رو ببینن. هر روز شروع به دیدن هم کردن، زمانهایی که هیچ کس نمیتونست اونها رو ببینه. هر روز عشقشون قویتر و قویتر شد. خیلی خوشحال بودن. بعد روزی پادشاه اونها رو با هم دید، اونجا در باغهای شهر. دخترش بغل مرد جوان بود.
پادشاه خیلی عصبانی شد. افرادش رو صدا زد. بلافاصله مرد جوان رو بردن و در اتاق تیره و کثیفی زندانیش کردن. فقط نون و آب برای خوردن بهش دادن. حالا دیگه دختر پادشاه نمیتونست معشوقهاش رو ببینه. مرد جوان در تاریکی دراز کشید. میدونست حالا خطاکار هست و در خطر بزرگی از جانب پادشاه هست.
حالا، میدونیم که دختر پادشاه زن جوان قوی بود و خیلی باهوش بود. وقتی افراد پدرش معشوقهاش رو بردن، اون هم بلافاصله متوجه خطر شد. خیلی خوب میدونست چه اتفاقی قراره بیفته. بنابراین صبح زود به استادیوم رفت. هیچکس رفتنش رو ندید. با کارکنان اونجا حرف زد و بهشون پول داد.
پرسید: “ببر تو کدوم اتاقه؟”
بهش گفتن.
“و کدوم دختر پشت در دیگه است؟”
کارکنان نمیخواستن جواب بدن. میترسیدن.
دختر پادشاه گفت: “من باید بدونم. کیه؟”
کارکنان جواب دادن: “دختر راننده پدرتون هست.”
دختر پادشاه خیلی خوب میشناختش: یک دختر زیبا و جوان با موهای زیاد قهوهای. ولی دختر پادشاه ازش خوشش نمیومد. سخت شروع به فکر کرد. “اگه معشوقهی من در اشتباه رو باز کنه، میمیره. ولی اگه در درست رو باز کنه، با این چیز ارزون، این بچه راننده، ازدواج میکنه. و من از دستش میدم! بنابراین من هم باید انتخاب کنم … “
اون روز بعد از ظهر پادشاه دوباره همهی مردم رو به استادیوم فرا خوند. افرادش مرد جوان رو از اتاق تاریک آوردن. اونجا در وسط استادیوم ایستاد، خسته، گرسنه و ترسیده. پادشاه در مکانش بالای مردم نشست و دخترش کنارش نشست. و حرکت نکرد. صورتش نشانگر چیزی نبود.
بعد پادشاه بلند شد و با مردم صحبت کرد. “دوستان من، همه این باغبان رو میشناسید. و میدونید که چرا اینجاست. معشوقهی دختر من بود. هفتههای زیاد من این رو نمیدونستم ولی حالا میدونم. در کشور ما چه بلایی سر خطاکاران میاد؟ همه این رو میدونیم.
باید انتخاب کنه: خانوم یا ببر. اگه در اشتباه رو باز کنه، باید با ببر مبارزه کنه. اگه در درست رو باز کنه، باید با خانم ازدواج کنه. بنابراین حالا مرد جوان انتخاب کن. اگه میخوای زنده بمونی و نمیری خیلی با دقت انتخاب کن.”
مرد جوان آروم ایستاد و به حرفهای پادشاه گوش داد. ولی چشمهاش روی پادشاه نبودن. روی صورت دختر پادشاه بودن. امروز لبخندی براش نداشت. ولی پسر به چشمهاش نگاه کرد. چشمهاش چیزی بهش میگفتن. دختر سریع پایین به دستهاش نگاه کرد.
بعد دوباره به بالا نگاه کرد. پسر دید که کوچکترین انگشتش رو کمی به چپ حرکت داد. و بلافاصله فهمید دری که باید باز میشد در سمت چپ بود. برگشت و خیلی آروم به طرف در سمت چپ رفت. همهی مردم بدون هیچ صدایی تماشا کردن. دستش رو دراز کرد و در رو باز کرد.
ولی اونجا داستان پایان یافت. به یاد داشته باشید که دختر پادشاه زن جوان باهوشی بود. عاشق بود، ولی عصبانی هم بود. میخواست معشوقش با ببر مواجه بشه- نبردی که باید ببازه؟ میخواست بمیره؟ یا میخواست زنده بمونه و یه زن زیبای دیگه به عنوان همسرش داشته باشه؟ و اون رو به زن دیگه بده به جای خودش؟ نمیدونیم چه افکاری از سر زیباش میگذشت.
بگید ببینم شما چی فکر میکنید؟ کدوم یکی رو انتخاب کرده بود؟ پشت در چی بود: خانوم یا ببر؟
متن انگلیسی کتاب
The Lady or the Tiger?
Many, many years ago there was a king in a far country. He was famous, he was strong and he was very clever. But in his country he had many wrongdoers. The King was unhappy about this but how can you stop people from doing wrong? It is not easy. He thought about this difficult question for a long time but he could not find the answer.
Suddenly, one day, he had a good idea. He spoke to his people and told them to build a big stadium in the centre of the city.
‘It must be very big and very beautiful,’ he told them.
So the people worked hard for many months.
One day, the building was finished. The stadium was ready. Inside it, there were places for five thousand people. Everyone was very excited about this beautiful new building. Some wanted to watch games in the stadium. Others wanted to have dancing and singing. But what did the King want? No one knew.
The day of the opening came. Everyone ran to the stadium to get a place inside. The people got more excited when the King arrived. They were all quiet, waiting. First, he took his place. Then, he stood up and spoke.
‘My people, my friends,’ he said. ‘Firstly I want to thank all the workers for their good work. We now have a beautiful stadium and it is very well built. Secondly, I know that many of you want to see games and dancing here. But this stadium is going to be different. It is not going to be a place for having a good time. It is going to be a place for wrongdoers. If one of you does something wrong, we are going to bring him to this place. There he must stand in the middle of this stadium in front of us all.
‘Now, do you all see those two doors, coloured blue, at the far end of the stadium? They look the same, perhaps. But they are not. Behind one door, I am going to put a dangerous animal, a tiger. Behind the other door, there is going to be a beautiful lady. The wrongdoer must choose one of these doors. If he opens the wrong door, he finds the tiger. It jumps out and kills him. If he opens the other door, he finds the beautiful young woman. She is to be his wife.
They must marry immediately, right here in the stadium before our eyes. After that, they can live happily with us as husband and wife. So each wrongdoer must choose very carefully. Before he chooses, he - and we - cannot know if he is going to live or die. As soon as he opens one of those two doors, we all know immediately. That is my idea. So tell me, my friends, is it a good idea or is it not?’
‘It is good, O King, it is very good,’ the people answered. But they were quiet; They were afraid.
‘Thank you,’ said the King. ‘Now go home. Come to the stadium again at the same time next week. Then you can watch the first wrongdoer make his choice. Every week from now on, a different man is going to choose: to live, if he is lucky, or to die, if he is not.’
From that day, the people came every week to the stadium to watch a different wrongdoer. Sometimes, he opened the right blue door and the beautiful lady came out. Then there was singing and dancing. Everyone threw flowers down to the lucky people and went home happily. But at other times, the wrongdoer opened the wrong door.
Immediately, a big tiger ran out into the stadium and jumped on the unlucky man. In a few minutes, the tiger killed him in front of all the watching people. When he lay dead in the centre of the stadium, the people went home sadly. They took their flowers with them. It is interesting that in a short time the number of wrongdoers in the country got much smaller. No one wanted to stand in the middle of the stadium and make that difficult choice.
Now, there is another important person in this story. The King had only one child, a daughter. She was very beautiful. She had green eyes and long red hair and she moved as quickly as a cat. She too was strong and clever - as strong and clever as her father. She did not smile often. But when she smiled, people were happy.
When she was angry, everyone was afraid. They knew that at those times she was a very dangerous young woman. Her picture was in every home. Men, women and children followed her when she went walking in the streets of the city. They waited to see her famous smile and sometimes they were lucky.
One day, she was out walking in a city park when she saw a young man. He was a gardener and the park was where he worked. He was very good-looking. He was tall and strong. He had dark blue-black hair and a- dark moustache. When he laughed, you could see his beautiful white teeth. The King’s daughter stopped and looked at him closely. She thought that he was the most beautiful man in the world. She began to talk with him and liked him more and more.
The young man could not understand. Why did the King’s daughter want to talk to him? He was not important. He was only the King’s gardener. But he could not take his eyes off her. As soon as he looked into her big green eyes and saw her smile, he was in love. But he knew that this love was very dangerous. He was not a rich man, not from a rich family. He could never marry the daughter of the King.
But the two young lovers knew that they must meet again. They started to meet every day, at times when no one could see them. Every day, their love was stronger and stronger. They were very happy. Then one day the King found them together, there in the city gardens. His daughter was in the young man’s arms.
The King was very, very angry. He called his men. Immediately, they took the young man away and shut him in a dark, dirty room. They gave him only bread and water to eat. Now the King’s daughter could not see her lover any more. The young man lay in the dark. He knew that he was a wrongdoer and in much danger from the King.
Now, we know that the King’s daughter was a strong young woman and that she was very clever. When her father’s men took her lover away, she too saw the danger immediately. She knew very well what was going to happen next. So, early in the morning, she went to the stadium. No one saw her go. She spoke to the workers there and gave them some money.
‘Which room is the tiger in’ she asked.
They told her.
‘And which girl is going to be behind the other door?’
The workers did not want to answer. They were afraid.
‘I must know,’ said the King’s daughter. ‘Who is she?’
‘She is the daughter of your father’s driver’, the workers answered.
The King’s daughter knew her well: a young and beautiful girl with rich brown hair. But the King’s daughter did not like her. She began to think hard. ‘If my lover chooses the wrong door, he dies. But if he chooses the right door, he marries this cheap little thing, this driver’s child. And I lose him - to her! So I too must choose.”
That afternoon, the King called all his people back to the stadium again. His men brought the young man from the dark room. There he stood, in the middle of the stadium, tired, hungry and afraid. The King sat in his place above the people and his daughter sat next to him. She did not move. Her face showed nothing.
Then the King stood and spoke to his people. ‘You all know this gardener, my friends. And you know why he is here. He was the lover of my daughter. For many weeks, I did not know that, but I know it now. What happens to a wrongdoer in our country? That too we know.
He must choose: the lady or the tiger. If he opens the wrong door, he must fight the tiger. If he opens the right door, he must marry the lady. So now choose, young man. Choose very carefully if you want to live and not die.’
The young man stood quietly and listened to the King’s words. But his eyes were not on the King. They were on the face of the King’s daughter. She had no smile for him today. But he looked at her eyes. Her eyes told him something. She looked down quickly at her hand.
Then she looked up again. He saw her smallest finger move a little to the left. And immediately he knew: the door to open was the door on the left! He turned and walked very slowly to the left-hand door. All the people watched him, without a sound. He put out his hand and opened the door.
But here the story ends. Remember that the King’s daughter was a clever young woman. She was in love but she was angry too. Did she want her lover to meet the tiger - a fight that he must lose? Did she want him to die? Or did she want him to live and have another beautiful woman for his wife? To give him this other woman, in place of her? We do not know what ideas were at work inside her beautiful head.
Tell me, what do you think? Which did she choose? What was behind that door: the lady or the tiger?